به گزارش ایرنا سید بن طاووس مینویسد: در این هنگام سجاد(ع) با دست خود به جمعیت اشاره کرد که ساکت شوند. مردم فورا ساکت شدند. آنگاه به ایراد سخن پرداخت: ای مردم! سپاس خدایی که ما را با مصیبتهای بزرگ و حادثه بزرگی که در اسلام واقع شد امتحان کرد. همانا اباعبدالله(ع) و عترت او کشته و زنان او اسیر شدند و این مصیبتی است که نظیر و مانند ندارد. ای مردم! کدام دلی است که از غم و اندوه خالی بماند و کدام چشمی است که از ریختن اشک خودداری کند؟ در حالی که هفت آسمان برای او گریستند و ارکان آسمان به خروش آمدند و اطراف زمین نالیدند و شاخههای درختان و ماهیان و امواج دریاها و فرشتگان مقرب و همه اهل آسمانها در این مصیبت عزادار شد
ای مردم! ما را پراکنده ساختند و از شهرهای خود دور کردند گویی ما اهل ترکستان یا کابل هستیم! بی آن که مرتکب جرم و گناهی شده باشیم یا تغییری در دین اسلام داده باشیم. همانا چنین برخورد و رفتاری را از گذشتگان به یاد نداریم و این جز بدعت چیز دیگری نیست. خدای را قسم اگر پیغمبر اکرم(ص) به جای توصیههایی که در حق ما کرد، فرمان جنگ با ما را میداد بیش از این نمیتوانستند کاری علیه ما بکنند.
چون خطبه سجاد(ع) به اینجا رسید صوحان بن صعصه بن صوحان که مردی زمینگیر بود از جا برخاست و گفت: یابن رسوال الله! من از پا افتاده و زمینگیر بودم. بدین خاطر نتوانستم شما را یاری کنم.
حضرت عذر او را پذیرفت و از او تشکر کرد و بر پدرش رحمت فرستاد.
بی میلی به آب و غذا
مولف می نویسد سپس سجاد(ع) با اهل و عیال خود به مدینه آمدند.
از امام صادق(ع) نقل شده است که سجاد(ع) چهل سال در مصیبت پدرش گریه کرد در حالی که روزها روزه و شبها به عبادت مشغول بود. چون وقت افطار میرسید خدمتگزارش آب و غذا در برابر او مینهاد و میگفت: آقاجان! میل فرمایید.
اما آن حضرت میگفت: چگونه غذا بخورم در صورتی که فرزند رسول اکرم(ص) گرسنه کشته شد؟ چگونه آب بنوشم در حالی که فرزند رسول خدا(ص) لب تشنه کشته شد؟
و پیوسته این سخن را میگفت و میگریست تا آب و غذا با اشک چشمش مخلوط میشد. همواره با این حال بود تا از دنیا رفت.
سجده بر سنگ خشن
خادم سجاد(ع) روایت میکند: روزی آن حضرت به صحرا رفت و من از پی او رفتم. دیدم پیشانی خود را روی سنگی ناصاف و خشن گذاشته است. من ایستادم و در حالی که گریه و ناله او را میشنیدم، شمردم هزار مرتبه ذکری را گفت.
سپس سر از سجده برداشت. دیدم صورت و محاسنش از اشک چشمش، تر شده است. گفتم ای مولای من! آیا اندوه شما پایانی ندارد؟ آیا گریه شما خاتمه ندارد؟
گفت: وای بر تو! یعقوب(ع) دارای دوازده پسر بود. خدا یکی از آنها را از نظرش دور کرد. از فشار اندوه، موهای سرش سپید شد و کمرش خمید و دیدگانش نابینا شد. در صورتی که پسرش هنوز زنده بود. ولی من به چشم خود دیدم که پدر و برادر و هفده تن از اهل بیتم همه کشته شدند، پس چگونه غم و اندوه من تمام شود و گریهام پایان پذیرد؟
منبع: لهوف، سید بن طاووس، ترجمه: عقیقی بخشایشی
(با قدری ویرایش)
نظر شما