۱۵ شهریور ۱۴۰۲، ۸:۴۶
کد خبرنگار: 5476
کد خبر: 85221548
T T
۰ نفر

برچسب‌ها

جامانده‌ام اما دل من در تب و تاب است

زنجان- ایرنا- اینجا عمود شهدای گمنام است دل سوختگانی که به یاد دشت کربلا، از اول صبح این مسیر را طی می‌کنند تا شاید بهره‌ای از مراسم اربعین ببرند، اینجا همه دلتنگ و دل‌سپرده هستند و با قدم‌های شمرده راهی شده‌اند، هر قدم و هر جامانده ماجرایی و حرف‌هایی دارد که بر زبان نیاورده است.

به گزارش خبرنگار ایرنا، از چند روز قبل تا گوشی را دستم می‌گیرم، استوری‌هایی بین الحرمین است، پیام‌هایم را مرور می‌کنم، چند نفر از دوستانم گپ ویدئویی از کربلا داشتند که متوجه آنها نشده‌ام.

چقدر سخت است، دیدن صفحات مجازی دوستان و آشنایانی که از پیاده روی اربعین برایم فیلم و عکس می‌فرستند، شده حسرتی جانکاه! و چنان غطبه‌ای را به جان و دل خسته ام می‌اندازد که جز اشک حرفی ندارم که بزنم.

یاد روزی می‌افتم که برای اولین بار قرار بود به زیارت حرم امام حسین (ع) بروم؛ سر از پا نمی‌شناختم.

راستش این روزها با دیدن استکان چای هم، می‌زنم زیر گریه! چشمانم را می‌بندم و می‌روم به مسیری که آن پیرمرد عراقی با التماس و زاری دستم را گرفت و گفت: «هلا بی‌الزوار»، «شای عراقی، شای ایرانی» و من عطش فاصله را با اجابت به خواسته این پیرمرد کم کردم، عجب روزهایی بود...

چه حال و هوای خوبی داشت، نشستن در موکبی که تمامش یک سیاه چادر بود و چند کودک عراقی در حال شستن استکان‌های چای زائرین بودند.

به این چیزها که فکر می‌کنم، بیشتر دلم می‌گیرد از اینکه اینجا هستم و نتوانستم به مراسم اربعین بروم، چه دلگیر است این هوا و این شرایط، بی‌اراده بغضم می‌شکند و تبدیل به اشکی می‌شود که از گونه‌هایم جاری می شود.

چند دقیقه در همین حال باقی می‌مانم و گله‌مند از شرایطی که ندارم، یک به یک صفحه‎‌ های مجازی را مرور می‌کنم و کلیپ اربعین را تماشا می‌کنم و اشک می‌ریزم، در همین حین مثل سال قبل، مثل هر سال تصمیم می‍‌ گیرم که سال بعد حتما من هم جزو زائرین اربعین باشم.

ناخودگاه با صدای پیامک گوشی از خیالات خارج می‌شوم و به خودم تلنگر می‌زنم که نمی‌شود، سراغ پیامک می‌روم که خبر از برگزاری مراسم جاماندگان اربعین می‌دهد، یادم می‌آید که باید برای پوشش خبری مراسم بروم.

سراسیمه بلند می شوم تا عازم مراسم شوم، اول صبح و شهر خلوت خلوت است، انگار هیچکس در اینجا نیست و همه اربعین رفته‌اند، احساس می‌کنم در شهر تنها هستم.

به مزار شهدا که نزدیک‌تر می‌شوم، شرایط فرق می‌کند، مسیر شلوغ‌تر و شلوغ‌تر می‌شود، فوج فوج جمعیت را می‌بینم که به سمت مزار شهدای گمنام در حال حرکتند.

صدای "شهدا شرمنده‌ایم، شهدا شرمنده‌ایم" را می‌شنوم؛ مسیر پر از جمعیت عاشقی است که مثل من جا مانده‌اند، جمعیتی که آمده‌اند تا شرکت در مراسم جاماندگان اربعین تسکینی برای دل عزادارشان باشد تا شاید آنها هم سال بعد جزو زائرین اربعین باشند.

اینجا نزدیکی مزار شهدای گمنام آوردگاه جاماندگانی است که کوله بارشان را از یک سال پیش بسته بودند تا در اربعین امسال زائر حسین (ع) باشند. به دل شان قول داده بودند که اگر قسمتشان باشد، با پای پیاده خودشان را به بین‌الحرمین برسانند.

آنها هم می‌خواستند امروز مثل زائرین اربعینی، یکی یکی عمودها را پشت سر بگذارند تا با دخیل بر شبکه‌های ضریح امام حسین (ع) عقده دل بگشایند اما نتوانستند مراد دل حاصل کنند، این حکایت جا ماندگان اربعین است.

دل سوختگانی که به یاد دشت کربلا، از اول صبح این مسیر را طی می‌کنند تا شاید بهره‌ای از مراسم اربعین ببرند، اینجا همه دلتنگ هستند و دل‌سپرده.

برخلاف تصور اولیه‌ام انگار همه مردم شهر اینجا هستند و کسی در خانه نمانده است، یکی یکی از کنار جمعیت می‌گذرم، حالا دیگر موکب‌ها یکی پس از دیگری نمایان می‌شود.

چقدر دوست دارم راز جاماندگان را بدانم، مثل همین پیرزنی که چند قدم جلوتر از من روی صندلی چرخدار به همراه دخترش در این مراسم شرکت کرده است، پیرزن زیر لب دعا می‌خواند و اشک می ریزد، اما مرتب یا حسین، یا حسین می‌گوید و بعد دعا می‌کند که هیچ بنده‌ای محتاح بنده دیگری نباشد.

یا مرد و زن جوانی که به همراه فرزند شیرخوارشان در این مراسم حضور دارند، یا مثل مرد جوانی که پا برهنه و بدون خستگی آب بین عزاداران توزیع می‌کند یا خانم جوانی که دلش هوایی شده و حالا با همسر و فرزندان سه قلویش از آن سر شهر برای شرکت در مراسم اربعین به این محل آمده است.

جاماندگان اینقدر پر شور در این مراسم حضور دارند که یک لحظه فکر می‌کنم در کربلا هستم، با صدای یک کودک به خودم می‌آیم که بطری آبم را می‌خواهد، بی هیچ سوال و جوابی تقدیمش می‌کنم.

مسیر را که پیش می‌روم خادمین جاماندگان اربعین را می‌بینیم که یکی بنر نصب می کند، یکی آب و جارو می‎ زند و یکی سیستم صوتی را به کار می اندازد، خلاصه همه پای کارند.

در این بین پیرمردی را می‌بینم که با لباسی ساده و مشکی که از چهره‌اش مشخص است روحش برخلاف جسمش در بین‌الحرمین پر می‌زند، در گوشه‌ای آرام ایستاده و سینه‌ می‌زند.

به سمتش می‌روم تا علت حضورش را جویا شوم؛ همین که شروع به صحبت می‌کند، بغض راه گلویش را می‌بندد و می‌گوید، پول نداشتم، پا هم نداشتم که بروم، توان پیاده‌روی ندارم، چه کنم دخترم جا ماندم، جا ماندم، پیرمرد را با تنهایی‌اش تنها می‌گذارم.

جامانده‌ام اما دل من در تب و تاب است

کمی آن طرف‌تر زن جوانی دست دختر کوچکش را گرفته و از وقتی او را دیده‌ام، در حال اشک ریختن است، به سمت او می‌روم، صدای مداحی که پخش می‌شود، ناخودآگاه با صدای بلند فریاد می‌زند، یا امام حسین (ع) نمی‌دانم دارم تقاص کدامین گناه را پس می‌دهم، فقط من لایق نبودم؟ دستش را می‌گیرم تا آرامتر شود.

گویی که گوش شنوا پیدا کرده باشد، می‌گوید: خانم همسرم مریض است، دوست داشتم من هم مثل بقیه امسال اربعین بودم تا شفایش را می‎ گرفتم، اما حالا نمی‌دانم تا سال دیگر زنده است یا مرده، امروز من نایب الزیاره او در مراسم جاماندگان هستم تا شاید فرجی شود، بغضش شکسته می‌شود و با خود زمزمه می‌کند، "من ایرانم و تو عراقی چه فراقی چه فراقی".

در این مسیر یک گروه دختر دانشجو هم هستند که برخلاف بقیه پرشورترند و علاوه بر حضور در مراسم کمک حال افراد سالخورده هم هستند، از آوردن آب گرفته تا کمک به پیرزنان برای پیاده‌روی.

به میان آنها می‌روم تا حس و حالشان را بدانم، یکی از آنها می‌گوید: "زیارت کربلا شیرین است ولی وقتی بعد از اولین سفر به کربلا به منزلت برمی‌گردی تازه متوجه عمق آنجا می شوی و حاضری تمام مال و ثروتت را بدهی تا یک‌بار دیگر به زیارت ۶ گوشه سیدالشهدا بروی.

طعم زیارت کربلا در ایام اربعین با آن پیاده‌روی‌هایش، چای عراقی، موکب و قهوه‌های تلخ و شربت‌های شیرین بین راه بسیار شیرین‌تر از دیگر ایام سال است و این فراق زیارت اربعین داغ ما را بیشتر می کند.

امروز هم ما اینجا آمده‌ایم که قدری از داغ دلمان تسکین پیدا کند تا شاید سال بعد هم بتوانیم دوباره در اربعین حضور پیدا کنیم".

به سراغ یک زن جوان دیگری می‌‎روم که بسته‌ای از مواد غذایی در دست دارد، ذکر گویان مسیر را طی می‌کند، به طرفش می روم اما گویی حلاوت دنیای درونی‌اش وی را از فضای بیرونی دور کرده است، ناگهان متوجه حضورم می‌شود و با وی همکلام می‌شوم.

جامانده‌ام اما دل من در تب و تاب است

مرد میانسال دیگری که گویی از اطراف زنجان در این مراسم شرکت کرده یک گوسفند همراه خود دارد و عرق ریزان به راه خود ادامه می‌دهد، می‌گوید: تنها دارایی‌ام پنج گوسفند است، امسال یکی را نذر کردم تا سال بعد در اربعین باشم.

نامش شیرین است، می‌گوید: تا طلبیده نشوی، نمی توانی بروی. خوشا به حال کسانی که پای پیاده به زیارتش می روند، من ۳۵ سال دارم اما هنوز حسرت زیارت حرم یارم امام حسین(ع) به دلم مانده است، نمی‌دانم شاید لیاقت ندارم.

هر سال با خودم عهد می‌بندم که به اربعین بروم اما...، اما را که می‌گوید، بغضش امان نمی دهد، صورتش را در لا به لای چادر مشکی‌اش مخفی می کند و بی صدا، کربلا را فریاد می‌زند.

مرد میانسال دیگری که گویی از اطراف زنجان در این مراسم شرکت کرده یک گوسفند همراه خود دارد و عرق ریزان به راه خود ادامه می‌دهد، می‌گوید: تنها دارایی‌ام پنج گوسفند است، امسال یکی را نذر کردم تا سال بعد در اربعین باشم.

دستی به موهایش می‌کشد، پیشانی پر از چین و چروکش را ماساژ می‎ دهد، گویی بیقرار شده است بغض مردانه اش می‌ترکد و می گوید: کاش می‌توانستم راهی کربلا شوم.

با نفس‌های بریده بریده صحبت می‌کند و می‌گوید: دست خودم نیست، وقتی شور و شوق دیگر زائران و حرم امام حسین(ع) را در قاب تلویزیون می بینم دلم بدجور می شکند و هوایی می‌شود.

هم صحبتی با زائران اینقدر برایم شیرین شده که به انتهای مسیر و به مزار شهدای گاوازنگ رسیده‌ام اینجا عمود شهدای گمنام است، مسیر تمام شد و من به خودم می‌آیم که جا مانده‌ام، مثل همه سیل این جمعیتی که در اینجا هستند و دل سوخته اشک می‌ریزند، ناگهان دلم دوباره راهی کربلا و بین الحرمین می‌شود و خودخواهانه آرزو می‌کنم سال بعد من هم در آنجا باشم.

به ناگاه یاد دل شکستگانی می‌افتم که در مسیر دیدمشان، کاش می‌شد، همه این جمع، همه جاماندگان اربعین در مسیر بین الحرمین بودند، کاش هیچ جامانده‌ای نداشتیم....

اخبار مرتبط

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha