قلب، امام و باند فرودگاه/ با یک سرسوزن به ۱۵ نفر آمپول تزریق می‌شد

تهران- ایرنا- دهه فجر به یکی از رزمندگان گفتیم طرحی بر مبنای قلب، امام و باند فرودگاه بکشد، چون ۱۲ بهمن که امام می‌خواست به ایران بیاید فرودگاه را بستند و مردم شعار دادند؛ امام ما! قلب ما، باند فرودگاه توست. یعنی اگر اجازه ورود به تو را نمی‌دهند شما در قلب ما جا دارید.

آن فرد بر مبنای این شعار یک قلب طراحی و داخل آن یک باند فرودگاه کشید و عمامه امام را به‌ شکل یک خورشید ترسیم کرد که یک کبوتر از داخل آن خورشید بیرون می‌آید و داخل قلب می‌نشیند، ترسیم کرد. دشداشه‌های اضافه را به اسرایی که سوزن‌دوزی بلد بودند؛ می‌دادیم تا از پارچه آنها دستمال و جانماز تهیه کنند، ما تصمیم داشتیم طرح موردنظر را بر روی دستمال و جانمازها سوزن‌دوزی و آنها را به اسرایی که در مسابقه‌ای که قرار بود، دهه فجر در آسایشگاه برگزار کنیم؛ هدیه بدهیم.

یکی از سربازان بعثی که آن شعار و طرح مورد نظر را دیده بود، پرسید این شعار چیست که بالای این طرح نوشته‌اید. او متوجه معنی کلمه امام و قلب شده بود؛ اما باند را نه. معنی کلمه باند را پرسید، یکی از اسرا برای اینکه او را گمراه کند، گفته بود باند را بر روی زخم می‌بندند او گفته بود دروغ می‌گویی او جواب داد به بیمارستان برو و بگو باند می‌خواهم، سرباز بعثی فریب خورد و به‌طرف بهداری رفت و از آنها باند طلب کرد آنها هم به او یک باند دادند، او تعبیر آن رزمنده را باور کرد و رفت وگرنه تمام دستمال‌ها را با خود می‌برد.

قدرت الله قربانی سال ۱۳۴۲ در آبادان دیده به جهان گشود، سال ۱۳۶۰ یکبار به جبهه اعزام شد و از سال ۱۳۶۱ تا پنجم اسفند ۱۳۶۲ که به اسارت نیروهای بعثی درآمد، مرتب به جبهه می‌رفت. این آزاده دفاع مقدس در روایت خاطرات خود از اسارت چنین نقل می‌کند: آخرین عملیات ما در جزیره مجنون بود. بعد از پاک‌سازی و تصرف آنجا؛ شب بعد، از پشت خطوط عراق به سمت طلاییه رفتیم، به خط اصلی خود نرسیدیم و از سوی بعثی‌ها محاصره و اسیر شدیم.

چهار گردان بودیم؛ ۲ گردان عاشورا و ۲ گردان از نجف. من جزو لشکر نجف بودم. به جزء سه یا چهار نفر که در ابتدای عملیات مجروح و یا شهید شدند؛ بقیه به عملیات رفتیم. بعد از چند کیلومتر پیاده‌روی و مبارزه در هورالهویزه در محاصره قرار گرفتیم که بیشتر رزمندگان به شهادت رسیدند و برخی دیگر مجروح، چند تیر هم به کمر و دو پای من اصابت کرد و اسیر شدیم.

وقتی که مجروح شدم، همه فکر کردند به شهادت رسیدم؛ چون از پشت کمر تا پشت پایم خون بود، تا بعدازظهر بر اثر شدت خونریزی چندین دفعه بیهوش شدم و به هوش آمدم و متوجه شدم درگیری ادامه دارد، تا اینکه بعثی‌ها مرا از روی زمین بلند کردند و به همراه دیگر مجروحان بر پشت یک خودروی ارتشی گذاشتند. تمام ما را با مجروحانی که از قبل آورده بودند در یک گودال به عمق حدود ۶۰ متر در طلاییه نزدیک مقر عراقی‌ها که از قبل کنده شده بود، انداختند. خون زیادی از بدنم رفته بود و به‌شدت تشنه شده بودم. سمت چپ بدنم تقریباً فلج شد، به هر سختی بود، خودم را از زیر پیکر مجروحان دیگر به کنار گودال کشاندم؛ آنجا یکی از نیروهای بعثی که فکر کنم شیعه بود، به‌طرف من دوید و دور از چشم فرمانده مرا از گودال بیرون آورد و نزد دیگر اسرا برد و به آنها گفت روی او چیزی بیندازید تا بعثی‌ها متوجه نشوند که مجروح است، بعدها فهمیدم بر روی مجروحانی که در آن گودال انداخته بودند، خاک ریختند و این‌گونه آنها را به شهادت رساندند، آنها تا سال‌ها مفقودالاثر بودند تا اینکه بعد از ۱۵ سال پیکرشان به وطن بازگشت.

تب و لرز زیادی داشتم و متوجه گذر زمان نمی‌شدم. بعد از مدتی مرا به همراه دیگر اسرا در پشت یک خودرو سوار کردند و به بصره بردند. آنجا ما را به یک اتاق کوچک فرستادند. مثلاً اگر ظرفیت آنجا ۲۰ نفر بود، ۵۰ نفر را به‌زور در آنجا جا دادند؛ به‌گونه‌ای که جای نشستن و خواب نبود و برخی باید سر پا می‌ایستادند. چند روزی بدون اینکه مداوا شوم در آنجا ماندیم. وقتی ما را به اردوگاه بردند، پزشک گفت که به دلیل عفونت و شدت جراحت باید پایت را قطع کنیم وگرنه عفونت به قلبت می‌رسد؛ اما من نپذیرفتم و گفتم چندمرتبه زخمی شده‌ام، زخم من خوب می‌شود که یکی از نیروهای بعثی پزشک را صدا زد و او رفت.

ما را به بغداد بردند و در یک سوله نگه داشتند. بعد از بازجویی رزمندگان و شکنجه و شناسایی یک عده، ما را به اردوگاه موصل بردند. در آنجا ۲ آسایشگاه برای مجروحان وجود داشت. حالم وخیم بود. دوستان، مرا به بیمارستان بردند و به من آنتی‌بیوتیک تزریق کردند اما میزان دارو به‌قدری نبود که مؤثر واقع شود.

قلب، امام و باند فرودگاه/ با یک سرسوزن به ۱۵ نفر آمپول تزریق می‌شد

تزریق آمپول با یک‌سرسوزن به ۱۵ نفر

زخم پایم عفونت کرده بود و دورش سبز شده بود و بوی تعفن می‌داد؛ چون همه، مجروح و دچار عفونت شده بودند، کسی زیاد بوی تعفن را حس نمی‌کرد؛ مگر افرادی که از بیرون وارد آسایشگاه می‌شدند. یکی از رزمندگان یک شیشه کوچک ساولون با یک باند از درمانگاه برداشت و به من داد. هر روز صبح به‌ دور از چشم بعثی ها زخم را شستشو می‌دادم و روی آن باند می‌بستم که بعد از حدود ۲۰ روز کم‌کم قرمزی پا پدیدار شد و روی آن پوست قرار گرفت و خوب شد.

زخم یکی از پاهایم که تیر کالیبر خورده و بعد از شکاف از آن سمتش بیرون‌آمد، به‌شدت عفونت کرده بود اما تیر در پای دیگرم ازیک‌طرف اصابت و از طرف دیگر خارج شده بود و زیاد درد نداشت، یک ترکش هم به پشت کمرم اصابت و بخشی از بدنم را از کار انداخته بود. بعد از مدتی که تیر در بدنم جابه‌جاشد، کمی بهبود یافتم. اکنون آن ترکش به بافت‌های پشت قلبم آمده و چون جای خطرناکی است، پزشک گفته نمی‌توانند آن را از بدنم خارج کنند.

دارای ۴۵ درصد جانبازی هستم اما مشکل خاصی ندارم، ۲۵ سال کار و فعالیت ورزشی انجام داده‌ام، قبلاً نصف سمت چپ شکمم به‌خاطر اصابت ترکش به کمرم، بی حس بود اما اکنون به‌اندازه یک‌مشت دست، آن سمت شکمم بی حس است.

سه وعده‌غذا ۲ وعده کتک

حدود ۶ سال و ۶ ماه در اسارت بودم. بعثی ها، اول اسارت، مجروحان را شکنجه نمی‌کردند اما اسرا را روزی سه مرتبه کتک می‌زدند و رزمندگان می‌گفتند ۲ وعده‌ غذا سه وعده کتک. تنبیه‌ها به‌صورت گروهی و شخصی بود؛ به این شکل که برخی اوقات هفت یا هشت سرباز به جان یک رزمنده می افتادند و او را تا سر حد مرگ با کابل، چوب، باطوم، مشت و لگد کتک می‌زدند.

بعثی‌ها در مناسبت‌های مختلف نظیر شب قدر، عید و ۱۳ به در، اسرا را کتک می‌زدند اما من زیاد کتک نخوردم. در تنبیه‌های گروهی از زیر دست بعثی‌ها درمی‌رفتم اما بیشتر اسرا به‌خصوص در اردوگاه خیبر زیاد شکنجه می‌شدند و کتک می‌خوردند. تا یک سال ما مفقودالاثر بودیم و صلیب سرخ از ما خبر نداشت؛ چند نفر از اسرا بر اثر شکنجه کور شدند و تعدادی هم به شهادت رسیدند.

سردوشی پاسداران خمینی قرمز و بقیه زرد شد

چون ما گروهی اسیر شدیم، میان ما یک‌سری فرمانده و معاون گردان هم وجود داشت. در سال اول، بعثی‌ها در بین اسرا به دنبال رتبه آنها مثلاً پاسدار، فرمانده و روحانی بودند. من بسیجی بودم اما به من گفتند تو پاسدار هستی و مرا جزو این گروه قرار دادند. در اردوگاه ما ۱۳ آسایشگاه وجود داشت. با زور شکنجه و کتک، افرادی را که به‌عنوان پاسدار شناسایی می‌کردند و به یک آسایشگاه مجزا می‌فرستادند؛ آنها به آنجا می‌گفتند حرز خمینی یعنی (پاسدار خمینی)؛ سردوشی‌های ما را قرمز کردند و ما اجازه نداشتیم به جز افراد آسایشگاه خودمان با اسرای دیگر در ارتباط باشیم و اگر با دیگران صحبت می‌کردیم آنها ما را کتک می‌زدند.

چون در اردوگاه شکنجه و استرس (فشار روحی) زیاد بود، گروهی باید اسرا را رهبری می‌کردند. کم‌کم شورایی با عنوان فرماندهی ایجاد شد. دور هم می‌نشستند و برای کمتر آسیب‌دیدن اسرا تصمیماتی می‌گرفتند که تأثیر خیلی خوبی در اردوگاه داشت. مثلاً به اسرا می‌گفتند در بازجویی چگونه پاسخ دهند و چگونه با بعثی‌ها برخورد کنند تا کمتر شکنجه شوند. بعد از مدتی شورای فرهنگی تشکیل شد. در رأس این شورا یک روحانی قرار داشت و گروه های تبلیغات، اخبار، نهضت سوادآموزی و قرآن زیر مجموعه این شورا قرار داشت. هر کدام از این گروه‌ها هم زیرمجموعه‌های دیگری نظیر گروه تئاتر، سرود و مداحی داشتند. این تشکیلات منسجم ایجاد شد تا اسرا آسیب کمتری ببینند. تمام این فعالیت‌ها به‌دور از چشم بعثی‌ها انجام می‌شد؛ این‌گونه که یک نفر نگهبانی می‌داد و وقتی بعثی‌ها در حال ورود به آسایشگاه بودند به ما خبر می‌داد؛ ما دست از کار موردنظر می‌کشیدیم و شرایط را عادی نشان می‌دادیم.

قلب، امام و باند فرودگاه/ با یک سرسوزن به ۱۵ نفر آمپول تزریق می‌شد

چاپ ۱۵۰۰ عکس امام در اسارت

سال ۱۳۶۸ از طریق رادیو که به‌صورت مخفیانه در آسایشگاه استفاده می‌کردیم، متوجه پذیرش قطعنامه توسط رژیم بعثی شدیم. اسرا گفتند هزار و ۵۰۰ عکس از امام خمینی (ره) چاپ کنیم تا زمانی که به ایران منتقل می‌شویم آنها را بر روی سینه خود نصب کنیم و رژه برویم. حالا تصور کنید در اردوگاهی که کاغذ، خودکار و مقوایی وجود نداشت؛ می‌خواستیم این تعداد عکس چاپ کنیم. این در حالی بود که اگر بعثی‌ها حتی یک‌تکه کاغذ کوچک از اسیری می‌گرفتند، او را ۳۰ روز به سلول انفرادی می‌فرستادند.

در چنین شرایطی با برنامه‌ریزی ما کاغذ و خودکار را از نیروهای صلیب سرخ و بعثی‌ها می‌دزدیدیم. بعد با جوهر خودکار و ابر، استامپ درست می‌کردیم و بر روی سیب‌زمینی چهره امام را حک می‌کردیم و با قراردادن آن در استامپ این‌گونه عکس امام را بر روی لباس اسرا کپی می‌کردیم.

عراقی‌ها ۵۰۰ عکس را از ما گرفتند و به ما مشکوک شدند، تصور می‌کردند ما در آسایشگاه دستگاه چاپ داریم، تمام اردوگاه و آسایشگاه را به هم می‌ریختند تا بتوانند آن دستگاه را پیدا کنند. یک روز یکی از اسرا دنبال من آمد و گفت عراقی‌ها در وسایل تو مدارک ممنوعه پیدا کردند؛ به بچه‌ها گفتم باید آنها را به هر نحوی شده از دست بعثی‌ها دربیاوریم. چون مرا با این جرم برای بازپرسی به بغداد و سلول می‌فرستادند. یک گروه به نام ضربت داشتیم و هر چه آنها از ما می‌گرفتند به هر طریقی که می‌شد به‌ وسیله این گروه از آنها پس می‌گرفتیم.

غیب شدن گونی‌ها در ۲ دقیقه

یک افسر بعثی به نام عبدالسلام که با زبان فارسی هم آشنایی داشت، برای پیداکردن عکس‌ها و رادیو به آسایشگاه آمد. بیشتر دفاتر اردوگاه دست من بود. از پشت پنجره دیدم سربازان، هفت آسایشگاه موجود در اردوگاه را به هم ریختند و سه گونی وسیله ممنوعه نظیر کتاب، کاغذ، کاردستی را از آنجا جمع کردند و جلوی در آسایشگاه گذاشتند. به بچه‌ها گفتم باید هرطور شده به صورت مخفیانه گونی‌ها را از آنجا برداریم. ۲ نفر از اسرا برای این کار داوطلب شدند و در حین اینکه بعثی‌ها در حال بررسی وسایل دیگر اسرا بودند، آنها گونی‌هایی را که بعثی ها از صبح تا ظهر جمع‌آوری کرده بودند، در ۲ دقیقه از آنجا برداشتند و گونی‌ها را داخل دستشویی‌ها بردند و وسایل را بین اسرا پخش کردند. سرباز بعثی متوجه نبود و به سمت افسر رفت و بعد از گذاشتن احترام نظامی به او گفت که همه گونی‌ها را بردند. او با عصبانیت گفت که یعنی ما از صبح تا ظهر هیچ کاری نکردیم و حاصل زحمات ما در ۲ دقیقه غیب شد.

یکی از اسرا نزد من آمد و گفت که ما دفتر سرشماری عراقی‌ها را با گونی‌ها ندانسته برداشتیم. گفتم آن را برگردانید، افسر در حال حرف‌زدن با سرباز و توبیخ‌کردن آنها بود که با لگد بر دفتر زدم و آن سررسید از زیر در، یک‌راست جلوی پاهای آن افسر قرار گرفت. او نگاهی به سربازان انداخت و با زبان عربی به آنها گفت واقعاً احمق هستید و به هیچ دردی نمی‌خورید و بعد همگی از آسایشگاه بیرون رفتند و حتی فراموش کردند مرا به‌خاطر وسیله هایی که در وسایلم پیدا کرده بودند.

قلب، امام و باند فرودگاه/ با یک سرسوزن به ۱۵ نفر آمپول تزریق می‌شد

نحوه آزادی

رژیم بعث اعلام کرد اسرا را یک‌طرفه آزاد می‌کنیم اما ما باور نکردیم، از فوتبال آمدم و سرتاپایم عرق کرده بود. گفتم حالا لباس‌هایم را نمی‌شویم اگر راست بگویند لباس‌ها را دور می اندازم و برمی‌گردم. سال ۱۳۶۹ با گروه دوم اسرا آزاد و به ایران بازگشتیم.

اخبار مرتبط

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha