در ورشو در کافه رستورانی نشسته بودم. تازه از جنگ های روسیه بازگشته و بی اندازه خسته بودم. خوابم نمی برد.
پشت میز، نزدیک به من چند سرباز آلمانی با دو زن پرستار نشسته بودند. مشتریان کافه از مردم بیچاره و نجیب بودند. همه لباس های چروکیده و پیراهن های مندرس به تن و کفش های ته سوراخ به پا داشتند و لبخندی خسته روی لب.
نزدیک من سربازان آلمانی نشسته و چشمهایشان را درانده بودند. مردمک چشم هایشان را می دیدم که در وسط آن چشم خیره شان به طرز عجیبی گشاد و تنگ می شود. اصلا مژه نمی زدند. با این حال کور نبودند و چند نفرشان روزنامه می خواندند و بقیه شان با دقت تمام به نوازندگان ارکستر و مردمی که داخل و خارج می شدند خیره شده بودند. ناگهان با وحشت تمام متوجه شدم آنها پلک ندارند.
پیش از این در روسیه سربازان بی پلک دیده بودم؛ در سرمای وحشتناک زمستان آن سال هزاران سرباز گوش و بینی و انگشت دست و پای خود را از دست داده و برخی نیز کچل شده بودند.
پلک چشم که از سرما بسوزد، مثل یک تکه پوست مرده از چشم جدا می شود. با ترس به چشم های آن سربازان بدبخت نگاه می کردم. به مردمک چشم هایشان که در وسط چشمی دریده و خیره در تلاشی بیهوده برای احتراز از نور گشاد و تنگ می شد.
فکر می کردم این بدبخت ها شب ها با چشمان باز باید در تاریکی بخوابند و پلک چشمشان همان تاریکی شب است و با چشمان دریده و خیره روز را به امید دیدار شب سپری می کنند.
یک سرباز لهستانی که توجه مرا دید، آهسته در گوشم گفت: سرنوشت این ها جنون است. تنها دیوانگی است. تنها جنون شاید اندک سایه ای بر چشمان بی پلکشان بیندازند.
منبع: تجربه های ماندگار در گزارش نویسی، جان کری، علی اکبر قاضی زاده
نظر شما