به گزارش ایرنا، با اینکه سالهاست تهران زندگی میکند و مشغول تدریس در دانشگاه است اما هنوز لهجه شهرضایی را حفظ کرده است. سردار حمید باقری را میتوان گنجینهای از ایثار، مجاهدت و ایستادگی دانست. خاطراتش را از اواخر سال ۵۶ شروع می کند، زمانی که مبارزهاش با رژیم پهلوی علنی میشود. از تاسوعای ۵۷ برایمان میگوید که نقطه عطف خشم مردم شهرضا بود و برای اولین بار در ایران، مردم شهرضا مجسمه رضاشاه را از میدان مرکزی شهر پایین کشیدند. به دفاع مقدس می رسد و هم رزمی اش با حسین خرازی و محمد رضا زاهدی. با او تا لبنان و آموزش رزمندگان حزب الله را هم مرور می کنیم.
حاصل گفتگوی ما با سردار حمید باقری را در ادامه می خوانید:
«اواخر خرداد ۱۳۵۹ لحظهشماری میکردم که امتحاناتم تمام شود تا عضو رسمی سپاه شوم. به محض بردمیدن سپیده در سیویکم شهریور ۵۹ به پادگان ۱۵ خرداد اصفهان رفتیم. من، سیفالله حیدرپور، داریوش طبائیان و سیدنورالدین بحرینی عضو رسمی سپاه بودیم اما چون سربازی نرفته بودیم و آموزش رسمی ندیده بودیم پذیرفته نشدیم و گریهکنان به شهرضا برگشتیم.»
سردار باقری آموزش عمومی را در پادگان غدیر اصفهان میبیند و اواخر دی ماه ۱۳۵۹ عازم جبهه میشود. او توضیح میدهد: «آن زمان سیدابوالقاسم میرکاظمی فرمانده ما در منطقه دارخوین بود. هیچ شناختی از منطقه نداشتیم. شبها نگهبانی میدادیم. اوایل کار نگاهمان به جنگ کودکانه بود. حتی یادم میآید شهید حاج حسین خرازی از من پرسید وضعیت دپوهای دشمن چطور بود؟ چند تاش زیر آب رفته بود؟ و من انقدر نابلد بودم که توی چشمان خرازی خیره و هاج و واج نگاه کردم و گفتم «دپو دیگه چیه!» و حاج حسین پاسخ داد «منظورم از دپو همان خاکریزه.»
با اعلام عزل بنیصدر از فرماندهی کل قوا، عملیات فرمانده کل قوا به فرماندهی کل حضرت امام خمینی(ره) آغاز میشود. این عملیات اولین تجربه نیروهای سپاه و بسیج در حمله به مواضع عراقیها بود. در آن زمان هنوز نیروها در قالب تیپ و لشکر سازماندهی نشده بودند. سردار باقری توضیح میدهد: «حاج حسین خرازی وقتی میخواست نیروها را در جایی جمع کند میگفت: بچههای شهرضا بیایید، بچههای گلپایگان بیایید، بچههای نجفآباد بیایید و ... در همین عملیات فرمانده کل قوا ۴۰۰ نیرو داشتیم و ۱۲ کیلومتر مربع از خاک اشغال شده ایران را آزاد کردیم. ما در این عملیات یاد گرفتیم که بدون پشتیبانی آتش توپخانه چندان موفق نخواهیم بود. در عملیات فرمانده کل قوا ۷۵ اسیر گرفتیم و از بچههای شهرضا ناصر دهقان شهید و ولیالله کشوری جانباز قطع نخاع شد.»
عکس را نشانمان می دهد و می گوید: «اکثر افرادی که در این عکس حضور دارند، به شهادت رسیده اند. بالای سرمان شهید سید محسن صفوی اولین فرمانده سپاه شهرضا و فرمانده قرارگاه مهندسی رزمی صراط المستقیم حضور دارند.»
مهر ۱۳۶۰ میشود و عملیات شکست حصر آبادان. بدون اجازه آقا محسن صفوی، فرمانده سپاه شهرضا به منطقه میرود و شهید صفوی او را توبیخ میکند و به او میگوید: «آموزش دادن نیروها برای اعزام به جبهه کمتر از جنگیدن در خط مقدم نیست.»
حمید باقری پس از حضور در عملیاتهای بستان و بیتالمقدس با توصیه شهید ردانیپور رابط بین تیپ قمر بنیهاشم(ع) و تیپ ۵۷ ذوالفقار ارتش میشود. چند روز قبل از شروع عملیات محرم، نیروهای شهرکرد، لنجان، شهرضا، سمیرم، دهاقان و مبارکه از تیپ امام حسین(ع) جدا میشوند و یک تیپ مستقل تشکیل میدهند. اسم این تیپ که دو گردان داشت قمر بنیهاشم(ع) نام گرفت. مقر تیپ پادگان دوکوهه، و فرمانده آن کریم نصر بود. فرمانده گردان یازهرا، سید نورالدین بحرینی و گردان یا مهدی، هم مهدی سامع بود.
او در این باره میگوید: «عملیات محرم دهم آبان ۱۳۶۱ در منطقه شرهانی شروع شد. تیپ ما در مرحله اول شرکت نکرد. قرار شد تیپ قمر بنیهاشم(ع) شب دوم وارد عمل شود. قرار شد اگر یکی از فرمانده گردانها شهید شدند، من جایگزین شوم. عصر روز دوازدهم آبان بود. سراغ مهدی سامع را گرفتم اشک توی چشم سیدنورالدین جمع شد و گفت: «مهدی همون صبح عملیات محرم شهید شد. همون وقتی که مهدی داشت به تو میگفت دادا ما مهمات میخوایم، همون موقع تیر توی پیشونیش خورد و شهید شد. تو فقط بیست متر با مهدی فاصله داشتی. اگه سرت رو برمیگردوندی میدیدی مهدی تیر خورده.» بغض در گلویم گلوله شد. همه از دوستی من و مهدی خبر داشتند. وقتی پیش بچهها برگشتم خمپاره ۱۲۰میلیمتری در چند متری من به زمین خورد. موج انفجار خمپاره مرا بلند کرد و محکم به زمین کوبانید. صدای مهدی در گوشم میپیچید. عملیات محرم که تمام شد به شهرضا برگشتم. به سمت قبور شهدا که تازه دفن شده بودند و سنگ مزار نداشتند، رسیدم. کنار قبری که حدس میزدم قبر مهدی سامع است نشستم و با او خلوت کردم.
در کنار شهیدان ردانی پور، سامع و زمانی
حمید باقری در تابستان ۱۳۶۳ برای ماموریت ۴۵ روزه عازم لبنان میشود تا تجربیاتش را در اختیار نیروهای رزمنده لبنانی قرار دهد. در آن زمان حسین دهقان فرمانده سپاه لبنان و سید حسن نصرالله جانشین او بود. در این ماموریت علاوه بر آموزش به نیروهای لبنانی، فرماندهی یکی از مقرهای سپاه لبنان به او واگذار میشود.
«بله، تابستان ۶۳ بود و یک ماه بود که دخترم به دنیا آمده بود. قرار بود با خانواده اعزام شوم اما ترجیح دادم تنها بروم. وقتی از ماموریت برگشتم مریم ۷ ماهه بود و در این مدت سعی کردیم شالوده حزبالله لبنان را بنا کنیم.»
۲۰ بهمن ۱۳۶۴ عملیات والفجر ۸ آغاز میشود. غواصها خط را میشکنند. با ایجاد سرپل در ساحل غربی رودخانه اروند، بقیه نیروها با قایق از عرض اروند میگذرند و فاو را تصرف میکنند. اما خاطرات سردار باقری از عملیات کربلای چهار دردآور است.
او تعریف میکند: «عملیات کربلای چهار عملیات تلخی بود. ما در این عملیات مجبور به عقبنشینی شدیم. از خرمشهر به سمت «نهر خین» رفتیم و از آنجا شبانه سوار قایق شدیم تا به سمت «جزیره امالرصاص» برویم و جایگزین نیروهای عمل کننده گردان امام حسن(ع) به فرماندهی آیتالله رجائیان شویم. قایق ما جلو میرفت. من یک دفعه در آن تاریکی یک شبحی بالای سرم دیدم! یکی از قایقهای خودمان که نیروهایش را پیاده کرده و برمیگشت، داشت با سرعت به سمت ما میآمد و همه وحشت کردیم. من بیسیمچی گردان امام حسین(ع) بودم. توی قایق صحبتهای دو تا فرمانده لشکر یعنی حاج احمد کاظمی و مرتضی قربانی خبرهای خوبی را نمیداد. من در طول مدت حضورم در جبهه بمباران هوایی را در شب ندیده بودم. آن شب هواپیماهای عراقی روی مواضع ما بمب ریختند. توپخانه آنها بیمهابا آتش میریخت. ساعت نه صبح دستور عقبنشینی صادر شد. دشمن حمله شیمیایی کرد و اثرات شیمیایی هنوز همراه من است.»
بین شهیدان سلطانی و طحانی/ ساعاتی قبل از شهادت شهید سلطانی، ۲۸ اسفند ۱۳۶۴
شب نهم اسفندماه ۱۳۶۵ عملیات تکمیلی کربلای پنج آغاز میشود. گلوله و خمپاره از زمین و آسمان میبارید. حمید باقری بیسیمچی گردان امام حسین(ع) به فرماندهی آقامحمد میرفتاح است و گازهای شیمیایی چابکی او را گرفته است و نفس کم میآورد.
او از پنجمین مجروحیتش در عملیات کربلای پنج میگوید: «یک دفعه چشمم به یک تانک عراقی افتاد که داشت از روبهرو به ما نزدیک میشد. همان لحظه با شنیدن یک صدای انفجار احساس برقگرفتگی کردم و روی زمین افتادم. اول فکر کردم پای راستم کنده شد و توی هوا رفت. هرکاری کردم نتوانستم تکان بخورم. یک حالت نیمه فلجی به من دست داد. نگاه کردم دیدم پایم تابیده است. آتش دشمن یک لحظه قطع نمیشد. مرا با آمبولانس به بیمارستان رساندند و پس از چندین عمل قسمتی از استخوان لگن و نازک نی ساق پایم را به استخوان ران پیوند زدند و بعد از سیزده ماه توانستم راه بروم.»
حمید باقری در بهمن سال ۱۳۶۶ دوباره به لبنان میرود. اما عفونت پا باعث میشود بعد از ۴۵ روز به ایران برگردد و پس از آن با خانواده به لبنان میرود. او حالا اینجاست؛ با کولهباری از تجربه و دانش نظامی و از اهمیت طوفانالاقصی و وعده صادق میگوید.
«هفتم اکتبر نقطه عطفی در تاریخ مبارزات با رژیم صهیونیستی است. مقاومت مردم غزه با بیش از ۴۰ هزار شهید یادآور مقاومت رزمندگان در دفاع مقدس است و وعده صادق آغاز شکستن پایههای حکومت عنکبوتی رژیم صهیونیستی است. اینکه مردم فلسطین با عبرت از مقاومت رزمندگان ما در جنگ تحمیلی هیمنه ارتش رژیم صهیونیستی به عنوان ارتش سوم دنیا را شکستند مسلما از تحقق وعدههای الهی خبر میدهد. بگذارید خاطرهای از شهید فتحی شقاقی، دبیرکل شیعه جهاد اسلامی فلسطین تعریف کنم. وقتی برای تحویل ایشان از تبعید به مرز فلسطین اشغالی رفتم در راه به من گفت آیا شماها همانهایی نیستید که امام در قیام ۱۵ خرداد گفت یاران من در گهواره هستند؟ بعد عکس امام را که از روزنامه اسرائیلی بریده بود نشانم داد و گفت من ده سال است که در زندان اسرائیل با این عکس زندگی میکنم. راز و رمز دفاع مقدس و وعده صادق در یک کلام خلاصه میشود الگوی مقاومت اسلامی، بماند که بیداری ملتها همچون قیام امام حسین(ع) بهای سنگینی داشت اما امروز همه دنیا فهمیدند که راه قدس از کربلا عبور میکند و جمهوری اسلامی ایران فرزندانش را در لبنان و فلسطین تنها نمیگذارد.»
حالا به عکسش کنار شهید زاهدی خیره میشود و لبخندی که در نگاهش به شهید زاهدی موج میزند چهرهاش را باز میکند و میگوید خاطره بسیار است و حرف زیاد.
نظر شما