احمد واعظی (جاسمی) سال ۱۳۴۵ در شادگان (جنوب استان خوزستان) دیده به جهان گشود، سال ۱۳۶۱ از سوی تیپ مستقل امام مجتبی (ع) این شهر به جبهه اعزام شدم، سه ماه بعد از اتمام تعطیلات تابستان، برای ادامه تحصیل به خانه بازگشت؛ پس از آن دوباره در سال ۱۳۶۲ با برادرش به جبهه رفت و اسفندماه همان سال در عملیات خیبر برادرش به شهادت رسید و یک ترکش نزدیک هورالعظیم به شکمم اصابت کرد.
من با یکی از دوستانم که اهل بهبهان بود نزدیک هورالعظیم در جایی که ۴۰ کیلومتر آب بود، مجروح شدیم و چون نمیتوانستیم به عقب برگردیم تحت محاصره نیروهای بعثی قرار گرفتیم و اسیر شدیم.
این رزمنده دفاع مقدس در روایت خاطرات خود از نحوه شنیدن خبر رحلت امام خمینی (ره) در اسارت چنین نقل میکند: ۱۴ آسایشگاه در یک اردوگاه وجود داشت، در هر آسایشگاه بعثی ها یک بلندگوی کوچک برای اسرا نصب کرده بودند تا اطلاعات مورد نظر خود را از این طریق به اسرا اعلام کنند، چند روز قبل از رحلت امام از بلندگو پخش شد که امام در بیمارستان بستری و حالش وخیم است، برای سلامتی او دعا کنید.
ما با شنیدن این خبر دست به دعا بردیم، به ائمه اطهار متوسل شدیم و مخفیانه به دور از چشم سربازان بعثی دسته جمعی مشغول خواندن دعای توسل، زیارت عاشورا و روزه خوانی شدیم به این شکل که یک نفر به عنوان نگهبان کشیک می داد و اگر سربازی به سمت آسایشگاه می آمد سریع به ما اطلاع می داد و ما به حالت عادی می نشستیم.
یکی از دوستان که بسیار مومن بود و شبها در خواب رویا زیاد میدید شب رحلت امام خمینی (ره) به من گفت که امام را در تابوت دیدم پرندههای زیادی دور تا دور تابوت بودند و او را با خود بردند، من هم جواب دادم، احتمالا امام فوت شده و پرندگان ملائک هستند.
همه ما نگران حال امام بودیم و با چشمانی اشکبار دستانمان به سمت آسمان بالا بود و از ته دل از خدا می خواستیم امام لباس عافیت بپوشد، قبل از شنیدن خبر رحلت امام خمینی (ره) خواب مادرم را دیدم، شهر آشفته و در کوچه و خیابان ها کفش و دمپایی افتاده و حالت وحشتناکی ایجاد شده بود، از وسط کوچه مادرم می آمد کمر خود را گرفته بود و به سختی راه می رفت، نزد او رفتم کمکش کردم، پرسیدم چه اتفاقی افتاده گفت: که کمرم شکست اما موضوع را نگفت و فردا صبح با اعلام خبر رحلت امام خوابم تعبیر شد.
۱۵ خرداد خبر رحلت امام از رادیو و از طریق بلندگوی آسایشگاه پخش شد، خبر سنگینی بود، همه آشفته شدیم و جو آسایشگاه به هم ریخت، برخی از بعثی ها از اردوگاه بیرون رفتند، ترسیدند اسرا دست به کاری بزنند. شروع به سینه زنی و گریه و زاری کردیم، عراقی ها هم معترض نمی شدند، چون می دانستند ما عزاداریم و ممکن است اسرا به خاطر عصبانیت بلایی سر آنها بیاورند. از آن روز به بعد ما هر روز عزادار بودیم و هر هفته دعاهای توسل، کمیل و ندبه را دست جمعی می خواندیم و با روضه خوانی برای امام عزاداری می کردیم.
سه تا چهار روز بعد از رحلت امام تا سر حد مرگ بر سر، صورت و سینه خود زدیم و برخی ها از شدت ناراحتی و مویه بیهوش شدند. مراسم چهلم امام را هم در آسایشگاه برگزار کردیم. دو عراقی را می شناختیم که از خبر فوت امام ناراحت شدند اما ابراز نمی کردند، دیگر عراقی ها هم عکسل العملی نشان نمی دادند. اما برخی ها چون ابوتربی را دوست داشتند و می دانستند امام در جایگاه بالاتری از او هم قرار دارد با شنیدن این خبر ناراحت می شدند.
نظر شما