اسارت همزمان دو برادر با دستان بسته به هم

تهران- ایرنا- تصور اسارت به دست دشمن برایم سخت بود ولی حالا خود، برادر و همراهان را در اسارت بدترین دشمنان بشریت می‌دیدم، تمام دوران زندگی‌ام را مثل یک فیلم به سرعت در ذهنم مرور کردم، غمی سنگین بر سینه‌ام چنگ می‌انداخت و روحم را می‌آزرد.

به گزارش خبرنگار ایثار و شهادت ایرنا، بعثی‌ها دستان ما را بستند و سوار بر خودرو به پشت جبهه خود منتقل کردند، وقتی ما را پیاده کردند با صحنه‌ای دلخراش مواجه شدیم، تعدادی از هم‌وطنان غیرنظامی از زن و مرد و کودک در پشت تپه‌ای نشسته بودند. وضعیت آنان بسیار رقت‌بار بود، زنان آشفته و مضطرب بودند، کودکان گریه می‌کردند و برخی از مردان که زنانشان در میان اسرا بودند، با اندوه شاهد توهین سربازان بعثی به آنان بودند و کاری از دست‌شان برنمی‌آمد.

بعد از گذشت یک ساعت یک کامیون نظامی سر رسید، ما که ۵۷ نفر بودیم را بر آن سوار کردند و به پشت جبهه انتقال دادند، من و برادرم جلال کنار هم بودیم و دستان‌مان به هم بسته شده بود. اینها بخشی از خاطرات مرحوم حاج اسماعیل شمس از آزادگان دفاع مقدس است که پس از گذشت ۱۸ سال از بازگشت به وطن، با تشویق خانواده و دوستان خود تصمیم گرفت که خاطرات به یاد مانده از ۱۰ سال اسارت و زندان را بنویسد، خاطرات وی در کتابی با عنوان پاداش و کیفر توسط آزاده بیژن کیانی سال ۱۳۸۸ و در ۱۳۰ صفحه از سوی انتشارات پیام آزادگان منتشر شده است.

در بخشی از خاطرات این آزاده دفاع مقدس آمده است: بعدازظهر ۱۸مهر به قصد انجام یک مأموریت، با تعدادی از دوستان راهی اهواز شدیم. یک دستگاه خودرو وانت در اختیار داشتیم، من و یک نفر جلو و بقیه پشت وانت سوار شدند. قصد داشتیم از مسیر دارخوین به آبادان و از آنجا به اهواز برویم. نزدیکی‌های دارخوین تعدادی نظامی که لباس ارتش خودی به تن داشتند، توجه ما را به خود جلب کردند. نزدیک‌تر که شدیم به ما ایست دادند،‌ توقف کردیم. همین که ایستادیم به سمت ما هجوم آوردند و شروع به تیراندازی کردند. ما که در بهت و حیرت فرو رفته بودیم؛ متوجه شدیم این‌ها نیروهای دشمن هستند و با کمین در اطراف جاده، کسانی که قصد عبور از این مسیر را داشتند دستگیر می‌کردند امکان هیچ اقدامی نبود؛ زیرا در محاصره تعداد زیادی از نظامیان بعثی قرار گرفته بودیم.

بهار سال ۱۳۶۰ آغاز شد و ما همچنان در بند رژیم ضد بشری صدام اسیر بودیم. برخی از اسرای متأهل از جمله خودم خیلی دلتنگ همسر و فرزندانمان شده بودیم. نمی‌دانستیم حالشان چطور است و عید نوروز را چطور آغاز کرده‌اند؟ شب عید پشت پنجرة اتاق آمدم و به بیرون خیره شدم. نسیمی دلپذیر در حال وزیدن بود و صورتم را نوازش می‌کرد. باد شاخه‌های چند درخت کوچک در محوطه را به آرامی تکان می‌داد.

صدای چند جیرجیرک در میان علف‌های جلوی اتاق به گوش می‌رسید. نسیم‌ ملایم، بوی خاک خیس‌خورده و علف‌های تازه رسته را به مشام می‌رساند. من از نسیم شبانگاهی و صدای جیرجیرک‌ها، حیات دوباره طبیعت را حس می‌کردم. دلم برای خانواده‌ام پرپر می‌زد و دوست داشتم سال نو در کنارشان می‌بودم ولی دیوارهای بلند زندان و بعد مسافت، تنها خیالی از سال نو و بهار و سبزه و خانواده را برایم باقی گذاشته بود.

آزاده سرافراز مرحوم شمس سال ۱۳۲۷ در محله شوش تهران متولد شد و دوران کودکی، نوجوانی و جوانی خود را در همین محله سپری کرد با پیروزی انقلاب اسلامی به رهبری حضرت امام خمینی، به صف پاسداران کمیته انقلاب اسلامی پیوست. شروع جنگ تحمیلی و تجاوز ارتش رژیم صدام به خاک ایران او را به جبهه جنگ در منطقه جنوب کشاند و در همان منطقه بود که همراه با برادرش شهید جلال شمس، به دست نیروهای ارتش صدام اسیر شد تا مادر، همسر، کل خانواده، به ویژه دختر کوچکش، ۱۰ سال را چشم به راه بدوزند و به انتظار بنشینند.

حاج اسماعیل شمس ۱۰ سال از عمر خود را در اردوگاه‌های ۱، ۲، ۴ موصل و رمادی ۷ (رمادی ۲ یا بین القفصین) گذراند و در شمار فعالان فرهنگی اردوگاه‌ها بود و خدمات ارزنده‌ای به دوستان خود ارائه کرد، وی سال ۱۳۶۹ به همراه دیگر آزادگان سرافراز به میهن بازگشت.این آزاده سرافراز ۲۶ آبان ماه امسال به همرزمان شهیدش پیوست.

اسارت همزمان دو برادر با دستان بسته به هم

از فکر جلال بیرون بیا، مردم مثل ما جلال‌های گمشده دارند

نویسنده کتاب پاداش و کیفر، آغاز جنگ تحمیلی در ۳۱ شهریور ماه سال ۱۳۵۹ و سختی‌های این جنگ نابرابر را به تصویر کشیده است. آن زمان که بنی صدر رئیس جمهور وقت، وعده تجهیز نیروهای مستقر در خرمشهر را می‌داد و به وعده خود عمل نمی‌کرد و با این خیانت آشکار، پاسداران غیور ملت را به آتش خصم دشمن بعثی گرفتار می‌کرد.

اسماعیل از آزادگانی بود که در شمار فعالان فرهنگی اردوگاه‌ها قرار داشت و در دوران اسارت خدمات ارزنده‌ای به دوستان هم‌بند خود ارائه کرد.

در بخش دیگری از خاطرات اسماعیل در کتاب پاداش و کیفر آمده است: سال ۶۹ همراه کاروانی به ایران آمدیم. در پادگان الله اکبر اسلام آباد ما را قرنطینه کردند. قرنطینه سه روز طول کشید در این سه روز فکر و ذکرم این بود. جواب مادرم را چه بگویم اگر مادر گفت: اسماعیل جلال کو؟ بگویم کجاست! من و جلال اول جنگ به جبهه خرمشهر رفتیم با هم به اسارت عراقی‌ها درآمدیم. او را بعدها از جمع ما بردند؛ شک کردند سپاهی باشد. سالیان سال است که از او خبری ندارم. هیچ کس از او خبر ندارد. با این دغدغه و نگرانی بود که به ایران برگشتم.

از پادگان الله‌اکبر ما را آوردند به تهران. اولین مکان هم حرم حضرت امام بود. در حرم دو رکعت نماز حاجت خواندم. بعد از نماز به دور مرقد حضرت امام چرخیدم و مقبره او را گرفتم. گفتم: امام عزیز تو پیش خدا آبرو داری از خدا بخواه دیدار من با مادر را آسان کند. مادرم اسم جلال را نیاورد. اشک ریزان دور مقبره امام می‌چرخیدم و ناله می‌کردم. یکی از بچه‌های محله‌مان مرا دید و شناخت با صدای بلند گفت، بچه‌ها بیایید اسماعیل شمس اینجاست. دست به گردنم انداخت همدیگر را بوسیدیم. او گفت اسماعیل مادرت اینجاست؛ در حرم. دستم را گرفت و مرا کشان‌کشان برد. تنم می‌لرزید در دلم گفتم: «خدایا من عقلم به جایی نمی‌رسد تو خودت کمکم کن اگر مادر گفت جلال چی شده چه بگویم.» دوستم مادرم را به من نشان داد.

مادرم پیرزن عینکی کوچکی شده بود، افتادم به پایش. سر و صورتش را بوسیدم جذب سیمای نورانی آن پیرزن شدم. خواستم بگویم: «مادر مرا ببخش امانت‌دار خوبی نبودم. جلالت را گم کرده‌ام.» دیدم مادر با چهره‌ای باز و لبخندی شیرین گفت: «اسماعیل کجایی. همین که تو برگشتی بالای سر زن و بچه‌ات خدا را هزار بار شاکر و سپاسگزارم. از فکر جلال بیرون بیا ما هم مثل بقیه مردم. مگر مردم ما مثل جلال‌های گمشده کم داشته‌اند. جلال ما هم مثل بقیه فدای رهبر و فدای مکتب شد. دعا کن پسرم خدا قربانی ما را بپذیرد. اگر مورد پذیرفتن خدا شد.جلال افتخار خانواده ما خواهد شد. اسماعیل مگر افتخاری هم از این بالاتر هست که انسان جوانش را در راه حق قربانی کند.» حرف مادرم تکانم داد، یکه خوردم. به خودم نهیب زدم. گفتم اسماعیل تو را چه می‌شود روز به روز به جای اینکه در بازی تقدیر کارکشته و با تجربه‌تر شوی کودن‌تر می‌شوی. تو کی می‌خواهی درس بگیری عبرت بگیری. تو کجا و مادر کجا. خدا خدا کردم حالا که خطر گذشت کاری کنم که دیگر دسته گل به آب ندهم. به خود نهیب می‌زدم اسماعیل به خودت بیا. مواظب باش. خراب نکنی.

استقبال گرم و بی‌نظیری از ما به عمل آوردند. کوچه و خیابان محله‌مان را چراغانی کرده با پلاکاردهای «سردار رشید انقلاب خوش آمدی» سراسر کوچه را تزیین کرده بودند. قدم‌به‌قدم جلوی پای ما با درود و صلوات گوسفند سر می‌بریدند و قربانی می‌کردند. به منزل خودمان رسیدیم. در محوطه حیاط همه اقوام و فامیل و دوستان نزدیک کنار هم جمع بودند.

خودداری پسر از بوسیدن پدر

دوستی گفت: «اسماعیل نمی‌خواهی سمیه دخترت را ببینی. ماشاءالله برای خودش خانمی شده.» سمیه را آوردند دست در گردن هم کرده و زار زار گریه کردیم. دوست دیگری گفت اسماعیل سعید پسرت را دیدی او هم به سلامتی مردی شده گفتم، اتفاقاً دلم برای دیدنش یک ذره شده است، در گوشه حیاط بین هم‌سن و سال‌های خود بود او را به من نشان دادند. او را صدا کردم سعید بیا. اما جلو نیامد. فکر کردم خجالت می‌کشد. خودم رفتم طرفش. گفتم پسر بیا ببوسمت او عقب عقب رفت. احساسات بر من غلبه کرد. گفتم: «پسرجان من پدرتم بعد از ۱۰ سال دوری نمی‌خوای پدرت رو ببوسی.» گفت چرا پدر خیلی هم دوست دارم تو را ببوسم ولی پدر شرمنده‌ام نمی‌توانم این کار را بکنم چون فکر می‌کنم شاید بین این جماعت فرزند شهیدی یا یتیمی باشد. نخواستم جلوی بچه‌ای که پدر ندارد مرا ببوسی؛ می‌دانی چرا چون در این ۱۰ سال بی‌پدری به آنچه باید برسم رسیده‌ام.

اخبار مرتبط

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha