۸ مرداد ۱۴۰۲، ۱۲:۱۷
کد خبر: 85181877
T T
۱ نفر

برچسب‌ها

حرف حق پیرمرد نابینا

تهران-ایرنا- عبدالله خطاب به ابن زیاد فریاد زد: ای دشمن خدا! آیا فرزندان رسول خدا را که خداوند آنان را از هر گونه آلودگی پاک و پاکیزه کرده است می‌کشی و گمان می‌کنی هنوز مسلمانی؟ چه مصیبتی! ‌ کجایند فرزندان مهاجرین و انصار که از این ناپاک سرکش، از این ملعون فرزند ملعون که رسول خدا او را لعنت کرد، انتقام بگیرند؟

به گزارش ایرنا سید بن طاووس می‌نویسد: راوی می گوید؛ پس از آن ابن‌ زیاد بر بالای منبر رفت و گفت: سپاس خدای را که حق و صاحبان حق را آشکار و امیرالمومنین یزید و شیعیان او را یاری کرد و دروغگو و پسر دروغگو، حسین بن علی را کشت.

در این هنگام عبدالله بن عفیف ازدی که یکی از نیکان و پارسایان شیعه بود و چشم چپ خود را در جنگ جمل و چشم راستش را در جنگ صفین از دست داده بود و روز تا شب را در مسجد کوفه به نماز می‌پرداخت از جا برخاست و گفت: ای پسر مرجانه! ‌ دروغگو، تو و پدر تو و آن کسی است که تو را والی کوفه ساخت. ای دشمنان خدا! آیا فرزندان انبیا را می‌کشید و بر منبر مسلمانان این سخنان را می‌گویید؟

ابن زیاد غضبناک شد و گفت: گوینده این سخن که بود؟

عبدالله فریاد زد: من بودم ای دشمن خدا! آیا فرزندان رسول خدا را که خداوند آنان را از هر گونه آلودگی پاک و پاکیزه کرده است می‌کشی و گمان می‌کنی هنوز مسلمانی؟ چه مصیبتی! ‌ کجایند فرزندان مهاجرین و انصار که از این ناپاک سرکش، از این ملعون فرزند ملعون که رسول خدا او را لعنت کرد، انتقام بگیرند؟

این سخن بر غضب ابن زیاد افزود و رگ‌های گردنش از خون پر شد و گفت: عبدالله را نزد من آورید.

پاسبان‌ها از هر طرف به سوی عبدالله شتافتند تا او را دستگیر کنند ولی بزرگان قبیله ازد، که پسرعموهای عبدالله بودند از جا برخاستند و او را دست پاسبان‌ها رهاندند و به خانه‌اش رساندند.

ابن زیاد دستور داد: بروید به خانه این نابینای ازدی، که خدا دلش را کور کند، چنانکه چشمانش را کور کرده است و او را نزد من حاضر کنید.

جمعی به این منظور به سوی خانه عبدالله رفتند. چون این خبر به طایفه ازد رسید، همه جمع شدند و قبایل یمن نیز به آنان ملحق شدند تا عبدالله را حفظ کنند.

چون خبر این اجتماع به ابن زیاد رسید، قبیله‌های مضر را جمع کرد و به سرکردگی محمد بن اشعث به جنگ آنان فرستاد.

راوی می‌گوید جنگ سختی بین آنان درگرفت و گروهی کشته شدند. در نهایت سپاهیان ابن زیاد به خانه عبدالله رسیدند و درب آن را شکستند و به خانه درآمدند.

دختر عبدالله داد زد: پدر جان! لشکر دشمن به خانه آمدند.

عبدالله گفت: مترس و شمشیر را به من بده.

دختر شمشیر را به او داد و عبدالله به دفاع پرداخت و این شعر را زمزمه کرد: من پسر مرد با فضیلتی به نام عفیفم. چه بسیار پهلوانان زره پوش شما و قهرمانانی که من با ایشان جنگیدم و آنها از من گریختند.

سپاه ابن زیاد از هر طرف بر عبدالله هجوم آوردند. او از خود دفاع می‌کرد و کسی بر او دست نمی‌یافت. از هر جانب به او نزدیک می‌شدند. دخترش او را آگاه ساخت و فریاد زد: امان از بیچارگی! کار بر پدرم سخت شده است و یار و یاوری ندارد.

عبدالله اما شمشیر به دور سرش می‌چرخاند و رجز می‌خواند: سوگند به خدا! اگر دیدگان من باز می‌شد و بینایی خود را باز می‌یافت، کار بر شما بسیار سخت می‌شد.

لشکر ابن زیاد پیوسته با او می‌جنگیدند تا دستگیرش کردند و پیش ابن زیاد بردند.

ابن زیاد چون او را دید گفت: سپاس خداوندی که تو را خوار کرد.

عبدالله گفت: ای دشمن خدا! به چه چیز خداوند مرا ذلیل کرد؟ به پروردگار سوگند اگر چشمم روشن بود جهان را بر تو تاریک می‌کردم.

ابن زیاد گفت: به خدا قسم از هیچ چیز سوال نمی‌کنم تا شربت مرگ را بنوشی!

عبدالله حمد خدا را کرد و گفت: پیش از آن که تو متولد شوی، من از خداوند درخواست می‌کردم شهادت را نصیب من کند و آن را هم به دست ملعون‌ترین خلق خویش اجرا کند. چون از دو چشم نابینا شدم از شهادت ناامید شدم و اینک حمد می‌کنم خدا را که به من نشان داد که دعای قدیم مرا به اجابت رسانده است.

پس از آن ابن زیاد دستور کشتن او را صادر کرد و عبدالله را به قتل رساندند و بدنش را در محلی به نام سبخه به دار آویختند.

منبع: لهوف، سید بن طاووس، ترجمه: عقیقی بخشایشی

(با اندکی ویرایش لفظی)

اخبار مرتبط

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha