تاریخ انتشار: ۲۰ اردیبهشت ۱۳۹۸ - ۱۶:۲۴

تهران- ايرنا- جنگ هاي مذهبي مكزيك در دهه سوم سده گذشته حوادثي بود كه نويسنده شاخص اين كشور را بر آن داشت تا روايتگر چشم اندازي از دنياي بي رحم اطرافش باشد.

به گزارش گروه تحليل، تفسير و پژوهش هاي خبري ايرنا، «ماكاريو» اثري از «خوان رولفو» نويسنده و عكاس مكزيكي است. رولفو (زاده 16 مه 1917 و درگذشته 7 ژانويه 1986 درمكزيكوسيتي) از معتبرترين نويسندگان اسپانيايي زبان قاره آمريكا ناميده مي‌شود.
با وجود آنكه از اين نويسنده تنها دو كتاب به نام‌هاي «دشت سوزان» كه مجموعه‌اي است از داستان‌هاي كوتاه و رمان «پدرو پارامو» به جا مانده، ولي او را هم‌رديف «كارلوس فوئنتس» و «آگوستين يانس» از تواناترين داستان‌نويسان بعد از انقلاب مكزيك مي‌شمارند و شماري نويسندگان مكزيكي او را برجسته ترين نويسنده مي‌دانند. همچنين آثار او بارها و بارها به تجديد چاپ رسيده است. او در سال 1970 برنده جايزه ادبيات مكزيك شد، در سال 1980 به عضويت آكادمي زبان درآمد و در سال 1985 جايزه سروانتس براي دستاوردهاي ادبي به او اهدا شد.
دوران كودكي رولفو با وقايع جنگ مذهبي كاتوليكي همراه بود ( 1926-1929) و همين جنگ‌هاي كاتوليكي، مرگ پدر و عموهايش را رقم زد ونيز جنگ به زادگاهش «خاليسكو» نيز كشيده شد. اين رويدادها باعث شد كه فضاي آثار رولفو به نوعي چشم اندازي از دنياي بي رحم اطرافش باشد.
«نگار قلندر» منتقد ادبيات درباره داستان «ماكاريو» كه نخستين داستان از مجموعه دشت سوزان است با پژوهشگر ايرنا گفت‌و‌گويي كرده كه شرح آن در ادامه آمده است.

** دنيايي بيرون از واقعيات يك ذهن
به گفته اين منتقد ادبي، در دنيايي مملو از باورهاي هراس انگيز هيچ اتفاقي نمي افتد، جز انتقال احساس شرم از آدمي به آدمي ديگر، كه حركتي است از صفر به صفر؛ دنيايي ساكن و تاريك كه در آن هر صدايي كه خواب آدم ها را پريشان كند محكوم به سكوت است، حتي اگر صداي قيل‌وقال قورباغه هاي فاضلاب باشد.
داستان «ماكاريو» از زبان پسري روايت مي شود كه سر لوله فاضلاب نشسته و مسووليتش آش ولاش كردن هر قورباغه اي است كه صدايي از آن سر بزند؛ پسري كه به گفته خودش مردم به‌ خاطر گرسنگي هميشگي، «خل» خطابش مي كنند. او ماكاريو است؛ ماكاريوي ناقص العقل كه در جهان اطرافش به دام افتاده؛ جهان آدم هايي با نگاه ماورايي كه او را احاطه كرده اند و مادرخوانده و فليپاي خدمتكار از مهم ترين شان هستند. آدم هايي كه دنياي معمول بيرون از واقعيت ذهني او را مي سازند و حالا كه به ‌دستور مادرخوانده در انتظار كشتن قورباغه ها است، همه از ذهنش مي گذرند؛ آدم هايي عاقل و معتقد به باورهاي متعارف كه هركدام به‌نوعي آزارش مي دهند و حتي فليپا، كه مهربان و دلسوز او است، بدون‌آن‌كه ماكاريو انگيزه دلسوزي را درك كند، او را وارد اين بازي مي‌كند. انسان‌هايي كه به گمان خود كار خوب مي كنند و به كليسا مي روند تا به راه روشني كه مدنظرشان است برسند. همان هايي كه ذهن ناتوان ماكاريو را از حس گناهي بي پايان پر كرده اند، به او سنگ مي زنند و او را از مردنش هم مي‌ترسانند.
مهم ترين عمل ماكاريو كوبيدن سرش به جايي سخت است. شايد براي اين كه از شر تمام افكاري كه ديگران به خوردش داده اند خلاص شود و همه صداهاي اطرافش را از صداي مادرخوانده تا فليپا و بقيه با صداي بوم بوم طبل مانند سرش، ساكت كند. اما از جهان اطرافش رهايي ندارد چراكه مادرخوانده عقوبت همين عمل ماكاريو را هم عملي نابخشودني مي داند؛ عذابي كه در همين دنيا، در اتاق او حاضر است؛ اتاقي پر از ساس و سوسك و عقرب كه ماكاريو بايد در آن تاوان گناه ديگران را هم بدهد و به‌خاطر اين‌كه به او سنگ مي زنند، در خانه زنداني شود. هيچ راه گريزي نيست و او خود را در اتاقش حبس مي كند و حتي چراغي هم روشن نمي كند؛ شايد عقوبت اعمال نابخشودني‌اش دست از سرش بردارند.
بزرگ‌ترين و تنها گناه ماكاريو گرسنگي است؛ تنها لذت مادي اي كه او دركي از آن دارد و هرگز راضي نمي شود. شايد به اين دليل كه لذت خوردن سبب مي شود دنيا برايش ارزش زيستن داشته باشد؛ دنيايي كه هر كار كرده و ناكرده اي در آن براي او مجازاتي در پيش دارد. ماكاريو تمام احساس هاي ديگرش را با لذت خوردن مي سنجد، حتي نزديكي و دلسوزي فليپا را با حس طعم هايي كه در ذهن دارد قياس مي كند و به او نه به اين دليل، بلكه به‌خاطر اين‌كه سهم غذايش را به او مي دهد دلبسته است. يا مادرخوانده را كه خيلي هم برايش دوست داشتني نيست، آدم خوبي مي داند چون به او و فليپا غذا مي دهد. خوردن بزرگ‌ترين دلخوشي ماكاريو است و حتي مادرخوانده هم به‌خاطرش او را سرزنش نمي كند. ماكاريو خودش را غرق در اين لذت كرده انگار خوردن پناهش شده و مي داند تمام كارهاي ديگر نابخشودني هستند و وقتي دست از خوردن بردارد، به‌خاطر آن ها بايد مجازات شود.

** نويسنده و انتخاب راوي غيرمعتبر
از نگاه قلندر، داستان «ماكاريو» با جزئياتي دقيق روايت مي شود؛ جزئياتي كه راوي غيرمعمول داستان، آن ها را پيچيده تر كرده و مخاطب را به تعمق بيشتر ترغيب مي كند و دنيايي را مي‌سازد مملو از نگاه ماورايي كه در تمام داستان با تصاوير متعدد ساخته شده‌اند: قطارهاي اتاق مادرخوانده و تصويري كه بر گردن ماكاريو است و خودش هم مي داند كاري براي نجاتش نمي كند.
خوان رولفو با انتخاب يك راوي نامعتبر، قطعيت و عدم‌قطعيتي توأمان را در داستان ايجاد كرده؛ از طرفي بي اعتباري راوي مي تواند اين شك را ايجاد كند كه برخي حس ها يا واگويه هايش اعتباري ندارند و زاييده ذهن او هستند مثل كيفيت روابط با فليپا. ازسويي‌ديگر ماكاريو ذهن ساده اي دارد كه قادر به تفسير و تحليل يا تحريف باورهاي ديگران و درك ماهيت عميق آنها نيست. پس آن‌چه درباره اين مسائل مي گويد، تنها انعكاس چيزي است كه ديگران در ذهنش گذاشته اند و او فقط روايتش مي كند و قضاوت به‌عهده مخاطب است تا با نشانه هايي كه راوي مي دهد به عمق دنياي ماتم زده او پي ببرد. در پايان داستان، ماكاريو به كشف لذت تازه اي مي رسد. او كه همچنان بر سر لوله فاضلاب نشسته تا مبادا صداي قورباغه ها خواب شيرين مادرخوانده را آشفته كند، دلش براي فليپا كه تنها حس مطلق اطميناني است كه ماكاريو از اطرافش مي‌گيرد تنگ مي‌شود. انگار حسي را دريافته كه احتمالاً به صف اعمال غيرقابل بخشش ديگرش اضافه مي شود. اما جاي نگراني نيست فليپا به‌جاي او به تمام گناهانش اعتراف مي‌كند.
پژوهش**9279