۱۹ مهر ۱۴۰۲، ۸:۵۲
کد خبرنگار: 942
کد خبر: 85248535
T T
۰ نفر

برچسب‌ها

سلام بر یاران غریب؛ ما جامانده‌ایم

گرگان- ایرنا- گوشه کوچکی از یک آپارتمان پنج طبقه در گرگان میعادگاه جاماندگان سفر عشق است. جایی شبیه عبادتگاه که انگار زمان در آن از ۴۰ سال قبل تاکنون متوقف مانده است. وعده‌گاه خط‍‌شکنان کربلای چهار و والفجر هشت. همان‌ها که از قافله دوستان خود عقب افتاده و چشم انتظار وصال یار هستند.

به گزارش ایرنا، وارد این اتاق که می‌شوم انگار چاره‌ای جز رفتن به سرزمین وصل و خورشید نیست. گوشه گوشه آن نشانه‌های جنگ و دفاع و شهید به چشم می‌خورد.

یک‌جا، پلاک جنگ به دیوار آویخته شده و در کناری دیگر، کیسه‌هایی به شکل سنگر خودنمایی می‌کند . بر در و دیوار هم تصاویر شهدا همه خانه را معطر به بوی عشق و ایثار کرده است. همانجا صدای صادق آهنگران در گوشم می‌پیچد «ای لشکر صاحب زمان آماده باش آماده باش».

قرار است امروز چند رزمنده گلستانی اینجا جمع شوند و خاطرات روزهای دفاع مقدس را با هم مرور کنند. زودتر از بقیه آماده‌ام و محو تماشای تصاویر شهدا و یادگاری‌های دفاع مقدس هستم.

عصر یک روز پاییزی است و هوای خنک از در و دیوار وارد خانه می‌شود. جمع رفقا جمع‌تر شده و با گوش جان آماده شنیدن هستیم.

هر کدام که خاطره‌ای را مرور می‌کنند، نام چند یار قدیمی بر لبشان آورده می‌شود که وادارشان می‌کند حتی برای یک لحظه هم که شده دست از شخم زدن تاریخ کشیده و برای پاک کردن اشک چشمانشان به دنبال بهانه بگردند. دوستانی که سال‌ها قبل از جمع آن‌ها جدا شده و با پرواز کردن روح ملکوتی به سمت معبود، جسمشان در قطعه شهدا همچون نمادهای همیشه زنده از عشق و معرفت آرمیده‌ و میعادگاه آزدگان است.

فداکاری فرمانده ادوات در ساختمان پفکی

حجت مسلمی عقیلی اولین نفری است که دفتر خاطرات دوران دفاع مقدس را به رویمان باز می‌کند تا پای یکی از آن گنجینه‌ها به روزهای معاصر کشیده شود.

خاطره او مربوط به ایثار یک فرمانده برای پیش‌بردن مقاصد جنگی است.

در عملیات کربلای چهار وارد محدوده گمرک خرمشهر شدیم. آنجا ساختمانی بود که به دلیل ظاهرش بین بچه‌ها به ساختمان پفکی مشهور بود. این ساختمان جوری ساخته شده بود که از پایین آن قایق‌ امکان تردد داشت و از این طریق وسایل را جابه‌جا می‌کردند.

سلام بر یاران غریب؛ ما جامانده‌ایم

چون این ساختمان در نقطه بسیار حساس و مهمی واقع شده بود سردار قربانی فرمانده لشکر ۲۵ کربلا دستور داده بود ، یک توپ پدافند هوایی دولول کالیبر ۲۳ میلی‌متری معروف به «توپ ۲۳» باید در بالاترین نقطه این ساختمان مستقر شود تا حین انجام عملیات بتواند از رزمندگان پشتیبانی کند و علاوه بر هدف قراردادن هواپیمای دشمن، رزمندگان را هنگام عبور از اروند پوشش دهد.

کار بسیار سختی بود اما چون دستور فرمانده بود، باید انجام می‌شد. فرمانده ادوات به همراه من و یک رزمنده دیگر مامور انجام این کار شدیم اما می‌دانستیم کار بسیار سختی را پیش رو داریم.

توپ ۲۳ بسیار سنگین بود و از طرفی اگر می‌خواستیم آن را به قطعات کوچک‌تر تبدیل کنیم در نهایت به سه تکه تقسیم می‌شد. همین کار را هم کردیم و با سه قسمت کردن آن، هر کدام قطعه‌ای را به روی دوش انداخته و وارد ساختمان شدیم. بر اثر بمباران بخشی از پلکان‌های این ساختمان هر خراب شده بود و مجبور بودیم چند پله را یکجا گام برداریم. فرمانده ادوات ما قسمت سنگین توپ ۲۳ را به تنهایی به دوش کشید و با وجود دشواری بسیار زیاد، در نهایت به سلامت و طبق دستور ، این وسیله جنگی را به بالای ساختمان منتقل کردیم.

غربت جانبازان

در لابه‌لای ایه حرف‌ها، نام فرهاد منوچهری بر زبان این رزمنده جاری شد تا آه از نهاد او و بقیه همرزمان بلند شود. «فرهاد توی خرمشهر گلوله‌ای به سرش خورد که باعث شد فلج بشه و دیگه نتونه راه بره. سال‌ها با رنج و سختی همان گلوله زندگی کرد اما دم بر نیاورد. فکر می‌کنید آخرش چی شد؟» پاسخی نداشتم . خودش ادامه داد : «چند سال قبل حالش خراب شد و چند روز بعد از دنیا رفت. دکترها علت فوت این جانباز ۵۰ درصد رو سکته اعلام کردن و بنیاد شهید هم به استناد گفته پزشکان، فرهاد رو با اون سابقه درخشان در جبهه و زخم ماندگار چندین ساله و درصد بالای جانبازی شهید اعلام نکرد.»

مسلمی آرام اشکی را که به گوشه چشمش آمده پاک کرد و گفت: هر چه از مظلومیت بچه‌های جبهه بگویم کم است. رفتم بنیاد شهید و با مدیرکل موضوع را گلایه‌وار در میان گذاشتم . پاسخ داد طبق نظر پزشکان آقای منوچهری سکته کرده و ما نمی توانیم او را شهید اعلام کنیم . گفتم شما به من بگو و به وجدانت جواب بده که فرهاد چطور اینهمه سال و با اون همه ترکش و آثار گلوله زنده موند.

«بعضی ها واقعا نمی دونن ما چطور جنگیدیم. تصوری از هم از رشادت بچه‌ها ندارن. خدا شاهده غواص‌های ما برای تمرین قبل از اعزام به شناسایی، چند ساعت در زمستان سرد خرمشهر توی آب بودن و وقتی بیرون می‌اومدن، در اثر سرمای شدید فک و دهانشان قفل می‌شد و به زحمت زیاد به حالت عادی برمی‌گشت».

ژ۳ را با سنگ شکستم

با اتمام خاطره گویی این رزمنده، نوبت به غلام صالحی رسید. همان فرمانده ادواتی که به تنهایی قسمت سنگین توپ ۲۳ را به کول کشید و از ساختمان پفکی بالا برد.

از جوانی در مسیر انقلاب افتادم و در غائله‌های داخلی مانند گنبد و کردستان حضور فعالانه داشتم تا این که جنگ شروع شد. چون از روزهای ابتدایی جنگ به جبهه‌ها رفته بودم، نه ذهنیتی از جنگ داشتم و نه اصلا سلاح‌ها را می‌شناختم اما چاره‌ای نبود و نمی‌شد جبهه را خالی کرد. در بدو ورود به جبهه یک سلاح ژ۳ با ۲ خشاب تحویل گرفتم و راهی مناطق مرزی شدم. زمان کمی که از اعزام ما گذشت درگیری با عناصر دشمن آغاز شد. من چون آشنایی با سلاح نداشتم دستم را روی ماشه گذاشتم و شلیک کردم اما چون روی رگبار قرار داشت، با اولین فشارم روی ماشه همه خشاب خالی شد . سریع خشاب را عوض کردم و با تنظیم بر روی تک تیر، ماشه را بار دیگر فشار دادم اما هر چه سعی کردم شلیک نشد. انگار گلنگدن گیر کرده بود. چند بار سعی کردم اما چون شلیک نکرد عصبانی شدم و با سنگ ژ۳ را شکستم و تازه پس از آن فهمیدم چه اشتباهی کردم اما دیگر کار از کار گذشته بود.

سلام بر یاران غریب؛ ما جامانده‌ایم

مدتی که از جنگ گذشت هم کار با سلاح‌ها را یاد گرفتم و هم قالبیت‌های مدیریتی خود را نشان دادم و فرمانده ادوات شدم و تا آخر جنگ به طور مستقیم باسلاح سر و کار داشتم و چیزهایی دیدم که شنیدنش برای شما عجیب است. بارها در پدافندها اتفاق افتاد که برای مقابله با حمله دشمن گلوله نداشتیم و مهماتی در انبارها نبود که با آن خشاب را پر کنیم.

یک بار دیده بان ما در دکل دشمن را شناسایی کرده بود و تقاضای گلوله داشت تا دشمن را بزند اما ما چیزی نداشتیم .

اینجا بود که اشک آقای صالحی جاری شد. همیشه به خودم میگم خدایا ما چطوری تونستیم با دست خالی از کشور دفاع کنیم؟ چند روز قبل که به مناسبت ۳۱ شهریور رژه نیروهای مسلح برگزار شد به خودم گفتم «یادت میاد یه روزی گلوله نداشتیم تا دشمن رو بزنیم اما ببین امروز چه سلاح‌هایی ساختیم.»

جنگ برای ما، چیزی فراتر از یک رویارویی با دشمن بود. فرهنگ برآمده از سنگرها و خط مقدم و جای جای جبهه چیزی نیست که به این زودهای از خطر بازماندگان دفاع مقدس پاک شود.

بیسیم‌چی‌های مخلص

رضا نوچمنی رزمنده دیگری بود که با ذکر یک خاطره گفت: بعد از عملیات رمضان که به نتیجه مورد نظر فرماندهان نرسید، دشمن به گونه‌ای عمل کرد که ما مجبور شدیم در خطوط اولیه استرار پیدا کنیم. آن روزها من به همراه تعدادی از بچه ها در پاسگاه زید مستقر بودیم.

یکی از فرماندهان عملیات بودم و با چند نفر دیگر در یک سنگر به همراه تعدادی دیگر از رزمندگان از جمله ۲ بیسیم‌چی حدود ۱۸ منتظر دستورات بعدی بودیم. من دراز کشیدم و چشمانم را بستم اما خوابم نبرد. همان حین صدایی شنیدم بدون تغییر حالت، چشمانم را اندکی باز کردم که دیدم این ۲ بیسیم‌چی مشغول خواندن نماز شب هستند و با حالت تضرع به گریه افتاده‌اند.

سلام بر یاران غریب؛ ما جامانده‌ایم

کمی بعد خوابم برد. صبح که بیدار شدیم گفتند باید برویم به خطوط خاکریز و نگذاریم عراقی‌ها میدان مین را ترمیم کنند. خمپاره را مستقر کردیم و چند گلوله بردیم تا بزنیم. شلیک ما که شروع شد دشمن هم شروع به شلیک خمپاره کرد که یکی از خمپاره‌های دشمن به سنگر ما خورد و هفت نفر از بچه ها را به شهادت رساند . ما سریع خودمان را برای انتقال مجروحان و جنازه ها به سنگر رساندیم همین که جنازه ها را دیدم، از تعجب خشکم زد و دیگر توان حرکت نداشتم. از آن هفت نفر که به شهادت رسیده بودند، ۲ نفر بیسیم‌چی‌های ما بودند. نشستم و به حال خودم گریه کردم . گفتم خدایا این بچه‌ها با چه زبانی و با چه خلوصی تو را خواندند و چه گفتند که به این سرعت خواسته‌ آن‌ها را اجابتی کردی ؟

از این معجزه‌ها و اتفاقات ناب جبهه‌ها ما کم به خودش ندید. نمونه دیگرش را کاظم نجفی روایت کرد.

ابرهایی که فرستاده خدا بودند

سال ۶۶ عملیات برون مرزی در سلیمانیه عراق به ما محول شد. قبل از عملیات برای شناسایی به همراه ۱۸ نفر دیگر وارد عراق شدیم و با گذر از مناطق سخت‌گذر به منطقه مورد نظر رسیدیم. روزها برای شناسایی می‌رفتیم و غروب به مقری که داشتیم برمی‌گشتیم. این کار تا ۱۲ روز ادامه داشت و ما به سرعت و دقت بالا مشغول شناسایی ابعاد منطقه برای ارسال اطلاعات دقیق پیش از عملیات بودیم.

برگ برنده ای که باید در اختیار می‌گرفتیم، ارتفاعات پیرکه بود که به دلیل سوق‌الجیشی بودن و تسلط کامل از بالای قله، ما و عراقی‌ها به شدت در تلاش برای تصرف آن بودیم.

روز آخر شناسایی پیرکه برویم تصمیم گرفتیم به جای روز، از شب استفاده کنیم تا با استفاده از تاریکی، هم بیشتر پیشروی کرده و هم با دقت کامل تر و دور از دیدن دشمن به کار خود ادامه دهیم. در راه خراب و بسیار سخت ارتفاعات به نزدیکی‌های قله رسیدیم . شب مهتابی بود و انگار هر چه جلوتر می‌رفتیم شب، روشن‌تر می‌شد و این برخلاف خواسته ما بود.

راهی برای برگشت نداشتیم اما از مخفی ماندن ناامید شده بودیم چون انگار زیر نور خورشید در حال پیشروی هستیم و هر لحظه منتظر شناسایی خود از سوی دشمن بودیم.

سلام بر یاران غریب؛ ما جامانده‌ایم

در همین حین، ناگهان ابری سیاه به سرعت وارد منطقه شد و جلوی ماه را گرفت و در زمانی کوتاه، دیگر چشم، چشم را نمی‌دید و همه جا تاریک شد و دید دشمن به طور کامل از بین رفت. از یکی از کردهای بومی که همراه ما بود پرسیدم به نظرت چقدر با عراقی‌ها فاصله داریم. دستش را به نشانه سکوت جلوی دهانش گرفت و آرام در گوشم گفت: «آقای نجفی فاصله ما با اونا کمتر از پنج متره!»

شناسایی ما از منطقه به طور کامل انجام شد و با انجام عملیات از چند جناح، حلقه محاصره را تنگ کرده و ارتفاعات را همانطور که فرماندهان خواسته بودند در اختیار گرفتیم.

«وجعلنا» خوندم. راحت بخوابید

حسن ختام خاطره گویی امشب با مرتضی کبیری است. یک جامانده دیگر از قافله شهدا که با افلاکیان نرد عشق می‌بازد و حالا همنشین خاکیان است.

در حالی که سنگر عراقی‌ها با تجهیزات پیشرفته ساخته شده بود، ما که در جنوب کرخه مستقر بودیم تصمیم گرفتیم برای خودمان سنگر بسازیم. ابتدا تصمیم گرفتیم مهمات را به منطقه مشخص‌شده منتقل کرده و سپس اقدام به ساخت سنگر کنیم. چون وسیله‌ای نبود مهمات را با الاغ بردیم و سپس به فکر طراحی سنگر افتادیم . جای سنگر که مشخص شد، عده‌ای با دست چند نفر هم با بیل و تعدادی با کلنگ به جان خاک افتادیم و آنقد کندیم و پایین رفتیم تا سنگر آماده شد. برای سقف سنگر هم چند تکه چوب نازک گذاشتم و رویش را با پلاستیک پوشاندیم و رویش خاک ریختیم تا هم مثلا سقفی بالای سرمان داشته باشیم و هم مانع خروج نور از داخل سنگر و جلوگیری از شناسایی توسط دشمن شویم . این در حالی بود که سنگر عراقی‌ها با بتن آرمه و میلگرد و بسیار مقاوم ساخته می‌شد.

سلام بر یاران غریب؛ ما جامانده‌ایم

برای آن‌که دشمن ما را غافلگیر نکند با پوتین و اسلحه و خشاب می‌خوابیدیم. در این شرایط امکان غلتیدن هم نداشتیم . یادم می‌آید یک شب که خیلی خسته بودیم دشمن آتش تهیه گرفته بود. خسته بودیم ولی انگار چاره‌ای جز خروج از سنگر نداشتیم . همان حین یکی از بچه‌های مخلص جمع ما گفت : « آقا من وجعلنا میخونم و فوت میکنم سمت همه . با خیال راحت بخوابین . هیچی نمیشه».

باور کنید همین کار را کرد و با وجود آن‌که اطراف سنگر یکی پس از دیگری خمپاره به زمین می‌خورد اما سنگر ما که استحام زیادی هم نداشت صبح صحیح و سالم بود.

با خودم میگفتم مگر می‌شود یک آیه از قرآن را بخوانید و بدمی طرفی کسی و جایی و آن مکان و آدم ، از خطر خمپاره در امان بماند؟

جنگ به ما نشان داد که می‌شود . خیلی چیزهای دیگر هم در جنگ پیش آمد که مرور آن شاید ما را به این باور برساند که در حال شنیدن قصه‌ای خیالی هستیم . قصه همان‌ها که گمنام و نام‌آور بودند. همان‌ها که از وادی دیگر در میان ما زندگی می‌کردند.

کنون صبر باید بر این داغ‌ها / که پر گل شود کوچه‌ها، باغ‌ها

اخبار مرتبط

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha