مسعودی که بود، مسعودی که شد

تهران- ایرنا- دوستان و همکاران نزدیک زنده‌یاد حجت‌ الاسلام «مسعود دیانی» در نشست روایت رستگاری، مروری بر خاطرات خود داشتند که «مهدی قزلی» مدیر انتشارات جام جم متنی را با عنوان مسعودی که بود، مسعودی که شد، قرائت کرد.

به گزارش ایرنا از ستاد خبری سی‌وچهارمین نمایشگاه بین‌المللی کتاب تهران، نشست روایت رستگاری به یاد حجت‌الاسلام مسعود دیانی با حضور علی رمضانی؛ سخنگو و قائم‌مقام سی‌وچهارمین نمایشگاه بین‌المللی کتاب تهران، مادر مرحوم دیانی، فاطمه میرمحمدصادقی؛ همسر مرحوم دیانی، مرتضی صفایی، آراز بارسقیان، افروز مهدیان، پرستو نیک‌نام و حسین شاهمرادی در سالن جایزه جلال آل احمد در شبستان اصلی مصلای امام خمینی (ره) برگزار شد.


روایت مهدی قزلی و مسعود دیانی
مهدی قزلی مدیر انتشارات جام جم، دوست و همکار مرحوم دیانی متنی با عنوان «مسعودی که بود، مسعودی که شد» قرائت کرد: نزدیک به بیست سال پیش بود، بله همین حدودها. سابقه آشنایی من با مسعود برمیگردد به دو دهه پیش. اصفهان شاید هم قبلش در تهران. آنها جمع رفقایی بودند در موسسه آیه گمانم. بعید نیست اسامی را اشتباه کنم یا تاریخ‌ها پس و پیش بشوند در این متن، اما دو دهه درست است. بعدتر با هم ارتباط داشتیم مثلا در حوزه علمیه دماوند. او آنجا درس می خواند مثلا و من یک دوره داستان نویسی با طلاب آنجا داشتم باز هم مثلا.

بعدها می‌گفت از آن کلاس چیزهای زیادی یاد گرفتم، نمی‌دانم راست می‌گفت یا نه. مسعود گاهی خالی هم می‌بست! من هم راجع به طلبه‌ها و حوزه چیزهای زیادی یاد گرفتم. مثلا آنجا فهمیدم بهترین راه پنهان کردن قلیان در حجره این است که به ریسمانی ببندی و از پنجره‌ای که مشرف ندارد آویزانش کنی بیرون حجره. بعد از ساعت خاموشی بکشی بالا و راه بیندازی‌اش! بگذریم... قبل از حوزه دماوند در قم مجله‌ای درمی‌آوردند با رفقایش در باره زی طلبگی... چرا اسم مجله‌شان یادم نمی‌آید... مجله خوب بود و البته متفاوت از فضای رسمی حوزه.

مسعود از همان اوایل جوانی عشق این را داشت که متفاوت باشد و این متفاوت بودن را به بقیه نشان بدهد. مقاله ای راجع به صیغه نوشت که صدای خیلی‌ها را درآورد، آن مقاله یادم ماند و بر اساس همان وقتی که مدیر آفرینش‌های ادبی بودم در شهرداری تهران صدایش کردم که یک رمان بنویسد. رمان زنی که فرصت ازدواج را از دست داده ولی نمی خواهد فرصت مادر شدن را از دست بدهد و می خواهد فرزندش را از یک ازدواج موقت به دست بیاورد. سوژه، هم متفاوت بود و هم می‌توانست اسمش را سر زبان بیاندازد.

قبول کرد ولی با رییس سازمان فرهنگی هنری شهرداری آبش توی یک جوی نرفت و دعوایش شد. زیاد دعوایش می شد .آن رمان را ننوشت. بعدتر در بنیاد شعر و ادبیات داستانی هم که مدیر بودم، گفتم بیاید درباره نیشابور یک روایت و تک نگاری بنویسد. فکر کنم به مناسبت سال نیشابور. کلی حرف زدیم و استخوان‌بندی کار را درآوردیم. یکی دو سفر هم رفت نیشابور و چیزهایی هم نوشت ولی کار را تمام نکرد. قبل از این هم در ایام انتخابات ریاست جمهوری یک شعر ازش درآمد مطلع شعر این بود روی برگه نوشت قالیباف، دخترک گرچه بوریاباف است چشم‌های سیاه و مرمری‌اش، بغض سنگ است و باز شفاف است. این شعر را رقبای (محمدباقر) قالیباف حسابی پخش کردند و اسم مسعود هم دنبال شعر پخش شد و سر ذوقش آورد، گفتم که مسعود دوست داشت دیده شود؛ مخصوصا متفاوت.

مسعودی که بود، مسعودی که شد

حالا که حرف شعر شد یادم آمد خیلی اصرارش کردم شعرهایش را جمع کند و کتاب کند، نکرد. مفصل‌ترین باری که با او صحبت کردم برای کتاب شعرش، روی خلیج فارس بودیم. گمانم داشتیم از جزیره هرمز می‌آمدیم بندرعباس. می‌گفت من اگر کتاب شعر دربیاورم می‌شوم جزو صنف شاعرها، دیگر نمی‌توانم کیسه نقد بکشم تنشان. تازه گزک می‌دهم دیگران نقدم کنند. دوست داشت دیگران را نقد کند و البته حوصله و تحمل نقد دیگران را نداشت.

یک بار هم ازش نامه‌ای سرگشاده درآمد خطاب به رهبری. نامه نقد و خلاف آمد عادت آن روزها. آن نامه هم قصه شد. مسعود البته بدش نمی‌آمد درباره نامه‌اش صحبت باشد. گذشت تا مسعود را دعوت کردم بیاید بنیاد شعر و ادبیات داستانی، بشود سردبیر مجله الفیا. آنقدر مسعود را می‌شناختم که بدانم عطش علایقش در رسانه سیراب می‌شود و آنقدر نمی‌شناختمش که بدانم مسعود در رسانه ترمز ندارد.

الفیایی که خودم راه انداخته بودم را دادم دستش و مجبور شدم خودم از دستش بگیرم. شاید دلچرکینی بین ما از اینجا شروع شد و کمی ادامه پیدا کرد. گفتم که مسعود زود دعوایش می‌شد. حالا من بودم با سابقه‌ای از دو دهه دوستی با مسعود و یک تجربه تلخ کاری. سابقه دوستی‌مان پر بود از خاطره مشترک. حتی مدتی همسایه بودیم در تهران. جوری که حلیم بگیرد و با خانواده بیاید خانه‌مان افطاری یا با هم برویم قهوه‌خانه آقامجتبی دیزی و املت بخوریم. یا در نبود همسر مسعود بروم خانه‌شان و مجردی فوتبال ببینیم و تخمه بشکنیم و با خیال راحت پوستش را فوت کنیم به هوای اینکه آخرش جمع می‌کنیم و قهوه دم کنیم و کله‌پاچه این و آن را بار بگذاریم و پنجره را باز کنیم تا هوای خانه عوض شود و...

مسعود رفت تلویزیون، با کمک دوستش حسین که حسین هم دل خوشی از من نداشت. برنامه سوره، مسعود را خیلی سرحال آورد. حالا رسانه‌ای داشت که اول و آخرش دست خودش بود و تجربه‌ای از الفیا داشت که بداند تا تیزی نقدش را تا کجا فرو کند که بسوزاند و نکشد. مهمتر اینکه خوب دیده می‌شد، خوب. توی همین دوران هم یکی دوبار به اجبار مهمان برنامه‌اش شدم، سرد رفتم و سرد برگشتم.

گذشت تا اینکه در نمایشگاه کتاب سال اول قرن جدید، مسعود مسئول کمیته فرهنگی شد، یا چنین چیزی. رفقای مشترک گفتند مریض شده و نیامده. من گذاشتم به حساب پیچاندن و خالی بستن مسعود. هیچکس اندازه من مسعود را نمی‌شناخت... هر چند اشتباه کرده بودم و کاش مثل همیشه تحلیلم درباره مسعود درست بود.

مسعودی که بود، مسعودی که شد

خبر سرطان خیلی زود رسید. من تازگی با سرطان آشنا شده بودم به واسطه بیماری پدرم. دنیای جدید و عجیبی است. مرگ می‌آید جلوی خانه‌ات می‌نشیند ولی داخل نمی‌آید، یکجوری هم می نشیند که تو ببینی‌اش. بعدتر می‌آید داخل ولی حرفی نمی‌زند. انگار کاری به کارت ندارد. می‌روی دکتر ، دکتر هم حرف حساب نمی‌زند، حرف امید نمی‌زند. همه چیز را می‌اندازد گردن خدا... اگر خدا بخواهد... هر چند تیغش به بدن سرطانی دست اندازی می‌کند و قلمش داروهای سخت را مجوز می‌دهد. خلاصه اینکه سرطان همزاد مرگ است، مرگی زمان دار. مثل بمب ساعتی. زمان می‌گذرد، دکتر کار خودش را می‌کند و سرطان کار خودش را.

بگذریم حرف مسعود بود. متاسفانه مسعود نپیچانده بود، مریضی راست بود و سخت، خیلی سخت. وقتی رفقای مشترک خرده اطلاعاتشان را دادند، با چیزهایی که از سرطان می‌دانستم، ته دلم خالی شد. همان موقع فهمیدم مسعود زمان کمی دارد، زمان کم و سخت. راستش این خبر مثل آب روی آتش، همه دلچرکینی گذشته را محو کرد. در همان نمایشگاه زنگش زدم و حالش را پرسیدم. بعدتر هم چند باری بهش سر زدم. البته نه مثل بعضی از رفقایش زیاد. من دل دیدنش را نداشتم. مسعود بیمار شده بود، بیماری متفاوت، عجیب مورد توجه دیگران قرار گرفته بود ولی این بار این توجه‌ها برایش جذاب نبود، نه به خاطر بیماری، به خاطر مرگ‌آگاهی.

سرطان همزاد مرگ است، بعضی‌ها از آن می‌ترسند، بعضی‌ها با آن دوست می‌شوند. من نمی‌دانم مسعود ترسید یا نه ولی می‌دانم کم‌کم با آن دوست شد. مسعود بیماری متفاوتی گرفته بود، واکنش هم به آن متفاوت بود. البته دیگر برایش خیلی مهم نبود مورد توجه دیگران قرار بگیرد. با همان حال برنامه‌اش را در تلویزیون پی گرفت. اهلش می‌توانند برنامه‌های سوره قبل و بعد از بیماری مسعود را ببینند و بفهمند «من» مسعود چقدر در این دو دوره متفاوت بود.

آب جاری مرگ‌آگاهی از سر زندگی مسعود می‌گذشت و هر روز او را بیشتر صیقل می داد، زلالترش می‌کرد، بزرگ‌ترش می‌کرد. بیناترش می‌کرد. سرطان هم هر روز پنجه به جایی از جسمش می‌انداخت، دکترها هم معلوم نیست طرف سرطان بودند یا مسعود. جسمش نحیف می‌شد و روحش فربه. مسعود سال سختی را گذراند، به عنوان یک دوست 20 ساله حتی یک لحظه راضی به سختی کشیدنش نبودم ولی حالا که بین ما نیست خوشحالم که آن رنج‌ها سرمایه عاقبت به خیری‌اش شد. مسعود 40 سال، مثل بقیه زندگی کرد، شور و شیرین و یک سال زندگی را نیوشید با همنشینی مرگ. نزدیکی به مرگ، آدم‌ها را عوض می‌کند. مسعود عوض شد، گمانم مسعود رستگار شد، همین.

روایت آراز بارسقیان و مسعود دیانی
آراز بارسقیان با بیان اینکه این چیزی که من نوشتم یک نامه است و نمی‌توانم به آن دل‌نوشته بگویم چون عنوان دل‌نوشته برای وقتی است که نمی‌خواهی واقعیت را بگویی اما این دل نوشته نیست و واقعیت است. وی متن خود را این چنین خواند: فلانی سلام، هنوز هفتاد روز نشده که رفتی و من دلم برات تنگ شده. خیلی بیشتر از وقتی که بودی. خب وقتی بودی گاهی می‌شد پنجاه روز، شصت روز، هفتاد روز… آدم ازت بی‌خبر بود… بی‌خبرِ بی‌خبر که نه، بالاخره پیام‌گیری، چیزی، میزی بود که آدم هر از گاهی خبر بگیرد و خب حالا... حالا نیستی ببینی و بپرسی «خب رئیس چه خبر؟»… راستش این شروع خوبی نیست برای یک نامه به دوستی که نیست.

بگذار یک طور دیگر شروع کنم. نزدیک چهل روزی می‌شد که نبودی. آمدی به خوابم. یادت است؟ اول خیلی سرحال نبودی. هر دو پایت توی خواب آسیب دیده بود. اول دو پایت را نمی‌دیدم اما امیدوار بودی که خوب می‌شوی. ازت پرسیدم چطور؟ گفتی خوبِ خوب می‌شود. باور نکردم. گفتی داری با خودت کنار می‌آیی تا بهتر شوی. گفتی بقیه هم کمکت می‌کنند. و... صحنه‌ بعد... دیدیم روی جفت پا وایستادی. گفتی ببین برایم چه پایی ساختند. گفتم آره ولی هنوز حال و روزت خیلی به راه نیست و گفتی نه دادا، بهتر می‌شوم. دقت کرد… و خوب شدی...

رنگت برگشت، ثانیه به ثانیه از آنی که آخرین بار دیده بودمت به آنی تبدیل می‌شد که اولین بار دیدمت. بعد لبخند زدی گفتی کار زیاد داری و باید به کارها برسی. برای برنامه‌ی تلویزیونی‌ات «برنامه» بچینی. پرسیدم مطمئنی و گفتی آره. دوباره گفتی ببین چه پاهایی دارم و راه افتادی و رفتی. ازم دور شدی و رفتی.

رفتنت اصلاً غریب نبود. درست برعکس وضعی که من داشتم. چهل روز از رفتنت می‌گذشت. در خانه برایت مراسمی گرفته بودند. منتظر بودم در را باز کنی، که نکردی تا مطمئن شوم دیگر در را باز نمی‌کنی. می‌دانی رئیس، ارتباط عجیبی بین نبودن دوست و احساس غربت کردن است. فکر می‌کنم آدم‌هایی که دچار غم غربت می‌شوند عمده دلیلش نبود و ندیدن چهره‌های آشنا است. دوستانی که نمی‌بینی. همین به تو غم غربت می‌دهد و من آن شب وقتی آمدم توی خانه و روی یکی از صندلی‌ها نشستم و به اطراف نگاه کردم...

آدم‌ها را می‌شناختم، خودم را نمی‌شناختم. نمی‌دانستم آنجا چکار می‌کنم. قبل از اینکه همه شروع به گریه کنند، گریه کردم، کسی ندید، کسی نشنید، وقتی آدم‌ها شروع به گریه کردند، رفتم تو اتاقت با بچه‌ها بازی کردم... توی همان اتاقی که آخرین بار دیدم. یکی آمد و به تخت اشاره کرد و گفت یک هفته‌ آخر خودت را به قبله خوابانده بودی که خب من از این یکی خبر نداشتم. حتی نمی‌دانستم کدام طرف است، اگر می‌دانستم روزی که داشتند دور مسجد می‌گرداندنت و همه رو به قبله ایستادند، یکی بهم نمی‌گفت قبله رو غلط ایستادم.

مسعودی که بود، مسعودی که شد

فلانی، احساس غربت به آدم احساس تفاوت می‌دهد. این احساس که چقدر آدم‌ها با هم فرق دارند و چقدر دورند. عجیب است: تا وقتی بودی اصلاً چنین احساسی نداشتم. بودنت این خاصیت جادویی را داشت که آدم کنارت احساس نمی‌کرد فرق دارد. احساس غریبی نمی‌کرد، احساسی که از روزی که نیستی، هر ثانیه بیشتر می‌شود. هر کسی را که با تو شناختم، انگار باید برای خودم از نو بشناسم. اگر خاصیت بودنت آن بود، خاصیت نبودنت احتمالاً همین است. فکر می‌کنم این لطف بزرگی است که دوستان به همدیگر می‌کنند: وقتی هستند، برای هم آورده دارند، وقتی هم نیستند، باز برای هم آورده دارند.

می‌دانی فلانی، هنوز مطمئن نیستم فرصت به اندازه‌ کافی داشتیم کاری که باید تمام می‌کردیم را بکنیم یا نه ولی می‌دانم همین چند وقت هم به اندازه‌ کافی پیش رفتیم. البته هر کسی به راه خود. به شیوه‌ خود و به خواسته‌ خود. من و تو از این قاعده خارج نیستیم. فقط اشکال اینجا بود که راه تو کوتاه شد. و گویا من هنوز باید...

فلانی، یک معذرت خواهی بهت بدهکارم؛ نه. دو تا. یکیش را روزی که داشتند دور مسجد می‌گرداندت در گوشی گفتم. دومی را… ببخشید که روزهای آخر یک سؤال ازت نپرسیدم: سفر چطور بود؟ سفر عمر تا همینجا که باید تمام می‌شد چطور بود؟ ببخشید که عوض این سؤال عین آدم‌هایی پرت از دنیا پرسیدم: تو نباشی من چی کار کنم؟ باحال‌ترین جواب را هم ازت شنیدم: به من چه؟ برگشتی گفتی اصلاً این‌ها که می‌گویی به من چه؟ که راست می‌گفتی. واقعاً راست می‌گفتی… با تلخی برگشتی گفتی حتی دیگر فکر نمی‌کنی دخترهات و همسرت چه می‌کنند. گفتی آن‌ها هم دیگر به تو مربوط نمی‌شوند.

حالا که حرف به اینجا کشید، یک سؤالی ازت دارم؛‌ به نظرت دوستان بهم بدهکار می‌مانند؟ تو که رفتی من رو به خودت بدهکار گذاشتی. بدهکار یکی از کارهایی که ازم خواسته بودی و انجامش ندادم. نرسیدم. وقت نشد. یا...؟ بهت یک رمان بدهکارم. رمانی در ژانرِ خودت: عاشقانه‌ی سیاسی [!]. باور کن از آن روزی که حرفش را زدیم همه‌ش دارم به این فکر می‌کنم که چه منظوری داشتی؟

دو سال هست هنوز نتوانسته داستانی برای خودم جور کنم که ترکیبی از عاشقانه و سیاسی باشد. راستش نمی‌دانم اگر هم بنویسم تو خوشت می‌آید یا نه. حالا به نظرت نمی‌توانم ازت بپرسم تو نباشی من چی کار کنم؟ اینجا برای من تنها جایی است که می‌توانم بپرسم چون تو ازم خواستی یک کاری بکنم و فردا که انجامش دادم ـ قول که انجامش دهم ـ نظرت را بجویم؟ اینجاست که آن تلخی «به من چه؟» از بین می‌رود. وقتی کاری از کسی خواسته‌ای و برایت انجامش می‌دهد… دیگر «به من چه» ندارد...

خب فلانی این شامل همه‌ عزیزانت نمی‌شود؟ مطمئنی از دخترت چیزی نمی‌خواستی؟ توصیه‌ای بهش نداشتی؟ نمی‌خواستی کاری بکند ـ هر کاری که برای خودش خوب باشد؟ راستش تمام توصیه‌هایت برای خود آدم خوب بود. همین است، مگر نه؟

حساب پرداخت می‌شود. جای نگرانی نیست. ولی راستش دلم می‌خواست بودی و نظرت را می‌گفتی. همه دلشان می‌خواست باشی. این را بدون استثناء می‌گویم. از دهان آشنا و دور می‌شنوم. هر بار هم می‌شنوم خوشحال می‌شوم که حضورت برای آن‌ها هم دلگرمی بود. راستش بدهکاری خیلی هم بد نیست. آدم را وادار به کار می‌کند. به تلاش برای پرداختش. همین می‌شود آن امیدی که ازش همیشه صحبت می‌کردی. پس توی نبودنت هم امید هست. آدمی که هم بود امید بود، هم وقتی نیست امید، چه اسمی رویش بگذاریم خوب است؟ خودت پیشنهاد بده. تیترهای خوبی می‌زدی و پیشنهادهای خوبی داشتی. این‌ هم پای خودت.
دفعه بعد که آمدی توی خوابم، بهم بگو... خب... آم...

راستی فلانی، قول می‌دهی بیایی؟ من که فراموشت نمی‌کنم، تو هم هر وقت دلت تنگ شد بیا. برای دوستی که قرار است دلتنگت باشد، هر وقت افتخار دیدار بهش بدهی، غنیمت است خوب یا بد فرقی ندارد.
مگر نه فلانی؟

روایت پرستو نیک‌نام و مسعود دیانی
پرستو نیک‌نام روایت خود از مرحوم دیانی را با عنوان «درباره پیامبر» این چنین خواند: قرار بود تو یک روز بی هیچ دارو و افیون و مسکنی سرپا شوی، شال و کلاه کنی و صورت فاطمه و دخترها را ببوسی و از خانه بزنی بیرون. بروی همان کله پزی که آخرین بار مهمانمان کردی، بی ترس از گرفتاری بلع و هضم و دفع، یک دست کله پاچه با مغز و زبان اضافه و نوشابه بخوری و به ریش هرچه سوپ و حریره و غذای له شده است، بخندی. بعد هم همانطور که داری یکی از سیگارهای برگ آقای ناصر زاده را دود می‌کنی پیام‌های بی‌جواب مانده تبریک تولدت را توی گروه جواب بدهی و یک پست داغ دیگر هم بنویسی و اسمش را بگذاری درباره رهایی. همین! فقط همین!

مسعودی که بود، مسعودی که شد

قرار بود اگر غیر از این شد کافر شوم. شده بودم یکی از قوم نوح، در انتظار طوفان معجزه، که برساندم به قله ایمان. قرار بود اگر طوفان شد و نوح به سلامت از سیلاب گذشت، ایمان بیاورم وگرنه همه چیز را منکر شوم. کافر شوم. حداقل لال شوم. همه این قرارها سرجایش بود، تا آن روز. آن روز سحر که تو را دیدم. خوابیده زیر پنجره، سبک و تسلیم و آرام و فاطمه که آهسته آهسته نوازشت می‌کرد. باد دورتان می‌چرخید و باران خودش را به پایتان می‌رساند. به چشمم نوح آمدید انگار. پیامبرانی آرمیده بر طوفان. آرامِ آرامِ آرام... قرار بود کافر شوم. ولی ایمان آوردم. بدون هیچ حرف و استدلال و منطقی. ایمان آوردم فقط با معجزه آرامش و رضا.

ایمان آوردم به زندگی و مرگ و تسلیم. ایمان آوردم به عشق سرشار بی چشمداشت. قرار بود کافر شوم ولی ایمان آوردم، فقط ای کاش قیمت ایمانم به قدر اینهمه داغ نبود ... خداوند، پیامبرانم را در اجر و عزت رسولانش، از آدم تا خاتم، بی انتها سهیم کند. چه قرارها داشتیم، قرار کار، قرار مهمانی، قرار سفر. چه قرارها، که نشد، که نشد، که نشد...


روایت غلامرضا طریقی و مسعود دیانی
حُسن ختام این نشست روایت غلامرضا طریقی شاعر و دوست مرحوم مسعود دیانی بود که با عنوان «سلام بر مسعود عزیز» صورت گرفت.

سلام بر مسعود عزیز! چشم‌پزشک جوان به من که چانه‌ام را گذاشته‌ام روی میله منحنی و چشم دوخته‌ام به دستگاهی که او در آنطرفش نشسته فرمان می‌دهد «بالا رو نگاه کنید»، «سمت چپ»، «حالا سمت راست لطفا». دارد می‌گردد دنبال چیزی که چشم هایم را دو کاسه پرخون کرده است.
«درد دارید؟»، «چشماتون می‌سوزه؟» فقط دو بار می‌گویم «بله» دلم می‌خواهد ادامه بدهم «البته که درد دارم دکتر! البته که چشم هایم می‌سوزد! از وقتی یادم می‌آید درد دارم. از وقتی به یاد دارم چشم هایم می‌سوزد» اما نمی‌گویم. نه اورژانس بیمارستان چشم‌ فارابی جای سخن گفتن از اندوه‌های ناتمام است، نه من دل‌ودماغ حرف زدن دارم.

از جایش بلند می‌شود و می‌گوید «چشمای شما دچار ویروس شده آقای طریقی». «ویروس؟» من می‌پرسم و او شروع می‌کند به شرح دادن نحوه ورود و درگیری و عفونت و ویروس.
من اما به تو فکر می‌کنم مسعود! به غم. به غم نبود تو. می‌گوید این بیماری بسیار واگیردار است و من سرم را به نشانه تایید تکان می‌دهم. غم، بسیار مسری است. چشم به چشم، گوش به گوش، دل به دل، سینه به سینه می‌چرخد و می‌سوزاند. می‌چرخد و چون جویی از گدازه‌های آتشفشانی ردش را بی‌صدا و کشنده به جای می‌گذارد.

می‌گوید باید چند روز در خانه بمانم و چشم هایم را مرتب بشویم. در دلم می‌گویم «خانم دکتر! مگر در عمق مردمک‌هایم، لابلای پرده‌های شبکیه و عنبیه رفیقم را ندیدی؟ چطور می‌توانم مسعود را از چشم هایم پاک کنم؟»

یقین دارم که او وقتی با دقت زوایای مختلف چشم هایم را بررسی می‌کرد تو را آنجا دیده است مسعود!

مسعودی که بود، مسعودی که شد

تصویر جوان تو را که سال‌ها پیش در مشهد آمدی سراغ من و گفتی «سلام بر جناب آقای طریقی شاعر!» بعد نشستی کنارم و با ذوق خواستی شعر بخوانم و تاکید کردی شعر عاشقانه بخوانم. از خدا که هیچ‌وقت پنهان نبود، از تو هم که حالا رفته‌ای جایی بیرون از دایره محدودیت‌های بشری پنهان نیست که من با اکراه قبول کردم. در دلم گفتم برای تو با این لباس چطور باید شعر عاشقانه بخوانم؟ بعد که بیت‌ها را از حفظ زمزمه کردی، فهمیدم اشتباه کرده‌ام.

آن چند روز را به بحث کردن درباره عاشقانگی در شعر گذراندی. تو اهل بحث بودی و من نه. به جز روز آخر که به گفته‌هایت خرده گرفتم، هیچ نگفتم. یادت هست؟ آنقدر هیجان داشتی که ماشین دربست گرفتی و مرا بردی به «کافه کتاب آفتاب» مشهد که آن وقت ها هنوز کوچک بود اما رونق زیادی داشت. چندین کتاب برایم خریدی «جستارهایی درباره عشق»، «بیست مقاله درباره عشق» و... تا بخوانم و با تو هم‌نظر شوم. تو آن‌ وقت ها جوان بودی مسعود. تازه از گردنه سی‌سالگی رد شده بودی، با قامتی درشت، ریشی سیاه و دست‌هایی پرقدرت.

چند ماه بعد در «فرودگاه مهرآباد» دوباره عازم مشهد بودم که از دور، با دست هایی گشوده و رویی گشاده‌تر آمدی و این‌بار به جای «جناب آقای طریقی» گفتی «سلام بر غلامرضای عزیز!» این جمله را سال‌ها تکرار کردی. تا آخرین روزهایی که در خانه آمدم به دیدنت. تا آخرین مکالمه تلفنی‌مان «سلام بر غلامرضای عزیز!». از همان فرودگاه بحث کتاب‌ها را شروع کردی تا مشهد. تا آن نیمه‌شب بارانی غریب که ساعت‌ها پیاده‌روی کردیم در کوچه‌پس‌کوچه‌های مشهد تا برسیم به حرم. نزدیکی‌های صبح به هتل برگشته بودیم که گفتی «این جور فایده نداره، ما باید باهم رفیق بشیم» و ما رفیق شدیم رفیق! آنقدر که وقتی بعدها مهدی قزلی گفت می‌خواهد تو را به بنیاد بیاورد با شوق گفتم «مسعود رفیق ماست.»
حالا چند سال از آن روزها گذشته و چشم‌پزشک جوان به من می‌گوید باید چشم‌هایم را بشویم. بشویم که چه بشود؟ رد دوست را مگر می‌توان از چشم شست؟ حتی اگر به رویش نیاورد من یقین دارم که او تصویر تنِ فرسوده تو را هم در چشم من دیده است. تصویر تو را وقتی نیمه‌کاره دست از ناهار کشیدی و گفتی وقتی غذا می‌خوری کتفت درد می‌گیرد. تصویر تو را وقتی هر کدام از ما یک تلفن به دست گرفتیم تا برایت نوبت «ام‌آرآی» بگیریم چون گمان می‌کردی شانه‌ات دچار عارضه شده است. تصویر تو را وقتی ساعت ۶ صبح پیام دادی مثل روزهای قبل من و میرزایی برای رفتن به موسسه دنبالت نیاییم چون حالت خوب نیست و باید بروی دکتر.

سپردی به من که هوای بچه‌ها را داشته باشم تا برگردی اما هیچ‌وقت برنگشتی. تصویر تنِ فرسوده و صدای در حنجره گمشده‌ات را وقتی برایت کلاه‌های مختلف می‌آوردم که بی‌مویی روزهای شیمی‌درمانی را بپوشانی و تو می‌گفتی «تو تنها کسی هستی که تونستی سر من کلاه بذاری!» تصویر تو را وقتی... کدام را بگویم؟ هزاران تصویر از تو در چشم‌های من هست که پزشک باید همه آنها را در چشم‌به‌هم‌زدنی دیده باشد.

پریروز وقتی آمدم کنار آمبولانس بهشت زهرا که زیر آن برانکارد را بگیرم و همراه با دیگران بیرونت بیاورم، دقیقا وقتی روی شانه‌ام قرار گرفتی چیزی در چشم‌هایم سوخت. صورتت در بیست سانتی‌متری صورت من و به موازات شانه من بود اما سرت را نچرخاندی. دست هایت را باز نکردی و نگفتی «سلام بر غلامرضای عزیز!» ده-پانزده قدم که آمدم پاهایم سست شد. نتوانستم راه بروم. رهایت کردم روی شانه‌های رفقای بی‌شمارت و آرام رفتم عقب. اگر ناصرزاده آنجا نبود همان وقت به رودخانه‌های چشمانم اجازه می‌دادم بخروشند اما خجالت کشیدم. پلک هایم را سد کردم. آنقدر سد کردم که خون دلم رگ به رگ، مویرگ به مویرگ جوشید و خودش را رساند به کره‌های ملتهب چشمم. همانجا چشم‌هایم سوخت مسعود. رگ‌های چشم‌هایم پر از گدازه‌های ملتهبی شد که چرخیدند و چرخیدند تا از سفیدی اثری در این گلوله‌های آتش نماند.

مسعودی که بود، مسعودی که شد

دیروز وقتی فاطمه چشم‌هایم را دید، ترسید. تا امروز که آمدم پیش چشم‌پزشک. من بعد از این‌همه سال دیدن این ترکیب در شعر دیگران و ساده گذشتن از کنارش برایت «خون گریه» کردم رفیق. برای ذوب شدنت در کوره سرطان. برای تکیده شدنت در سنگلاخ شیمی‌درمانی. برای آرزوهایت. برای خودت. برای خودم.

فروردین امسال خوشحال از اسباب‌کشی به خانه‌ای که خریده بودی، نشستی روبرویم، کاغذ آوردی و پول‌هایی را که می‌توانم وام و قرض بگیرم، فهرست کردی و گفتی «تا آخر سال برات خونه می‌خریم غلامرضای عزیز» و در اسفند ماه از آن خانه رفتی به خانه‌ای که همیشگی است.
وقتی برای اولین‌بار فهمیدم قرار است به «خانه کتاب» بیایی گفتم «مسعود چرا هر جا من می‌رم تو می‌آی دنبالم؟ رفتم بنیاد اومدی، اومدم اینجا اومدی، می‌ترسم بعد از مرگم گورکن سنگم رو برداره و بگه جمع‌تر بخواب که آقای دیانی هم جا بشه» و تو با قهقهه خندیدی. خندیدی و بغلم کردی. اما این بازی «سه» نداشت آقای دیانی. تو زودتر از من رفتی.

حالا تو رفته‌ای و پزشک جوان به من می‌گوید باید حداقل پنج روز دور از همه در خانه بمانم. با کسی مرتبط نباشم. چیزی ننویسم تا بیماری چشم‌هایم به کسی سرایت نکند و بدتر نشود. باید خودم را زودتر برسانم به خانه. بروم جلوی آینه. پلک هایم را که از درد دارد می‌سوزد با انگشت باز کنم و در میان این کاسه‌های خون دنبال عکست بگردم. باید هر طور شده در وسط مردمک‌هایم پیدایت کنم و بگویم «سلام بر مسعود عزیز!»

اخبار مرتبط

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha