شهید حمیدرضا صمیمی ۵ آبان ۱۳۴۴ در شهر مریانج همدان دیده به جهان گشود، پس از اتمام تحصیل در مقطع راهنمایی با شهید حاج علی مظاهری به شغل نجاری در پنجکیلومتری مریانج همدان مشغول شدند. در ۲۰ سالگی برای خدمت سربازی به نیروی هوایی ارتش در بندرعباس رفت پس از آن در ۲۲ سالگی با سپاهیان حضرت مهدی (عج) عازم جبهه غرب در ماهوت عراق شد.
در عملیات نصر ۴ با رمز یا امام جعفر صادق در شب شهادت آن حضرت در یکم فروردین سال ۱۳۶۶ بهعنوان مسئول گروه خطشکن بعد از فتح چند سنگر نیروهای بعثی در ارتفاعات گرده رشت از جمله ارتفاعات مشرف به ماهوت عراق به شهادت رسید و ۱۱ سال و ۶ ماه مفقودالاثر بود، پیکر وی بهمن سال ۱۳۷۷ توسط شهید سردار شمسیپور مسئول گروه تفحص شهدا در استان همدان شناسایی و به وطن بازگشت. شمسیپور چند سال بعد از شناسایی پیکر حمید پس از بازگشت از سوریه زمانی که در کردستان در حال تفحص پیکر شهدا بود بر اثر انفجار مین به شهادت رسید.
شهادت ۴۸ ساعت پس از خداحافظی
علیاصغر برادر شهید صمیمی در گفتوگو با خبرنگار ایثار و شهادت ایرنا بیان کرد: من بازنشسته لشکر انصار الحسین (ع) سپاه پاسداران استان همدان بودم برادرم هم در این لشکر بود؛ اما به دلیل گستردگی منطقه و اصل پراکندگی بهخاطر بمباران، گردان آنها از ما فاصله داشت. دو روز قبل از شهادت حمیدرضا آنها رزمایش داشتند، من برای سرکشی و دیدن او به گردان آنها رفتم، او گفت که قرار است به عملیات برویم؛ پرسیدم چه حالی داری یک موقع نترسی، با من دست داد و گفت من از مرگ نمیترسم و برای رضای خدا به نبرد میروم، بعد از ۴۸ ساعت خبر آوردند او در عملیات مجروح شده درحالیکه به شهادت رسیده بود و پیکر او در تپه سبز مشرف به شهر ماهوت عراق مانده بود.
وی افزود: فرماندهان و مسئولان برای بازگشت پیکر شهدا بسیار تلاش کردند حتی تعدادی از آنها مجروح شدندو به شهادت رسیدند؛ ولی به دلیل آتش سنگین دشمن نتوانستند پیکرها را از منطقه بیاورند.
علیاصغر در مورد نحو اطلاع شهادت بردارش به خانواده گفت: پس از شهادت حمیدرضا به همدان آمدم، مادرم گفت که در خواب دیدم برادرت باعجله برای خداحافظی آمده، از او پرسیدم کجا میروی، گفت که میخواهم به عملیات بروم، دوستانم منتظر هستند؛ باعجله خداحافظی کرد و بهطرف قله همدان رفت، پدرت را صدا زدم گفتم بیا حمیدرضا دارد میرود، آنقدر رفت تا به رنگ صورتی درآمد و تا پدرت آمد او از نوک قله الوند ناپدید شد به من الهام شده حمیدرضا به شهادت رسیده است.
وی ادامه داد: بعد از شهادت حمیدرضا مادرم بسیار بیقرار بود و مدام به زیر زمین خانه، جایی که او کارهای هنری نظیر آرامگاه حافظ را با چوب می ساخت، میرفت و میگفت میبینم پسرم در حال انجامدادن کارهای هنری است، برخی اوقات هم به محل کار او میرفت تا جایی که مجبور شدیم برای اینکه او کمتر به کارگاه برادرم و زیرزمین برود خانه را بفروشیم و جای دورتر از محل کار حمیدرضا ساکن شویم.
طنازی در پادگان برای شادی سربازان / راهاندازی سینما برای نوجوانان
برادر شهید صمیمی با بیان اینکه حمیدرضا بسیار خوشخلق، خندان و با دوستان و خانواده مهربان بود، گفت: زمانی که قرار بود گردان تشکیل شود در پادگان ابوذر همدان مستقر بودیم حمیدرضا را بهعنوان متصدی تلفن خانه آنجا انتخاب کردند و در کنار من مشغول فعالیت به کار شد، طناز بود و به نگهبانان کمک میکرد به همین دلیل همه او را دوست داشتند؛ اما پیش من خجالت میکشید طنز بگوید دوستانش میگویند که لطیفههای شاد میگفت و ما را میخنداند تا دلتنگی و دوری از خانواده را فراموش کنیم.
علیاصغر خاطرنشان کرد: آن زمان در شهر مریانج همدان تلویزیون نبود برادرم یک ویدئو پروژکتور خرید و با شهید محمد یزدی یک سینما برای نوجوانان ایجاد کرد، از افرادی که فیلم تماشا میکردند نفری پنج ریال برای تهیه فیلمها میگرفت. در بسیج هم ماکت مسجدالاقصی را ساخته بود و با چرخاندن آن در هیئتها برای مردم فلسطین پول جمع میکرد.
برادر شهید صمیمی توضیح داد: یک بار حمیدرضا از سربازی دیر به مرخصی آمد به همین دلیل برای جویا شدن احوالش بهسختی توانستم با او تماس تلفنی برقرار کنم، گفت که دندانم درد میکرد رفتم آن را کشیدم؛ اینجا بخوروبخواب است و با جبهه فرق دارد فقط نشستهایم پشت پدافند هوایی آیا هواپیمای دشمن بیاید یا نه؛ دلم میخواهد به جبهه بروم، او را به صبر دعوت کردم و گفتم بعد از خدمت به جبهه برو. او در عملیات شلمچه در کربلای چهار و پنج به جبهه آمد.
علیاصغر در مورد یکی دیگر از خاطرات دیگرش با حمیدرضا گفت: زمان شاه باید به سربازی میرفتم، اما تمایلی به خدمت برای رژیم پهلوی نداشتم، آن زمان حمیدرضا حدود ۱۱ سال سن داشت به او میگفتم اگر ژاندارم ها برای بردن سربازها آمدند به من اطلاع بده او سر جاده میایستاد و وقتی آنها میآمدند به من خبر میداد و من پنهان میشدم، بعد از انقلاب خدمت سربازی را در سپاه پاسداران گذراندم و پس از آن به جبهه رفتم.
پایان چشمانتظاری پس از ۱۱ سال و نیم
اگرچه ما فقط توانستیم از حمیدرضا چندتکه استخوان در داخل لباسهایش، چندتکه استخوان داخل جوراب در پوتین، پلاک، کارت شناسایی و قمقمه آب را ببینیم؛ اما با دیدن همینها چشمانتظاریمان به پایان رسید و دلمان آرام گرفت
برادر شهید صمیمی در مورد حس و حال خود و مادرش هنگام مواجهشدن با پیکر بردارش توضیح داد: عاطفه برادری را نمیشود پنهان کرد؛ من چون در ستاد فرماندهی لشکر بودم و بیشتر رزمندگان را میشناختم و شهادت آنها را دیده بودم برای فقدان او ناراحت بودم؛ اما از اینکه به شهادت رسید خوشحال شدم که خدا ما را جزو خانواده شهدا قرار داده است، خانواده و بستگان پدر و مادرم بیش از ۲۰ شهید تقدیم انقلاب و دفاع مقدس کردند من هم آمادگی شهادت را داشتم؛ اما چند بار شیمیایی شدم و ترکش به صورتم برخورد کرد؛ خدا خواست زنده بمانم. جزو بسیج پیشکسوتان استان همدان هستم و در راستای مطالبات مقام معظم رهبری در حد توان ادای تکلیف میکنیم.
علیاصغر با بیان اینکه پدرم قبل از بازگشت پیکر حمیدرضا در سال ۱۳۷۳ فوت کرد و چشمانتظار از دنیا رفت، افزود: مادرم از اینکه حمید به شهادت رسیده، عاقبتبهخیر و پیکر او پیدا شده و از چشمبهراهی درآمده خدا را شکر کرد.
وی افزود: اگرچه ما فقط توانستیم از حمیدرضا چندتکه استخوان در داخل لباسهایش، چندتکه استخوان داخل جوراب در پوتین هایش، پلاک، کارت شناسایی و قمقمه آب را ببینیم؛ اما با دیدن همینها چشمانتظاریمان به پایان رسید و دلمان آرام گرفت.
برادر این شهید دفاع مقدس خاطرنشان کرد: مردم روزهدار در شب ۲۳ ماه رمضان مصادف با ۲۲ بهمن سال ۱۳۷۷ مراسم احیاء گرفتند و بعد از نماز ظهر به طرز با شکوهی برادرم و شهید حمیدرضا سلیمانی را که همزمان تفحص شده بودند از مسجد جامع مریانج تا گلزار شهدا تشییع کردند.
نظر شما