زدی تو خال!

تهران- ایرنا- تانکی در حال حرکت به‌سوی ما بود، به او گفتم: اسدی بدو این تانک را بزن. او هم آرپی‌جی را روی دوش گرفت و شلیک کرد؛ گفتم: الله‌اکبر که چطور هم زدی توی خال!

به گزارش ایرنا از تارنمای مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس، عملیات ثامن‌الائمه (ع) در ساعت یک بامداد و در تاریخ ۱۳۶۰/۵/۷ با رمز مقدس «نصر من الله و فتح قریب»، با اهداف تصرف پل‌های دشمن بر روی رود کارون، تصرف و تأمین جاده‌های آبادان ماهشهر و آبادان اهواز به‌منظور شکست حصر آبادان آغاز شد و پس از چهل و دو ساعت تلاش رزمندگان اسلام، نیروهای دشمن در منطقه شرق کارون منهدم یا اسیر شده و یا به غرب کارون فرار کردند و بعد از حدود یک سال، جزیره آبادان از محاصره خارج شد.

روایت اصغر باباصفری

اصغر باباصفری از جانبازان اصفهانی که در عملیات رمضان قطع نخاع گردید، در کتاب «یک چای داغ تنگ غروب» به بیان خاطرات خود از عملیات ثامن‌الائمه (ع) پرداخته که به مناسبت سالروز این عملیات ظفرمند منتشر می‌شود:

بالاخره عملیات ثامن‌الائمه (ع) از چهار محور به اجرا درآمد. دو محور ماهشهر و ذوالفقاریه به‌عنوان محورهای فرعی و دو محور دارخوین و فیاضیه، محورهای اصلی عملیات بودند.

با اجرای کامل عملیات در دو محور اصلی، می‌بایست پل‌های حفار غربی و شرقی بسته می‌شد و دشمن به محاصره در می‌آمد.

محور ماهشهر موظف بود جاده ماهشهر آبادان را آزاد کند. محور ذوالفقاریه که متشکل از ایستگاه هفت و دوازده بود، وظیفه داشت منطقه تصرفی شرق کارون را که در واقع گلوگاه جزیره آبادان محسوب می‌شد، از چنگ دشمن خارج کند.

فاصله ما با دشمن از هشتصد یا هزار متر بیشتر نبود. مرتضی (قربانی) هم که می‌خواست شروع عملیات را برای نیروهایش توجیه کند، تنها به یک جمله بسنده کرد: آقا این خاکریز عراقی‌ها.

دو بی‌سیم‌چی و یک تخریبچی با یک بی‌سیم به من داد و ساعت یازده شب آمد و گفت: می‌روی توی کانال تهرانی‌ها و نیروهایت را می‌چینی، تا بعد بهت بگویم چه‌کار باید بکنی.

تهرانی‌ها از قبل لاستیک‌های تایر ماشین‌های نیمه سنگین را به‌صورت دشتبان و پراکنده به فاصله حدود ده متر توی دشت چیده بودند تا برای نگهبانان عراقی عادی جلوه کند. شب‌ها که می‌خواستند به شناسایی بروند، آن‌ها را هل می‌دادند و جلو می‌رفتند. حدود ده بیست تا تایر در آنجا گذاشته‌شده بود.

اسدی، معاون گروهان را که بچه رشت بود، صدا زدم: اسدی! برو لاستیک‌ها را بشمار و یک نیرو پشت هرکدام از آن‌ها بگذار که وقتی دستور حمله دادند، ما خودمان را پشت لاستیک‌ها به خط دشمن نزدیک کنیم. اسدی خیلی ساده و آرام بود. باید می‌کشتی‌اش تا یک کلمه حرف بزند. رفت و هرچه منتظر ماندیم، از او خبری نشد. بالاخره از آمدنش ناامید شدیم.

مرتضی از بی‌سیم دستور داد: یا علی، رها شو. بی‌سیم را کول بی‌سیم‌چی بزرگ‌تر انداختم که دو متر قد داشت و بی‌سیم‌چی دومی را که یک و بیست سانت بیشتر قد نداشت، پشتیبان او قرار دادم و همراه تخریب چی که بچه چالوس بود، به راه افتادیم. بقیه نیروها پشت سر ما به‌صورت دشتبان همه با هم به دو به حرکت درآمدند.

انگار منتظر دستور بودند و ولع زیادی برای حمله داشتند. اصلاً برای این فرمان جان می‌دادند. حالا نمی‌دانم چرا عراقی‌ها هنوز متوجه عملیات نشده بودند؛ وگرنه به‌هیچ‌وجه نمی‌گذاشتند رد شویم. میدان مین سازماندهی‌شده‌ای هم وجود نداشت.

عراقی‌ها میدان مین برای خودشان کاشته بودند؛ اما خبری نبود که دورش سیم‌خاردار کشیده باشند. همین‌طور که من و نیروهایم به دو می‌رفتیم، ذهنم به اسدی مشغول بود که پس کجا رفته؟ هدف من این بود که نیروهایم را به خاکریز دشمن برسانم. می‌دانستم که اگر از خاکریز بگذرم، خیلی از خطرات را پشت سر گذاشته‌ام.

ما هم در این هفت ماه پدافند، فقط یک خاکریز صاف در فاصله هزار متری مقابلمان دیده بودیم. دیگر نمی‌دانستیم که پشت آنجا چه خبر است.

حالا نه برانکاردی داشتیم که اگر کسی زخمی شد، نجاتش بدهیم و نه امکانات دیگری. فقط چند نفر را گفته بودند که اگر کسی مشکلی پیدا کرد، به کمکش بروند.

یک‌دفعه، نرسیده به خاک‌ریز، یک گلوله آرپی‌جی ۱۱ سرگردان به دست بی‌سیم‌چی قدبلند ما خورد و او را مجروح کرد. او که بلاتکلیف مانده بود، پرسید: حالا چه‌کار کنم؟ ساعت دوازده حرکت کرده بودیم و حالا یک ساعت گذشته بود که بی‌سیم قطع شد. بی‌سیم به‌طورکلی ازکارافتاده بود و فقط جیغ می‌کشید. دیگر خبری هم از مرتضی و پیکش نبود. حتماً او هم مثل من داشت با مشکلات و ایجاد ارتباط بین نیروها دست‌وپنجه نرم می‌کرد و خودش را به آب‌وآتش می‌زد.

به سنگرهای قدیمی کاتیوشاهای عراقی که خیلی گود بود، نگاه انداختم و فوری آنجا را نشانش دادم: برو توی یکی از سنگرها تا ببینم چه می‌شود.

اگرچه میدان مین هم نبود، دشمن جسته‌وگریخته مین ریخته بود. دوباره درحالی‌که بنا کردیم بدویم، پنجاه متر به خاکریز که مانده، تخریبچی ما پایش روی یک مین ضد نفر رفت و تا مچ آن را متلاشی کرد.

فرصت اینکه توقف کنیم وجود نداشت. درحالی‌که می‌دویدیم به او هم یکی از سنگرهای کاتیوشا را نشان دادم و همان حرفی را که به بیسیم چی زخمی زدم، گفتم. کار دیگری نمی‌توانستم بکنم. اصلاً چکار می‌توانستم بکنم؟ تمام هم‌وغم من این بود که بروم و خاکریز را بگیرم. من فقط جلوی نیروهایم می‌دویدم و آن‌ها هم دنبال من.

در همین حد، بعد سریع خودمان را به آن‌طرف خاکریز رساندیم. اوضاع را نگاه کردم، دیگر گیج گیج شده بودم و نمی‌دانستم چه باید بکنم؛ چون توپخانه ۲۰۳ خودمان از جانب ماهشهر داشت همان مواضع را که در آن قرار داشتیم، می‌کوبید. آتش پالایشگاه را که همیشه پنجاه متر در هوا بلند بود، شاخص راهنمای خود قرار داده بودیم. با خود گفته بودیم که هر وقت خواستیم موقعیتمان را پیدا کنیم، از آن کمک می‌گیریم؛ اما آن‌وقت که در موضع عراقی‌ها قرار گرفتیم، از بس آتش توپ‌ها و گلوله‌ها زیاد بود و گردوخاک و دود همه‌جا را گرفته بود، آتش پالایشگاه دیگر دیده نمی‌شد.

عراقی‌ها هنوز نمی‌دانستند که مواضعشان به دست ما افتاده است. همه‌مان دنبال یک خمپاره ۶۰ که در طول مدت پدافند، خیلی ما را اذیت کرده بود، می‌گشتیم. به سنگری رسیدیم که پوکه‌های خمپاره زیادی در آن ریخته بود! متوجه شدیم که این خودش است.

نگاهم به یک بعثی افتاد که اگر شش تا از ما را در یک ترازو می‌گذاشتند، به‌اندازه او نمی‌شدیم. انگار تازه از خواب بیدار شده بود. وقتی با زیر پیراهن سفید رکابی از سنگر بیرون آمد، بچه‌ها دیگر امانش ندادند.

آنجا چقدر خاکریز تو در تو وجود داشت. پر از خاکریزهای تانک و نعل اسبی و آن شکلی بود که آدم را گیج می‌کرد. مدام از این خاکریز به آن خاکریز می‌دویدیم و به دشمن مهلت نمی‌دادیم. خوبی‌اش این بود که عراقی‌ها تازه از خواب بیدار شده بودند و هنوز دست به اسلحه نبودند.

حدود یکی دو ساعت طول کشید تا تانک‌هایشان به حرکت در آیند. از همه بدتر این بود که شاخصمان را که آتش پالایشگاه بود، گم‌کرده بودیم و نمی‌دانستیم از کدام طرف آمده‌ایم. فقط دنبال دشمن می‌گشتیم تا او را به آن دیار بفرستیم

یکی از گروهبان‌های ما که ترکشی به زبانش خورده بود، سروصدا راه انداخته بود و با لهجه ترکی داد می‌زد: گربان، گربان! حالا من چه‌کار کنم؟ دستش را گرفتم و کشیدم: من خودم هم نمی‌دانم چکار کنم. برو یک‌گوشه‌ای قایم شو تا هوا که روشن شد ببینیم چه‌کار باید بکنیم.

بعد از خاکریز دیگری بالا رفتم که ناگهان چشمم به اسدی افتاد که کوله آرپی‌جی بر پشت و قبضه آرپی‌جی به دست، داشت می‌دوید. او را صدا زدم و پرسیدم: کجا بودی پس؟ اونجا کجا، اینجا کجا؟ گفت: به من که گفتی برو لاستیک‌ها را بشمار، کمی که رفتم جلو، گم شدم و نمی‌دانستم کجا هستم. یک‌خرده از این ور می‌دویدم، یک‌خرده از آن ور. تا حالا که شما را پیدا کردم.

در همان موقع تانکی در حال حرکت به‌سوی ما بود و داشت عقب و جلو می‌کرد. به او گفتم: اسدی! بدو این تانک را بزن. او هم آرپی‌جی را روی دوش گرفت و شلیک کرد؛ اما گلوله بیست متر دورتر از تانک منفجر شد. خنده‌ای کردم و گفتم: الله‌اکبر که چطور هم زدی توی خال!

توی آن تاریکی، یکی دو تا آرپی‌جی زد و کاری از پیش نبرد؛ اما صفا و صمیمیت آن پسر نوزده‌ساله در آن نیمه‌های شب که گوشه چشمی به یاری و امداد خدا داشت، کار خویش را کرد. تانک بیست متر بیشتر با ما فاصله نداشت. وقتی واژگون شدنش را دیدم، زمزمه کردم: خدایا خودت بودی! آرپی‌جی الکی بود!

تانک توی سنگر وارونه شده بود. من هم که خنده‌ام گرفته بود، دستی به پشتش زدم: برو هر جا تانک دیدی بزن. دیگر از این خاکریز به آن خاکریز جنگیدیم تا هوا کم کم روشن شد.

دوباره دیدم یک تانک، دویست متری ما دارد عجیب بیداد می‌کند و نمی‌گذارد با نیروهای خودی سمت چپ الحاق پیدا کنیم.

کالیبر ۷۵ روی سر تانک مدام و بی‌امان همه‌جا را به رگبار گرفته بود. ماهم دیگر از نفس افتاده بودیم و نمی‌دانستیم با این تانک چه‌کار کنیم. دنبال یک آرپی‌جی می‌گشتیم که آن را بزنیم که ناگهان آتش تانک خاموش شد.

به بچه‌ها گفتم: بچه‌ها! گلوله‌هایش خلاص شده. در همین موقع خدمه‌اش را دیدم که کتابی به دست گرفته و از دریچه تانک بالا آمده و یا علی گویان دستانش را بالا برده است. گفتم: ای ملعون! بچه‌ها این حقه‌باز را امان ندهید. گلوله‌هایش ته کشیده.

یکی از بچه‌ها رفت، بدون معطلی کارش را تمام کرد، آمد و گفت: هیچ‌چیز دیگری نداشت که شلیک کند.

چهل پنجاه دقیقه بعد، دیگر هیچ خبری نبود؛ مثل آبی بود که روی آتش ریخته شود. سرباز عراقی که خدمه خمپاره ۶۰ بود، وقتی کشته شد، نمی‌دانم چرا زبانش از دهانش بیرون مانده بود. آن‌وقت بچه‌ها می‌رفتند و او را به همدیگر نشان می‌دادند و یکی از لایه‌های نفرت بار جنگ را که از آن‌هم گریزی نیست، تجربه می‌کردند. لایه‌ای از زشتی و تنفر و وحشت.

آتش جنگ فروکش کرده بود و مأموریت ما پایان گرفته بود.

منبع:

یاری، مصطفی، یک چای داغ تنگ غروب، مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس: نشر مرزوبوم، حوزه هنری استان اصفهان، تهران ۱۴۰۲، صص ۸۶، ۸۷، ۸۸، ۸۹، ۹۰، ۹۱

اخبار مرتبط

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha