ناگفته‌هایی از مادر شهید احمدرضا احدی؛ رتبه یک کنکور پزشکی+فیلم

همدان- ایرنا- چه کسی می داند جنگ چیست؟ چه کسی می‌داند فرود یک خمپاره قلب چند نفر را می‌درد؟ چه کسی می‌داند جنگ یعنی سوختن، یعنی آتش، یعنی گریز به هر جا، به هر جا که اینجا نباشد! اینها بخشی از دلنوشته‌های نخبه پزشکی شهید «احمدرضا احدی» است که به دور از هیاهوی مادی دنیوی رفت و ستاره‌ای درخشان شد.

به گزارش ایرنا؛ شهید «احمدرضا احدی» راهش و مسیرش از این دنیا جدا بود، آنجا که آخرین ناگفته‌اش را برای مردم سرزمینش و هم سن و سالانش گفت و آسمانی شد: «فقط نگذارید حرف امام(ره) به زمین بماند همین، حدود یک ماه روزه قرض دارم تا برایم بگیرید و برایم از همگی حلالیت بخواهید»

مادرش می‌گوید: احمدرضا متعلق به این دنیای مادی نبود، او مسیر و هدفش را خود انتخاب کرد و برای رسیدن به کمال ابدی و لقاء پروردگار از هیچ چیزی فروگذار نکرد.

با عمق جانت پرکشیدن و دنیایی نبودن احمدرضا را در این جملات ماندگارش می‌توانی درک کنی: کدام اضطراب جانت را می‌خورد؟ دیر رسیدن به اتوبوس، دیر رسیدن سر کلاس، نمره گرفتن؟ دلت را به چه چیز بسته‌ای؟ به مدرک، به ماشین، به قبول شدن در حوزه فوق دکترا؟ صفایی ندارد ارسطو شدن خوشا پر کشیدن، پرستو شدن آی پسرک دانشجو، به تو چه مربوط است که خانواده‌ای در همسایگی تو داغدار شده است؟ جوانی به خاک افتاده است؟

احمدرضا هر لحظه بوی کربلا را نفس می‌کشید و با سردار کربلا حدیث عشق می‌خواند و در خاک پاک جبهه‌ها به دنبال سعادتی جاودانه بود تا به سوی معبود پرواز کند و به قول خودش فنا شدن از همه جا، جاری شدن، به سوی کمال انقطاع روان شدن... و ساعتی قبل از شهادتش با خود زمزمه کرد و آخرین زرنوشته‌هایش را بر روی صفحه حک کرد: «یاهو دنیای پر از غرور، هر روز در کربلا، آغاز محرم، غریبه باش، بگذار گریه کنم...

بارها پای صحبت‌های دلنشین مادر شهید احدی نشسته‌ام، وجودش سراسر آرامش است و امیدواری، ساعت‌ها و روزها هم که برایت از فرزند نخبه‌اش بگوید، باز هم مشتاق شنیدن هستی و این بار هم دومین کنگره هشت هزار شهید استان همدان بهانه‌ای شد تا سعادت دیدار دوباره با وی را پیدا کنم.

«اشرف عروجی» مادر شهید احمدرضا احدی که ۳۷ سال است جگرگوشه‌اش را در راه حق و دفاع از مرزهای وطن هدیه کرده است، اما ایمان دارد که اگر چه یک نفس کشیدن احمدرضا برایش به تمام دنیا می‌ارزد و نبود او برایش سخت است، اما چیزی که او را خوشحال و راضی می‌کند و به او آرامش می‌دهد، این است که احمدرضا مسیرش را آگاهانه انتخاب کرد و عاقل و بالغ به جبهه‌های نبرد رفت.

رتبه یک تجربی کنکور سال ۱۳۶۴ را در رشته پزشکی کسب کرد، اما هرگز به خود غرّه نشد و حتی زمانی‌که نتیجه کنکور را به وی اعلام کردند، در جواب پدر و مادرش گفت: «چه فرقی می‌کند هر چه خدا بخواهد همان می‌شود».

ناگفته‌هایی از مادر شهید احدی؛ نخبه پزشکی

مادرش از زمان کودکی و نوجوانی احمدرضا می‌گوید از اینکه به واسطه شغل همسرش که در ارتش مشغول به کار بود و ساکن اهواز بودند و احمدرضا فرزند اولش بود و ۱۵ سال با مادرش تفاوت سنی داشته، از زمانی‌که برای کلاس اول ابتدایی وارد مدرسه شد، بچه‌ای فعال و سرزنده بود و دوران ابتدایی نمراتش عالی بود و همیشه کارت آفرین می‌گرفت.

دوران ابتدایی احمدرضا که تمام شد، وارد راهنمایی شد، سال دوم راهنمایی بود که انقلاب شد و حتی در بحبوحه انقلاب؛ احمدرضا بسیار فعال بود و صحبت‌هایی که از امام راحل می‌شد، همه را با زیرکی گوش می‌کرد، در دوران انقلاب که حکومت نظامی بود، چون همسر من ارتشی بود، نمی‌توانستیم به راحتی فعالیت کنیم حتی برای یک الله اکبر گفتن، اما احمدرضا از این کار ابایی نداشت، یادم هست احمدرضا عکس امام راحل را جلوی منزل و درب حیاط‌مان زده بود، اولین جایی که در کوچه ما آمدند، وارد حیاط ما شدند و در را از جا کندند.

احمدرضا همیشه صحبت‌های امام خمینی(ره) را روی تخته سیاه می‌نوشت و طبقه دوم منزل نصب می‌کرد تا همه ببینند و زمانی هم که انقلاب پیروز شد و امام به وطن بازگشت، احمدرضا تمام کوچه و خیابان را شیرینی داد.

مادر شهید احدی که حرف‌های نگفته بسیاری از رشادت‌ها و دلیرمردی‌های فرزندش در دوران دفاع مقدس در سینه دارد، با بزرگ‌منشی تنها به گوشه‌ای از آنها اشاره می‌کند، اینکه زمان جنگ با اصرار همسرش و برای حفظ سلامت خانواده، مجبور شدند اهواز را ترک کنند و به شهر زادگاه‌شان ملایر برگردند، آن زمان احمدرضا می‌خواست تحصیلش را در سال اول دبیرستان آغاز کند که به محض ورود به ملایر، در دبیرستان دکتر شریعتی ثبت‌نام و مشغول به تحصیل شد.

شهید احدی سال ۱۳۶۰ وارد مقطع دبیرستان شد، سال ۱۳۶۱ که می‌خواست سال دوم نظری را آغاز کند، وارد جبهه شد و ۱۸ روز در پادگان قدس همدان دوره نظامی را آموخت و اولین عملیاتی که رفت، عملیات رمضان بود و در همان عملیات مجروح شد و تیر از کشکک زانو رفت و در زانویش ماند، ۴۰ روز در بیمارستان شیراز بستری بود و تا زمان شهادتش تیر در زانویش ماند.

مادر نخبه پزشکی ایران می‌گوید: احمدرضا هم درس می‌خواند، هم جبهه می‌رفت، در این مدت ۱۴ بار به جبهه اعزام و در خیلی از عملیات‌ها هم شرکت کرد.

جواب نتیجه کنکورش که آمد، خودش ملایر نبود، آن زمان مثل الان نبود، اسامی داخل روزنامه منتشر می‌شد و در ملایر هم روزنامه یک روز بعد به دستمان می‌رسید، عصری بود که داخل حیاط نشسته بودیم یک نفر از شمال به ما زنگ زد و گفت نفر کنکور رشته پزشکی در ایران است.

وقتی نتیجه‌ کنکور هم اعلام شد، باز هم پسرم خبر نداشت، بعد از آن یکی از دوستان همرزمش از شمال به ما زنگ زد و گفت احمدرضا رتبه خیلی خوبی در کنکور کسب کرده، فردای همان روز از جبهه برگشت، من و پدرش خبر قبولی‌اش را دادیم و اینکه رتبه یک کنکور را کسب کرده، احمدرضا با همان حالتی که داشت، آستینش را بالا زد و وضو گرفت و در جواب ما گفت: «چه فرقی می‌کند هر چه خدا بخواهد همان می‌شود».

ناگفته‌هایی از مادر شهید احدی؛ نخبه پزشکی

فردای آن روز روزنامه به دستش رسید و نتیجه را گرفت، هنوز دانشگاه ثبت‌نام نکرده بود که دوباره به جبهه رفت، از دانشگاه تماس گرفتند که باید ثبت‌نام کند، من و پدرش و یکی از بستگان تمام همدان و منطقه چهار زبر را گشتیم، اما احمدرضا به عملیات جنگی رفته بود، ۱۶ روز طول کشید تا از عملیات برگشت و در دانشگاه شهید بهشتی ثبت‌نام کرد، از سال ۱۳۶۴ که وارد دانشگاه شد به تهران رفت، هم کلاسی‌هایش شهید کاظکی و شهید اکبری بودند که با هم درس می‌خواندند، از چهار نفر هم اتاقی، سه نفرشان شهید شدند و در حقیقت دانشگاه آنها جبهه بود.

دائم در جبهه بود، خیلی قناعت‌کار بود، ۲ هزار تومان پول که به او می‌دادیم، خمسش را اول می‌داد، بیشتر شب‌ها غذا نمی‌خوردند یا ساده می‌خوردند، یادم هست وقتی به تهران رفتم که سری به او بزنم، با اینکه دانشجوی رشته پزشکی بودند، اما خیلی ساده زیست بودند.

پدر احمدرضا ارتشی بود، ناراحتی قلبی داشت و در جنگ مجروح شده بود و مجبور شد بازنشستگی استعلاجی بگیرد و یکسال بعد از احمدرضا، پدرش نیز به دیار باقی شتافت.

احمدرضا در یکی از عملیات‌های جنگی بود که نتوانست به دانشگاه برود و امتحان ترمش را بدهد، وقتی برگشت و امتحان داد، استادش به او گفت صفر شده‌ای، احمدرضا خیلی ناراحت می‌شود، همین لحظه استادش برمی‌گردد و به احمدرضا می‌گوید ناراحت نباش، تو ۲۰ شدی؛ کاش من به جای ۶۰۰ دانشجو ۶ نفر مثل تو داشتم، این افتخاری برای ما بود که چهار ترمی که احمدرضا در دانشگاه درس خواند، همیشه نمره الف دانشگاه بود.

و مادر شهید احدی از مجروح شدن فرزندش و آخرین سال و روزهایی که احمدرضا به ملایر آمد و برای آخرین بار راهی تهران شد، گفت، سال ۱۳۶۵ که نخبه پزشکی مجروح شد و ترکش پایش را برده بود و با عصا راه می‌رفت، وقتی برای استراحت به ملایر آمد، پدرش برای درمان به تهران رفته بود، عازم تهران شد، گفتم احمدرضا نمی‌خواهی بروی تهران، تازه از بیمارستان اصفهان آمده‌ای و دکتر گفته باید استراحت مطلق کنی!

همان سال ۱۳۶۵ روز ۱۲ اسفند بود که شهید شد، هشتم اسفند بود که به ملایر آمد و گفت می‌خواهم بروم سر درسم، آخرین باری بود که به ملایر آمد، تا ترمینال همراهیش کردم که به تهران برود، ساکش را زیر پایش داخل ماشین گذاشتم و به خانه برگشتم، ۱۰ اسفند از پدرش خداحافظی کرد و ۱۱ اسفنده دوباره به جبهه برگشت.

برای عملیات کربلای پنج رفت، چون مجروح بود، به او اسلحه و مهمات ندادند، دو نفر از ملایری‌ها هم همراه وی بودند، ساعت هفت غروب روز ۱۲ اسفند برای عملیات کربلای پنج راهی شدند، از آنجا که عملیات لو رفته بود، درگیر شدند و کسی که همراهشان بود، گفت احمدرضا در این عملیات رفت جلو و شهید اکبری هم تیر خورد و دیدیم زمین از منور روشن شد، به ما گفتند که احمدرضا میدان مین منطقه‌ای بین ایران و عراق گیر افتاده است.

از دوستانش پرس و جو کردیم که احمدرضا کجاست، برای اینکه من متوجه نشوم، گفتند تهران است و درس می‌خواند، تا اینکه بعد از چندین روز دوستانش از تهران زنگ زدند که احمدرضا چرا سر کلاس دانشگاه نمی‌آید، اضطراب سراسر وجودم را گرفت، ۲ روز به عید مانده بود، خودم پریشان و مضطرب رفتم دنبال احمدرضا، رفتم تعاونی سپاه، پرسیدم از احمدرضا چه خبر دارید، گفتند فردا جنازه شهید احدی و اکبری را می‌آورند، دیدند چه بر سر من آمد؛ سریع گفتند که احمدرضا سالم است، در این حین یکی از دوستانش آمد و گفت: احمدرضا سالهاست شهید شده...

شب همان روز خواب دیدم احمدرضا با لباس بسیجی جلوی حیاط منزل آمد و موهایش را از ته زده بود، از ماشین پیاده شد و ماشین رفت، صبح با نگرانی و استرس از خواب بیدار شدم، اما احمدرضا همان شب ۱۲ اسفند شهید می‌شود و پیکرش تا ۱۲ روز همینطور در آن منطقه بین ایران و عراق می‌ماند، به ما گفتند که او مفقودالاثر است، به همین خاطر عکسش را به صلیب سرخ دادیم و کلی دنبالش گشتیم.

احمدرضا بسیار باهوش و بااستعداد بود، در یکی از عملیات‌ها یکی از همرزمانش که مجروح می‌شود و در بیمارستان اهواز بستری بوده، دکتر می‌گوید دستش باید قطع شود، عکس دست همرزمش را که می‌بیند، می‌گوید نه نباید دستش قطع شود؛ باید دوباره عکس بگیرند، وقتی دوباره می‌گیرند، دکتر معالج می‌گوید چه کسی به شما این حرف را زد، آدرس احمدرضا را می‌دهند و در نهایت از این نظر پزشکی او، از او قدردانی کردند.

ناگفته‌هایی از مادر شهید احدی؛ نخبه پزشکی

احمدرضا تمام همّ و غمّش این بود که حرف امام نباید روی زمین بماند و جبهه باید در راس باشد؛ بعد از شهادتش فقط یکماه روزه قرضی داشت که گفت برایم بگیرید، احمدرضا یک انسان کاملی بود، وقتی برایش رختخواب پهن می‌کردم، صبح می‌رفتم می‌دیدم رو به قبله خوابیده، علاوه بر واجبات، مکروهاتش را هم به جا می‌آورد، همیشه روزه‌های مستحبی می‌گرفت.

یادم هست فامیل می‌گفتند چرا جلوی احمدرضا را نمی‌گیری که به جبهه نرود، گفتم دست من نیست خودش دوست دارد برود، ۱۰ روز بعد از عید بود می‌خواست به جبهه برود من هم دنبالش رفتم و که او را برگردانم، دیدم داخل مینی‌بوس روی چهارپایه نشسته، گفتم من هم می خواهم به جبهه بیایم و برای رزمندگان کار انجام دهم، چهره‌اش خیلی مضطرب و ناراحت شد، پیاده شد و گفت من می‌خواهم پیاده بروم همدان، من هم دنبالش راه افتادم، تا آخرای ملایر آمدیم، دیدم خیلی ناراحت است اشک در چشمانش حلقه زده، گفتم چرا ناراحتی، گفتم باشه من برمی‌گردم و برگشت و دوباره سوار مینی‌بوس شد و به عملیات رفت و برایم نامه نوشت.

برای ناهارش ساندویچ گرفتم و راهی‌اش کردم، توی نامه برایم نوشته بود که کل مسیر ساندویچ دستم بوده و گریه کردم که چطور مادرم مرا می‌بخشد.

شهید احدی با آن همه علمش، سر به زیر و افتاده بود، خودش این راه را دوست داشت، همیشه نگران بودم شهید شود، به من می‌گفت من مال تو نیستم، مال خدا هستم، نمی‌توانم ببینم کشورم در این وضعیت باشد، پس چه کسی باید از دین، وطنش، مردمش و حرف امام دفاع کند، وقتی از جبهه می‌آمد به منزل خودمان می‌گفت منزل فرعی و به جبهه می‌گفت منزل اصلی.

شهید «احمدرضا احدی» آخرین وصیت ماندگار خود را نیز چنین نگاشت:

بسم الله الرحمن الرحیم

«فقط نگذارید حرف امام(ره) به زمین بماند همین، حدود یک ماه روزه قرض دارم تا برایم بگیرید و برایم از همگی حلالیت بخواهید»

والسلام کوچکترین سرباز امام زمان(عج)، احمدرضا احدی

به گزارش ایرنا؛ شهید احدی پس از شرکت فعال در عملیات کربلای ۵ در شب دوازدهم اسفندماه سال ۱۳۶۵ همراه چند نفر از همرزمانش همچون شهید «مجید اکبری» به شهادت رسید و پس از ۱۵ روز که پیکر خونینش میهمان آفتاب بود، در گلزار شهدای عاشورای ملایر به خاک سپرده شد.

شهرستان ملایر یک‌هزار و ۱۰۰ شهید والامقام را تقدیم انقلاب اسلامی کرده است.

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha