صبح چهارشنبه – ۱۴ آذر- تالار فرهنگ و هنر کرمان حال و هوای متفاوتی تجربه کرد و گرچه برنامه، یادواره شهدا بود اما حاضران در یکی از بزرگترین سالنهای این تالار، شاهد اجرایی هنری به تمام معنا از سوی آزادگان سرافراز در بخش تئاتر و در مجموع نحوه اثربخش برگزاری یادواره بودند؛ درواقع بخشی از آنچه بر آنان در اردوگاههای بعثی گذشته را به زیبایی به تصویر کشیدند، آن هم معنادار و به شکلی که مخاطب متوجه احوالاتشان بشود.
تئاتری که با لباس های زرد اسارت از ابتدا شروع شد و تا پایان یادواره ادامه یافت، آن هم بر محور خاطرات واقعی آزادگان در اردوگاه ها که نشان داد اولا چطور آزادگان یادوارهای متفاوت، زیبا، پرمحتوا و معنادار تدوین و اجرا کردند و نیز همگان دیدند که چگونه جمع دوستانه هفت نفر از اسرا که در غربت با یکدیگر آشنا شدند، یکی یکی از این عالم پرگشودند، غیر از یکی که ماند تا روایت کند؛ آن هم در نهایت غربت و مظلومیت، در خاکی که وطن نبود.
یادواره با همکاری چند سازمان از جمله سازمان ترتیب داده شده بود اما برگزارکننده آن، خود آزادگان بودند؛ از مجری و دبیر فرهنگی یادواره گرفته که احمد یوسفزاده نویسنده کتاب مشهور آن ۲۳ نفر بود تا سایر بخشها مثل تدارک تئاتر و غیره.
به گزارش خبرنگار ایرنا، حاضران به محض ورود به تالار متوجه تفاوتها میشدند زیرا دکور به گونه ای با یک تخت ساده سربازی طراحی شده بود که تداعی اردوگاه را داشت؛ پشت صحنه تصویری دکور نیز عکسی از وضعیت زندگی اسرا نشان می داد با چند جمله دستنویس اسرا روی دیوار مثل «پسرم مرد میشود و همزاد من .... .» که نشان میداد اسرا در اسارت چقدر دلتنگ و دلنگران اعضای خانواده بودند و این غم چقدر و چطور برای برخی از آنان جانکاه میشد. در این تئاتر ما به عینه دیدیم چطور و چقدر گذران شبانهروز برای این اسیران سخت و طاقتفرسا بوده است؛ یعنی این آزادگان، بخشی از این سختی را به شکل ملموس برایمان تصویرسازی کردند و به قول راوی تئاتر نشان دادند که اسارت آن هم نزد بعثی ها آنطور که برخی گمان میکنند جای بخور و بخواب نبود زیرا نه چیزی برای خوردن بود و نه جای مناسبی برای خوابیدن.
سناریو تئاتر با هدف نوشته شده بود تا بخشی از واقعیت های زندگی در اردوگاه های بعث را عریان و به زبان ساده نشان دهد، تا به شناخت، تعاریف ذهنی و درکمان از موضوع تلنگری اساسی بزند که بخشی از آن را در چند جمله برای شما مخاطبانی که این گزارش را میخوانید روایت میکنم؛ از جمله اینکه یک سرماخوردگی ساده در اسارت می توانست و بارها توانست به مرگ و شهادت اسیران تبدیل شود؛ جای شکنجه و شلاق ماموران، عفونت میکرد و افراد را شهید؛ برخی بیماری های ساده مثل مشکلات گوارش، در نهایت به مرگ می انجامید؛ برخی اسرا برای اینکه دوستانشان کمتر در مریضی یا تحمل درد ، درد بکشند، خودشان را به دست شلاق بیامان بعثیها میدادند تا در این رهگذر بتوانند چند ورق قرص، «محترمانه بدزدند» و این نامی ندارد جز فداکاری.
در این تئاتر به چشم دیدیم که چطور یکی از اسرا دچار مشکلات روانی شد و در نهایت جام شهادت را نوشید؛ وقتی نامه ای به دست وی می رسد از همسرش که می گوید با یکی دو فرزند دیگر توان تحمل ندارد که همسرش بر می گردد یا بر نمی گردد، لذا درخواست طلاق غیابی می دهد و باقی ماجرا که وی وقتی در اسارت این نامه را می خواند، جنون وی را می گیرد و رها نمی کند؛ هرچند همچون نوشدارویی بعد از مرگ سهراب، بعدها مشخص میشود این نامه جعلی و دستکاریشده بوده و منافقین پشت آن قرار داشته اند.
اما مخاطبانی که نبودند
دلتنگی اسرا در اسارت نسبت به خانواده، تحمل دوری، شرایط سخت غذا و دیگر بخش های گذران وقتی که نمیتوان نامش را زندگی گذاشت را در هر بخش تئاتر از نزدیک دیدیم و همزمان که به نحوه برگزاری یادواره احسنت میگفتیم ، بیاختیار اشک هم ریختیم؛ فقط حیف شد که مخاطبان یادواره که در سالن حاضر شده بودند بیشتر یا اعضای خانواده اسرا بودند که با این مسائل بیگانه نبودند یا خود آزادگان؛ شماری از نیروهای مسلح ارتش نیز حضور داشتند در کنار اصحاب رسانه و مدیران؛ کمتر از دیگر اقشار و شهروندان عادی جامعه مطلع شده بودند تا خودشان را به تالار برسانند و ببینند آنچه که باید خیلی زودتر می دیدیم و درک می کردیم.
و استاندار کرمان که خودش فرزند شهید یدالله طالبی است نیز بهخوبی این موضوع را مطرح کرد، محمدعلی طالبی وقتی در این یادواره پشت میکروفون قرار گرفت، گفت که چقدر جامعه نیاز دارد این ایثار و از خودگذشتگی که در دوران دفاع مقدس اتفاق افتاد برای جامعه گفته و تبیین شود؛ وی البته پیشنهاد داد که تشکل های ایثارگری توسط خود جامعه رزمندگان، آزادگان و فرزندان شهدا تشکیل شود و یکی از محورهای فعالیت آن، همین بخش ها باشد.
وی در پاسخ به یوسفزاده مجری خوشذوق برنامه نیز گفت که موقع شهادت پدرش، هشت ساله بوده؛ ۲۲ بهمن ۱۳۶۰ که پدر گرامی وی در سوسنگرد به شهادت می رسد.
اما وقتی هر پرده از تئاتر این یادواره اجرا می شد من حسرت می خوردم که چرا آنانی از این جامعه که باید این صحنه ها را ببینند، اینجا نیستند که ببینند؛ هرچند این فرض که بر ما اصحاب رسانه است را محکمتر گرفتم که وظیفه داریم آنچه اینجا گذشت را روایت کنیم تا دیگران هرچقدر که توانستند، ببینند و مطالعه کنند.
شروع یادواره با دکلمه زیبایی از دخترکی چادری بود که وصف حال ایام بود؛ شهادت حضرت فاطمه(س) و مجری نیز در اواسط یادواره وی را بهاره ابراهیمی معرفی و از قاری قرآن آقای یداللهی نیز قدردانی کرد.
نقطه شروع مراسم به رسم ادب، البته سخنرانی کوتاه سردار نظری فرمانده سپاه استان بود که بیشتر برای خیرمقدم به حاضران رخ داد؛ وی به غربت این شهیدان نیز البته اشاره کرد و گریزی به وضعیت نقش شهدا در جبهه مقاومت هم زد.
یک خودانتقادی بیرحمانه و معنادار
در ادامه، تئاتر و خاطره گویی های این یادواره نقطه های اوج بسیاری داشت که در ادامه به برخی از آنها به صورت مصداقی اشاره می کنم؛ از جمله شروع یادواره توسط مجری که خود از آزادگان سرافراز است و هشت سال در اردوگاه های بعث گذرانده است.
ابتدا با یک انتقاد و درواقع خودانتقادی بیرحمانه شروع کرد که البته پیامی معنادار هم به دیگران داشت، گویی که این آزادگان خودشان را نمی بخشند وقتی گفت: ۴۰ سال زمان کمی نیست؛ داشت از غفلتی می گفت که به زعم وی، آزادگان، نسبت به گرامیداشت و معرفی شهدایی که در اسارت شهید شدند داشته اند و ادامه داد: و مقصر ما آزادگانی هستیم که یادمان رفت رفقایی داشتیم. سپس به حال و هوای زندگی در اسارت، شهید شدن در غربت و البته مظلومانه تشییع و مدفون شدن در خاک عراق اشاره کرد.
اسارت یعنی جنگ
بعد، بخش نخست تئاتر شروع شد؛ با بازیگرانی با لباس های زرند رنگ اسارت که ماجرای دوست شدن هفت نفر در خاکی که وطن نیست را به تصویر کشید؛ در جایی پر از درد، غم و دلتنگی.
سپس برای اینکه نشان دهد اسارت یعنی جنگ و چطور جنگی، گفت: نکته مهم اینکه اسارت درواقع یعنی جنگ، آن هم در حالی که خبری از تانک، تفنگ، فشنگ و اسلحه نیست؛ در خاک غربت هستی ولی باید بجنگی با دست خالی. دشمن ذهن تو را می خواهد و می خواهد که روحیهات را خراب و مال خودش کند و در این شرایط، ما راهی نداشتیم جز اینکه بخندیم و بخندانیم تا روحیهمان را از ما نگیرند؛ لذا کتک و شلاق می خوردیم و می خندیدیم تا روحیهمان را از دست ندهیم.
راوی تئاتر سپس از اسیری به نام صالح گفت که ورزشکار بود و آنجا مخفیانه مسابقات کشتی برگزار می کرد؛ نگهبان دم در آسایشگاه می گذاشتند که ماموران بعثی سرنرسند و بتوانند مسابقه را برگزار کنند.
صالح از ابتدای تئاتر سرفه می کرد و یک سرماخوردگی ساده گرفته بود؛ سرماخوردگی که به قول راوی، در اسارت، از سرطان خطرناکتر است؛ و من نمیدانم کداممان در همه این سال ها وقتی به آزادگان فکر کرده ایم یا فیلمی از آنان دیده ایم، اینقدر ملموس به یک سرماخوردگی ساده اینطور فکر کرده ایم که می توانسته جانشان را بگیرد.
اسیر دیگر در تئاتر درگیر اسهال بود؛ بازیگران و کارگردان تلاش داشتند با گنجاندن برخی دیالوگ های طنز فضا را تلطیف کنند اما مگر می شود زندگی زجرآور اسرا در اردوگاه های بعثی را طنزگونه روایت کرد و خندید؟؛ راوی به یک کلیدواژه اشاره کرد که سبب جریان حیات در اسارت می شد و آن هم چیزی نبود جز فداکاری؛ گفت: فداکاری در اسارت، وگرنه بدجوری باخت می دی.
بعد یک مصداق فداکاری را به تصویر کشیدند که یکی از رفقایشان داشت شلاق می خورد و وقتی او را آوردند، به جای آنکه ناله کند، داشت می گفت که چون دو نفر از دوستانش مریض شده بودند، یکی سرماخوردگی و دیگری مشکل گوارشی، خودش را در دل ماموران رها کرده تا، تا میخورده او را در اتاق ماموران ، شلاقش بزنند و در این رهگذر، خودش را روی صندوقی بیاندازد که چند ورق قرص آنجا می توانسته محترمانه بدزدد و برای دوستانش بیاورد.
رونمایی از آهنگ قهرمان
تئاتر برگرفته از خاطرات آزادگان توسط آقای باقری کارگردانی شده بود و در خلال اجرای تئاتر، رضا احمدی خواننده کشورمان نیز کار جدید خود با نام قهرمان را اینجا رونمایی کرد؛ کاری که شعر آن را حامد حسینخانی شاعر کرمانی سروده و جواد زارع آهنگسازی کرده است. احمدی گفت که بیش از ۷۰ اثر موسیقایی تاکنون خلق و منتشر کرده است.
معجزه پیکرهای سالم
در ادامه نوبت به خاطره گویی سردار محمدرضا حسنی سعدی رسید؛ از آزادگان سرافراز و جانباز که اینک مدیریت گلزار شهدای کرمان را برعهده دارد. پیش از آنکه وی پشت میکروفون قرار گیرد، یوسف زاده، مجری یادواره گفت: آقای حسنیسعدی فرمانده ما بود و چه فرمانده خوبی بود؛ با هم اسیر شدیم؛ ما البته تیر نخورده بودیم و سالم بودیم اما وی هنگام اسارت گلوله به شکمش خورده بود و وضع وخیمی داشت.
حسنی سعدی ابتدا از اسارت شهید تندگویان گفت؛ وزیر نفت وقت که به اسارت درآمده بود. وی روایت کرد:۴۰ روز بود وزیر نفت شده بود که رفت از پالایشگاه آبادان بازدید کند، از یک راه فرعی رفته بودند که اسیر شد. بعثی ها پیشنهاد مبادله با هشت خلبانشان را با وی داده بودند که همسر وی گفته بود اگر ماهم بخواهیم، خودش راضی نمی شود، شهید تندگویان تقاضای پناهندگی را قبول نکرد و شکنجه ها را به جان خرید تا به شهادت رسید.
وی با بیان اینکه شهدا در آسایشگاه ها تحت شکنجه یا بیماری از جمله ایست قلبی شهید می شدند، گفت: هنگام بروز مشکل، اسرا هرچه فریاد هَرَس هرس (نگهبان) می زدند، ماموران نمی آمدند که به داد آنان برسند؛ لذا بسیاری از آنان غریبانه در اردوگاه شهید، سپس غریب تر تشییع و در قبرستان موصل یا پشت اردوگاه ها به همراه مشخصاتشان در شیشه ای بالای سرشان دفن می شدند تا در فرصت مناسب پیکرشان مبادله یا به کشور انتقال داده شود.
حسنی سعدی در ادامه به شهید شفیعی زاده از قم اشاره کرد و گفت: در زمان صدام قرار بوده پیکر وی را مبادله کنند که سربازان بعثی وقتی نبش قبر میکنند می بینند پیکر کاملا سالم است؛ جرات نمی کنند مبادله را انجام دهند و چندماه آن را متوقف می کنند؛ دستور می رسد که پیکر را روزها در آفتاب بگذارند؛ حتی اسید و آهک روی آن می ریزند و حریف نمی شوند زیرا موقع تحویل پیکر، مادرش می گوید حتی چین موهای فرزندش تغییر نکرده؛ مادر می گفت پسرش اهل زیارت عاشورا، غسل جمعه و نماز شب بوده است.
وی در ادامه از سردار باقرزاده (مسئول کمیته تفحص شهدا) چنین موردی مشابه را نقل کرد که گویا یک افسر عراقی که با ایرانی ها همفکر هم بوده، روایت کرده ماموران بعثی به چندین مورد دیگر پیکر سالم شهدا بر می خورند و حتی یک پزشک اسراییلی را می آورند که جمجمه یک شهید را می شکافد و مغز را برای آزمایش می برند و باز دستور داده بودند که پیکرها را با گذاشتن زیر آفتاب یا به روش های دیگر متلاشی کنند.
حسنی سعدی در ادامه از شهید مرتضی افتتاحی اهل شهداد کرمان گفت که در بیمارستان های موصل شهید شد؛ این شهید قبل از شهادت در اسارت از شدت گرسنگی، یک پیاز را زیر تخت پیدا می کند و می خواسته با نان بخورد که ماموران بعث اجازه نمی داده اند.نقل شده مادر شهید شب قبل از ورود پیکر خوابش را می بیند که گفته بوده مادر نمی آیی مشهد؟ فردایش، پیکر فرزندش را برایش می آورند.
یا از چشم انتظاری ۲۶ ساله مادر شهید اشرف گنجویی در کرمان گفت، که عصرها هرروز چراغ جلو خانه را روشن می گذاشت که شاید فرزندش بیاید اما مادر فوت می کند تا اینکه ۴۰ روز پس از مرگ وی، پیکر فرزند شهیدش را می آورند.
احوالات اسرا
در ادامه باز شاهد اجرای تئاتر بودیم که بازیگران نشسته بودند و ( به صورت فرضی) با یکی از اعضای خانواده صحبت می کردند تا نشان دهند چقدر دلتنگی خانواده جانکاه بوده است؛ و از نوجوانی ۱۴ ساله گفتند که آنجا بسیار دلتنگ خواهر دوقلویش می شده و همانجا از دلتنگی دق کرد و شهید شد؛ یا سید امین که با نامه ای جعلی از سوی همسرش، جنون گرفت و نتوانست ادامه زندگی دهد.
و مجری باز تایید کرد که شاهد این روایت ها بوده است؛ از لحظه شهادت دوستش اکبر دانشی گفت که تیر به شاهرگش خورده بود و برادر شهید، در سالن میهمان یادواره بود و در آخر با مجری، هم را در آغوش کشیدند و بوسیدند تا مجری هم به وصیت دوستش که گفته بود وی را ببوسد، عمل کرده باشد. یوسف زاده گفت: دانشی لحظه شهادت گفت: امام زمان کو؟.
بعد از سخنرانی یک نماینده از خانواده شهدای اسارت که نوشته ای را از رو خواند، دوباره تئاتری را شاهد بودیم که داشتند دعای جوشن کبیر می خواندند و درخواست شفای دوستشان را داشتند که نتوانست دوام بیاورد و بعد از روزها تب کردن در نتیجه یک سرماخوردگی ساده، شهید شد.
سپس نامه یک مادر شهید به نام ربابه به فرزندش در اسارت و جواب فرزند را نشان دادند و روایت شد؛ آرزوهای مادر برای داماد کردن فرزندش که از اسارت برگردد و دیگر آرزوهایش.
مهمان ویژه
از اینجای برنامه مجری و راوی تئاتر گفتند که یک مهمان بسیار مهم دارند، حتی مهمتر از استاندار و رییس جمهور، باز نگفتند مهمان کیست تا آخر تئاتر که پیکر مطهر یک شهید گمنام به تالار آوردند و بعد از یادواره نیز، توسط حاضران تشییع و زیارت شد.
مجری گفت که در اردوگاه به چشم دید چطور یکی از اسرا درگیر جنون شده بود، قبل از غذا، ابتدا قاشق را به سمتی می گرفت و می گفت: بابا غذا بخور؛ وقتی ناامید می شد خودش می خورد.
خراش عفونت با سیم خاردار
سپس در تئاتر نشان دادند که با سیم های خاردار صاف شده، داشتند عفونت محل شلاق دوستشان عرفان را تراش می دادند که آن رفیقشان هم تاب نیاورد، عفونت وارد خون شده بود و شهید شد.
شرح حال محمد اما دیگربار روایت شد، همان ورزشکار قوی که یکمرتبه افتاد و به شهادت رسید؛ مشکل گوارشیاش وی را از پا درآورد و گویا تنها بهزاد ماند که توانست اینها را روایت کند.
شهید زنده و ساز ناکوک بیمه
بعد از اینها بود که مجری، یک آزاده را به جایگاه دعوت کرد؛ امیر شاهپسندی و درباره وی گفت: یک شهید زنده می خواهم معرفی کنم که ۴۰۰ کابل به پاهایش زدند، بعد اتوی داغ کف پاهایش گذاشتند و مجبورش کردند روی شن های اردوگاه راه برود؛ قهرمان اسارت. کسی که بعد از ۴۰ سال اسارت هنوز هرچند ماه باید برود ژل به پایش تزریق کند که بتواند راه برود اما بیمه به جای پرداخت هزینه های درمانش به او گفته است: این کار، عمل زیبایی است و مشمول بیمه نمی شود.
شاهپسندی که معلوم بود زیاد اهل سخنرانی آن هم در جمع نیست، به اجبار مجری چندکلام گفت: اطلاعات می خواستند که افراد مشهور را لو بدهیم، لذا مقاومت می کردیم و شکنجهمان می کردند؛ هنوز تحت درمانم اما بیمه گفت عمل زیبایی محسوب می شود.
چرا در جامعه هم را شکنجه میکنیم
وی سپس گفت: من زیاد به مراسم شلوغ نرفتم در این سالها؛ اینها (برنامه های یادواره) هم بیشتر تعریف خاطره است که شکنجه شدیم؛ باید این مراسم و این گفتن ها پیام داشته باشد آن هم خطاب به جامعه که اینقدر همدیگر را شکنجه نکنیم؛ به هم ظلم نکنیم.چرا افراد در جامعه اینقدر به هم ظلم می کنند؛ یک مسئول با یک حرکت، کاری می کند که مردم دچار مشکل می شوند.
از شاهپسندی قهرمان اسارت هم با اهدای لوح تجلیل شد و برنامه به انتها رسیده بود؛ پایانی شگفت انگیز، زیرا پیکر مطهر یک شهید وارد صحنه و ابتدا توسط بازیگران تئاتر تشییع و زیارت شد.سپس وقتی یکی یکی نام خانواده شهدای اسارت در استان را خواندند، بالای جایگاه رفتند و لوحی دریافت کردند. کرمان ۲۸ شهید غریب در اسارت دارد. بعد از آن حاضران پیکر مطهر شهید را تشییع کردند و درحالی که بیشتر آنان یا اشک بر گونه داشتند، یا رد اشک ها روی گونه هایشان خط انداخته بود، سالن را ترک کردند.
نظر شما