"به زحمت روی زمین قدم می زنم. انگار سوزنی در پایم فرو رفته، درد میان گودی کف پایم می پیچد. "
اینها جملات زنی میانسال است که پشت سرم در حال حرکت است. حال بغل دستی اش نیز، دست کمی از او ندارد. درست مثل تک تک این زوار که یکی با پای لنگ در حرکت است و دیگری با عصا، سلانه سلانه جلو می رود یکی تاول پایش می سوزد اما تکیه گاهی دارد به نام برادر که عصای دستم شده.
برادر! واژه ای که در دل خود یک دریا روضه ی مجسم دارد. با همین واژه، دلم راهی کربلا می شود. در جاده عشقی که منتهی به سرزمینی میشود که تجسم غربت زینب کبری (س) تا پس از یک عمر دلدادگی، با غربتی بی منتهی، راهی سفر شام شود. برادر نه! برادرانی که زینب را در حلقه غیرت خویش گرفته بودند تا مبادا چشم نامحرمی به دختر حوراءالانسیه بیفتد؛ اما حالا زینب میان نامحرمان، راهی اربعین است ...
با دیدن پیرزن های عصا به دست، دوست داری به سمت شان بروی و دست و رویشان را بوسه باران کنی. پیرزن هایی با کمر خمیده و صورتهایی چروکیده، چادرهای رنگی و دامن هایی نخی که نشان می دهد روستازاده ای اصیل و نجیب هستند. بین جمعیت عشاق، حضور زنان و کودکان حیرت انگیز است. جلویم دو کالسکه در حال حرکت است. مردی عمامه به سر، با پای برهنه، کالسکه ای را به سمت جلو میراند و کالسکه دوم را همسرش. داخل کالسکه ها دو دختر بچه دوقلو نشسته اند. از گیره هایی که به دستم سپرده اند، روی موی دوقلوها می زنم. گیره هایی که هرساله یک جامانده اربعین، برای زوار اباعبدالله می بافد. در یک چشم برهم زدن دورم پر از دختربچه شده و گیره ها تمام میشود.
خیال می کنم بهترین کار این است که گوشه ای بنشینی و شکوه این رزمایش را از نزدیک نظاره کنی. شک ندارم هرچشمی باشد به چند دقیقه نرسیده اشکش جاری خواهدشد. در همین حوالی، روی یک مبل جاندار می نشینم. کدامین واژه توان ترسیم این عشق را دارد!؟ عراقی ها مبلمان خانه شان را کنار جاده چیدهاند! پیرزن پرشعفی به سمتم می آید و شروع به صحبت می کند. تمام اهل خانواده اش را در شروع پیاده روی گم کرده اما عین خیالش نیست. از عمق جانش لبخند میزند و از لذت پیاده روی میگوید. شک ندارد که خانواده اش را در کربلا پیدا خواهدکرد. نمیدانم میان این اوج ازدحام! چگونه چنین باور قلبی ایجاد می شود!
جوانی ساندویچ فلافل به دست به تماشای این شکوه می ایستد. صدایش را میشنوم " دیونه ها رو نگاه کن. این سیل جمعیت اگر کربلا بودن، لازم نبود بجنگن. همین طور دیوانه وار عشق بازی میکردن هم، عاشورا خلق نمیشد. " جمله اش تمام نشده اشک خودش و اطرافیانش جاری می شود.
تعداد زیادی زنهای پاکستانی و هندی در قالب هیات سینه زنی از مقابلم عبور می کنند. پیرمردی فرتوت، عصا به دست می رود. دختربچه ها با دامن عربی بلند، عطر و گلاب پخش میکنند. هُرم آفتاب سر زوار را میسوزاند. با اینهمه، یک آن هم پیادهروی متوقف نمیشود. برخی از موکب ها با مه پاش صورت زوار را خنک میکنند. جماعتی هم شلنگ آب را روی سر زوار گرفته اند. هیچ زائری نمی تواند از دست این شلنگ به دستها فرار کند. حتی اگر زوار پابه فرار بگذارند وظیفه اینها خیس کردن زن و مرد و پیروجوان است. صحنه های خنده داری در این میان خلق میشود که دیدنی است. چند قدم جلوتر نوجوانی یک لیوان آب دستش گرفته است. آب را توی مشتش میریزد و روی سر زوار می پاشد. یکی با دیدن این صحنه، سرش را چرخانده و عقب عقب نگاه میکند. اشک صورتش را پر کرده و میگوید" مگر چند قطره از آب لیوان، می تواند روی سر زوار بریزد! " هر کس با هر توانی که دارد در حال خدمت است. گویی عراقی ها مسابقه خدمت گذاشته اند و فریاد "السابقون السابقون" می دهند. صحنه ها بس عجیب و حیرت انگیز است. حتی چند زائر پاکستانی را دیدم که کنار حرم امیرالمومنین علیه السلام، شربت خنک پخش میکردند.
ایکاش عظمت این صحنه ها قابل بیان بود! اما یک درهزار هم نمیشود. مرد جوانی پابرهنه، گاری سبکی را با دوان دوان میبرد. داخل گاری چند زن و بچه نشسته اند. فقط کافی است چند دقیقه اییک گوشه بنشینی و اینهمه رنگارنگ عشق را تماشا کنی. هر روح زنگارگرفته ای با این صحنه ها جلا میگیرد.
لنگ لنگان به عمود ۴۹۶ رسیده ایم. موکبی بسیار متفاوت از سایر موکب ها را می بینم. مردی جوان از کشور آذربایجان جلو میآید و با زبان آذری به خادم موکب التماس می کند. او هم بلند میشود و پیشانی زائر را می بوسد. مرد آذربایجانی تنها یک خواسته دارد. اینکه با پرچم مدافعان حرم عکس بیندازد. پشت سرش وارد موکب می شویم. کف موکب را با فرش قرمز پوشانده اند. تصویر حاج قاسم و ابومهدی المهندس در کنار هم و پرچم سپاه قدس، فاطمیون، حیدریون وحزب الله لبنان و تعدادی دیگر از رزمندگان اسلام، کنارش چیده شده است. جوانی سیه چرده جلومی آید و به زبان فارسی خوش آمد میگوید. داود اهل کشور اوگاندا از آفریقاست. می گوید از طریق فضای مجازی در این موکب بین المللی خادم شده است. خانمی با شربت به استقبالمان آمده است. فاطمه از کشور ترکیه. تعداد دیگری از خانم ها را می بینم که هر یک مشغول کاری متفاوت هستند و آن میان خانم دکتر روح افزا که در گعده ای بین جوانان چند کشور مشغول مباحثه ای شیرین است. هر زائری که به این موکب می رسد یکی از شهدای بین المللی را انتخاب می کند و همان جا تصویرش را چاپ کرده و به گردنش آویز میکند. بین شهدا اسامی شهدای پاکستانی و افغانستانی هم جای دارند.
راستی چقدر امسال زائرین پاکستانی زیاد شده اند. حتی از هندوستان و کشورهای آفریقایی. تعدادشان قابل مقایسه با سالهای گذشته نیست. اینجا صحنه ها هر یک بی نظیر خلق میشوند. مردم دنیا بین مسیر نجف تا کربلا مشق عشق میکنند. موکب ابوذر غفاری محل استراحت چند دقیقه ای ماست. موکبی از اهالی بصره که چند سالی تجربه خدمتی مشترک داشتیم. وارد موکب که می شوم زینب از دور جیغ می کشد وبه سمتم می دود. دختر جوان عراقی که سالهاست با مادر و مادربزرگ و خاله هایش خادم همین موکب هستند. با اینکه یکسال گذشته، اما اسم رفقایمان را خوب به خاطر دارد. حالشان را می پرسد و متوجه میشود که هرکدام سامرا و نجف خادم شده اند. به دعوت زینب می نشینیم و یک چای عراقی مینوشیم.
گوشه ای از موکب، چند بانوی پاکستانی خسته و زهوار دررفته دراز کشیده اند. کنارشان دخترجوانی مشغول باندپیچی تاول هایش است. کارش که تمام می شود کوله پشتی را بر می دارد و راهی می شود. دو قدم بر نداشته بر می گردد به سمت زائر پاکستانی. شروع می کند به ماساژ کف پای زائر. نه او زبان اردو می داند و نه آن یک زبان فارسی. زائر پاکستانی از خجالت دست را روی پیشانی اش برده است و می داند که اینجا، مقاومت مقابل خدمت دیگران بی فایده است. پای چپش را که جمع کرده با اشاره دست زائر ایرانی باز میکند. دختر ایرانی با عشق، پای زائر پاکستانی را ماساژ می دهد و دست آخر کف پای او را می بوسد و بلند می شود. اشک را به وضوح در چشم زائر پاکستانی می بینم.
نمی دانم اینهمه عشق از کجا میجوشد! اینهمه امنیت چطور!؟ عمودهایی که هر یک به نام شهیدی مزین شده است و زیر هر عمود نیز تمثال مبارک حاج قاسم چشم نوازی میکند. در گوشه تمام این تصاویر زنده، آرم حشدالشعبی میدرخشد. به قول عزیزی که می گفت " شاید اگر سال ۶۰ به حاج قاسم می گفتند روزی خواهد رسید که تصویر تو در پیاده روی اربعین بین نجف تا کربلا پخش خواهد شد، او هم باور نمی کرد! " وصیت شهیدی از دفاع مقدس به ذهنم خطور میکند که گفته بود" من حسرت زیارت کربلا دارم. اگر این راه باز شد و مشرف شدید، یک مشت از خاک کربلا را بیاورید و روی مزار من بریزید! "
از این مسیر عشق ماندگار، در روزگاری نه چندان دور، کسی چنین تصوری نداشت. حتی سال۸۶ که برای اولین بار عازم زیارت کربلا بودیم. آن زمان خبری از این امنیت و موج زوار اباعبدالله نبود! نیروهای آمریکایی در مرز جولان می دادند. جلوی زائرها را میگرفتند و با سگهایی غول پیکر، بین صف کاروان ها رژه می رفتند. که بگویند ما هستیم! شاید آن زمان هرگز کسی تصور نمی کرد چنین روزهای باشکوهی را نیز شاهد باشد. روزی که آمریکایی ها خودشان با فضاحت تمام، خاک عراق را ترک کنند و بعد هم چنین عظمت بی نظیری در جهان خلق شود. راستی چه کسی جز حسین علیه السلام می توانست چنین شگفت آفرینی کند!؟ برکت خون شهداست که سیل خروشان جمعیت را در امن ترین مسیر جهان یعنی نجف تا کربلا به راه می اندازد. حال کدامین قلم می تواند چنین شکوهی را وصف کند! از توصیف دست و پاشکسته خویش باید استغفار گفت که حق این عظمت را هرگز نمی توان بیان کرد!
*زهرا اسدی
نظر شما