۱۸ آذر ۱۴۰۳، ۱۳:۳۷
کد خبر: 85683470
T T
۰ نفر

برچسب‌ها

می‌روم که بمانم؛ روایت دختری که تسلیم ناملایمات نشد

تهران- ایرنا- «می‌روم که بمانم» نوشته فرح‌ با محصوری از زنانی می‌گوید که در برابر شرایط سخت و نابرابر قدرتمند عمل می‌کنند و از هیچ تلاشی برای بهبود و ارتقای شرایط اجتماعی‌شان مضایقه نمی‌کنند.

به گزارش خبرنگار فرهنگی ایرنا، «می‌روم که بمانم» عنوان اثری داستانی از فرح‌ با محصوری به داستان زندگی دختری شهرستانی می‌پردازد که از خانه و زندگی‌اش رانده شده و به نوعی فرار کرده است. او که در کودکی و نوجوانی متحمل سختی‌های جبران‌ناپذیری بوده، با ناپدری و خواهر و برادرهای ناتنی‌اش جنگی نابرابر را تجربه می‌کند.

علاوه بر این و مهمتر از همه از عشق و عاطفه مادری نسبت به خودش بی‌بهره است که در نتیجه باعث شکست بزرگش در نبرد خانه می‌شود. بنابراین به ناچار و با دست خالی از خانه و زندگی می‌گریزد، به کشوری غریب مهاجرت می‌کند و در آنجا با آدم‌های خوبی روبه‌رو می‌شود. و آنگاه که آرزوهاشون یکی شد، به کشوری دورتر مهاجرت می‌کنند. اما تازه می‌خواستند نفس راحتی بکشند که جنگ اوکراین شروع شد و داستان از همان‌جا آغاز می‌شود.

در پشت جلد کتاب آمده است: «وقتی همه پشتت رو خالی کردن و فکر میکنی به آخر خط رسیدی و داری نابود میشی، ناگهان دوبال پرواز پیدا می کنی و به سمت بالاترین نقطه که ممکنه اوج می گیری، هیچ جبهه جنگی جای امنی نیست، بخصوص که اگه مجبور باشی خیلی چیزها از دست بدی، مثل، خانواده، شهر کشور اون وقته که باید بری تا آزادی و استقلال خودتو جای دیگه ای پیدا کنی، گاهی ما آدم ها مجبور میشیم چند بار این کارو انجام بدیم تو این شرایط هم زخمی میشیم و هم خودمون زخم هامونو می بندیم تا چرکی نشه.

همیشه یه جایی توی این دنیا می تونی عشق رو تجربه کنی و برای خودت نگهش داری، فقط کافیه خودتو توی مسیری درست قرار بدی و راهتو درست ادامه بدی، بهتره اینو بدونیم که همیشه یکی هست که ذات و نیت آدم ها رو در نظر میگیره و نمیذاره نا امید بشن، اگه شاخه هاتو با تبر قطع کردند مراقب ریشه هات باش، بهشون اعتماد کن ضرر نمی کنی.»

رمان اینگونه آغاز می شود: باید مثل بقیه فرار می‌کردیم؛ جنگ، مهاجر و غیر مهاجر نمی‌شناسه. همۀ همسایه‌ها داشتن یکی‌یکی خونه‌ها و شهر رو تخلیه می‌کردن. به‌ناچار ما هم باید بار سفر می‌بستیم.آدم نمی‌دونه کجا باید بره و چه سرنوشتی در انتظارشه. نمی‌دونه با این رفتن ممکنه چه اتفاق‌هایی سر راهش بیفته؛ چند روز طول بکشه. آیا جای امنی پیدا خواهد شد؟ جاهایی که تابه‌حال نرفتی، فکرش رو هم نکردی که بری.

توی بیابون رانندگی کنی، بنزین تمام کنی، ماشین خراب بشه، توی راه مریض بشی، راه رو اشتباهی بری، گیر دشمن بیفتی یا اسیر بشی و هزاران فکر دیگه که از خیالش دچار اضطراب می‌شدیم.
زمزمۀ جنگ از هفته‌ها پیش شروع شده بود. صحبت درگیری و مسائل پیرامون اون فکرمون رو سخت درگیر کرده بود.

در بخشی از این کتاب (ص ۱۷۸) می‌خوانیم:

رسیدیم لب مرز جایی که از اون جنگ لعنتی خبری نبود. بچه ها اومده بودن تا ما رو با خودشون ببرن چقدر دیدن آشنایی در اون دنیای دیوانه خوشایند بود.

فیراد رو دفعه اولی بود که می دیدم؛ اما با جان دوست بودیم صمیمی و گرم، دیدن این دو زوج عاشق حالمون رو بهتر می کرد، من زمین رو بوسه می زدم و با چشمان گریون خدا رو شکر می کردم، دلم خیلی برای کلارک می سوخت، کاشکی هیچ وقت اونو نمی دیدم، ولی نه شاید جفت خوبی می شدیم، اگه خدا می خواست ولی خدا نخواست که این طور بشه، نا امیدی همه وجودمو در برگرفته بود، نمی تونستم به چیزهای خوب فکر کنم. فیراد و جان که بودن، دیگه ما سه تا رانندگی نمی کردیم، سکوتی در قلبم حاکم شده بود و هیچ نشاطی در خودم نمی دیدم.

بعد از چند ساعت رانندگی به خونه فیراد رسیدیم. همسرش با روی باز از ما استقبال کرد و ما رو به اتاقی بزرگ که برای ما آماده کرده بودن هدایت کرد. اتاق سه تا تخت راحت و حمامی گرم داشت، درست چیزی که این چند روز حسرتش رو خورده بودیم. سر دوش گرفتن شیر یا خط انداختیم. طبق معمول من برنده شدم. خودمو به داخل حمام پرت کردم. گالیور هم دوست داشت خودشو خیس کنه، بازیش گرفته بود.
من یک ساعت تمام زیر دوش اشک ریختم و به حال خودم و بدبختی خودم گریه کردم. صبح شده بود و ما اصلا نخوابیده بودیم. جمره همسر فیراد صبحانه آماده کرده بود و پذیرایی گرمی از ما می کرد. فیراد هم مثل پروانه دورمون می چرخید.

شاید اگه زمان دیگه ای بود برامون دلچسب تر بود و بیشتر حال می کردیم اما اون صحنه ها و اون چهره ها، سختی های راه، انفجارهای شب و روز هیچ وقت حالا حالاها از جلوی چشمامون دور نمی شه. خواب و خوراک رو برامون حروم کرده بود، طعم غذا رو حس نمی کردیم. همه چیز مزه زهر می داد، دلم پیش گلدونام و خونه قشنگ مون بود که دیگه امیدی به برگشتن نداشتیم. با چیزایی که پیش اومده بود، دیگه دلشو نداشتیم که برگردیم. ژینو همچنان غمگین و افسرده بود. دنو موقعیت جوابگویی تلفن رونداشت. وقتی هم زنگ میزد خیلی کوتاه و شمرده حرف می زد. اخبار جنگ اوکراین رو همه مون یه جوری دنبال می کردیم. خبرا خوب نبودن حتی خیلی وحشتناک و ما می دونستیم که دنو جای خوبی نیست...

«می‌روم که بمانم» در ۱۹۶ صفحه و با شمارگان ۵۵۰ نسخه توسط نشر هزاره ققنوس وارد بازار کتاب شده است.

اخبار مرتبط

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha