به گزارش خبرنگار تاریخ و اندیشه ایرنا، سیدبن طاووس در کتاب لهوف می نویسد: عمروبن قرطه انصاری از خیمه بیرون آمد و از حسین رخصت خواست.
سپس به میدان شد و بسیار کوشید و سربازان فراوانی از لشکر ابن زیاد را کشت. هم جنگ میکرد و هم سنگر دفاعی داشت و هر تیری که به سوی حسین پرتاب میشد، دست خود را سپر میکرد و هر شمشیری که به طرف حسین میآمد را به جان میخرید تا بر اثر کثرت زخم، تاب و توانش نماند. پس آنقدر جنگید تا کشته شد.
غلام سیاهچردهای که آزاد شد
سپس جون که ابی ذر از بردگی آزادش کرده بود و غلام سیاهچردهای بود بیرون شد. حسین گفت: من اجازه میدهم تا سر خویش گیری.
گفت: من در روز خوشی کاسهلیس خاندان شما بودم حال که روز سختی است دست از یاری شما بردارم؟! به خدا قسم من آگاهم که بدبو و مقامم ناچیز است و سیاهچرده. ولی چطور ممکن است تو بخل ورزی از این که من بهشتی شوم و خوشبو و روسفید؟ به خدا از شما دست برندارم تا خون سیاه من با خونهای شما آمیخته شود.
سپس جنگ کرد تا کشته شد.
سپر تیرها
راوی میگوید: وقت نماز ظهر فرارسید. حسین زهیر بن قین و سعید بن عبدالله حنفی را دستور داد که تا پیش رویش بایستند. سپس خود با نیمی از باقیمانده یارانش به ترتیب نماز خوف، به نماز ایستاد. در این اثنا تیری به جانب او پرتاب شد اما سعید بن عبدالله خود را در مسیر َآن قرار داد و آن را به جان خرید. او به همین منوال خود را سپر تیرهای دشمن کرد تا آن که از پای درآمد و بر زمین افتاد. سپس درگذشت.
تشبیه به قوم عاد
حنظله بن اسعدشامی آمد و در مقابل حسین ایستاد و تیرها و نیزهها و شمشیرهایی را که به سوی حسین میآمد سپروار بر صورت و سینه خویش خرید. او به آواز بلند، آیاتی از قران را تلاوت میکرد و خطاب به لشکریان عمر سعد میگفت: ای مردم میترسم بر شما عذابی برسد مانند آنچه بر قومهای نوح و عاد و ثمود رسید. ای مردم حسین را نکشید که زیر شکنجه الهی درمانده و بدبخت خواهید شد.
سپس رو به حسین کرد و گفت: بروم به سوی پروردگارم؟
حسین گفت: برو به سوی ملکی که زوالی در آن نیست.
پس حنظله قدم پیش نهاد و جنگید تا کشته شد.
آیا جرعهای آب هست؟
راوی میگوید: یاران حسین برای کشتهشدن از یکدیگر پیشی میگرفتند و چون با حسین کسی جز خاندانش باقی نماند، علی فرزند حسین که از زیبارویان و نیکوسیرتان روزگار بود از پدر اجازه جنگ خواست. حسین رخصتش داد و نگاهی مأیوسانه به او کرد و چشمان خود به زیر انداخت و گریست. سپس گفت: خداوندا! گواه باش که جوانی که در صورت، سیرت و گفتار شبیهترین مردم به پیامبرت بود به جنگ این مردم میرود. ما هرگاه به دیدن پیامبرت مشتاق میشدیم به این جوان مینگریستیم. سپس فریاد زد: ای عمر سعد! خدا رحم تو را قطع کند که رحم مرا قطع کردی!
علی جنگ سختی کرد و عدهای را بکشت و به نزد پدر بازگشت و گفت: پدرجان تشنگی جانم را به لبم آورد و از سنگینی سلاح آهنین نیز سخت در عذابم. آیا جرعه آبی هست؟
حسین به گریه افتاد و گفت: ای امان! پسرعزیزم، به جنگ ادامه بده. ساعتی بیش نمانده است که جدت محمد را ملاقات میکنی و او با کاسهای لبریز از آب تو را سیراب خواهد کرد، آبی که پس از آن هرگز تشنه نخواهی شد.
علی به جبهه برگشت و کارزار عظیمی کرد تا آن که منقدبن مره العبدتی تیری به سوی او پرتاب کرد و او را از پای درآورد.
صدا زد: پدرم سلام بر تو! اینک جدم است که بر تو سلام میرساند و میگوید هر چه زودتر نزد ما بیا. سپس فریادی زد و جان به جانآفرین تسلیم کرد.
حسین بر بالینش آمد و صورت خود را بر صورت او گذاشت و گفت: خدا بکشد گروهی که تو را کشتند. آنها چه جسارتی نسبت به خدا و پیامبرش کردند. بعد از تو خاکبرسر این دنیا باد!
عمو جان به دادم برس
راوی میگوید: پس از آن مردان خانواده یکی پس از دیگری به میدان رفتند تا آن که جمعی از آنها کشته شدند.
سپس جوانی از خیمه بیرون شد که صورتش گویی پاره ماه بود و مشغول جنگ شد. اما ابن فضیل ازدی با شمشیر چنان بر فرقش زد که سرش را شکافت. جوان به روی درافتاد و خطاب به حسین فریاد زد: عموجان به دادم برس.
حسین مانند باز شکاری خود را به میدان رساند و همچون شیر خشمگین حملهور شد. ضربه شمشیری بر ابن فضیل زد که او دست خود را سپر کرد. دست ابن فضیل از آرنج جدا شد و او فریادی کشید که همه لشکر شنیدند و مردم کوفه برای کمکش از جای درآمدند. در نتیجه بدنش زیرسم اسبها بماند و به هلاکت رسید.
راوی می گوید: گردوغبار کارزار که نشست، دیدم حسین بر بالین آن جوان نشست. جوان از شدت درد، پای بر زمین میسایید. حسین گفت: به خدا قسم بر عمویت سخت است که تو او را به یاری بخوانی و او دعوت تو را اجابت نکند یا اجابت کند ولی به حال تو سودی نبخشد. امروز روزی است که برای عمویت کینهجو زیاد است و یاور کم.
سپس نعش جوان را بر سینه خود گرفت و با خود آورد و در میان کشتگان خانوادهاش گذاشت.
منبع: لهوف، سید بن طاووس، مترجم: سیداحمد فهری زنجانی
نظر شما