به گزارش گروه اطلاع رسانی ایرنا؛ تجاوز و یورش همه جانبه رژیم بعث عراق به مرزهای مختلف ایران سبب شد تا رزمندگان دلاور با تمام وجود و اراده ای پولادین در برابر متجاوزان و حامیانش صف آرایی و ماشین جنگی صدام را متوقف کنند و درسی فراموش ناشدنی را به دشمنان این مرز و بوم بیاموزند. روزنامه های مختلف در هفته گذشته با انتشار گزارش ها و مطالبی حماسه های این دوران را بررسی کردند.
عالی ترین درجه برای رزمندگان اسلام، شهادت بود
شهادت، عالی ترین درجه برای رزمندگانی است که برای دفاع از آرمان های انقلاب اسلامی خون خود را نثار کرده اند. روحیه ایثار و شهادت طلبی آنها قابل ستودن است و الگو گرفتن از آنها می تواند کشور را در برابر توطئه بدخواهان و دشمنان حفظ کند.
روزنامه «جوان» در مطلبی با عنوان «آقاجواد تنها با شهادت بازنشسته میشد» در گفت وگو با برادر شهیدان دوربین که یکی در دفاع مقدس و دیگری در دفاع از حرم به شهادت رسیدند، می نویسد: مادرم وقتی فهمید جواد شهید شده است، به کما رفت. هشت روز در کما بود و خدا عمر دوباره به او داد. از سال ۶۷ که جمال شهید شد، مادرم خانهنشین شد. بعد از شهادت جواد بدتر هم شد و خیلی دلتنگی میکند. تنها زندگی میکند و مدام در حال گریه است. با آنکه دکتر گفته بود نباید گریه کند، اما دست خودش نیست.
ما پنج فرزند بودیم؛ سه برادر و دو خواهر که دو برادرم در دفاع مقدس و دفاع از حرم به شهادت رسیدند و اکنون من تنها پسر خانواده هستم. پدرمان هم سال ۱۳۸۸ مرحوم شدند. بابا در ۱۲ سالگی مادرش را از دست داده بود و دو برادرش را خودش بزرگ کرد. پدربزرگم نظامی بود، اما پدرم، چون بعد از فوت مادرش سرپرستی برادرانش را بر عهده گرفت نتوانست تحصیل کند و مجبور شد کارگر هتل شود. به سختی کار کرد و زندگی خودش و ما را اداره کرد.
جمال، در دفاع مقدس به شهادت رسید. متولد سال ۱۳۴۷ بود که سال ۱۳۶۷ در ۲۰ سالگی شهید شد. در آخرین روزهای جنگ در زبیداد عراق آسمانی شد و چندین سال مفقودالاثر بود. سال ۱۳۷۵ فقط یک پلاک از او برای ما آوردند. جمال در بسیج زیاد فعالیت میکرد. مشغول تحصیل بود و کار میکرد، فکر نمیکردیم به جبهه اعزام شود. اما رفت و شهید شد. جواد یک سال از جمال بزرگتر بود. متولد سال ۱۳۴۶، چهار سالی میشد که بازنشسته شده بود. اما داوطلبانه برای اعزام به سوریه اقدام کرد. در همان اولین اعزامش روز هفدهم اردیبهشت سال ۹۵ در خانطومان سوریه به شهادت رسید. جواد با همه دوستانه برخورد میکرد. با اخلاق خوبش همه را جذب میکرد. بعد از شهادتش خیلیها آمدند گفتند ما در جهالت بودیم و سردار کمکمان کرد راه درست را انتخاب کنیم. بچههای محل دوستش داشتند. وقتی کسی را میدید، اول خودش سلام میداد.
این روزنامه در یادداشتی به قلم حسین میرجوادی با عنوان «هنر رزمنده جا نزدن و فائق آمدن بر ترسها بود» را منعکس کرد و آورد: اولین بار که خود من به جبهه اعزام شدم، در سنین نوجوانی بودم. خیلیها در شهر و در پایگاه بسیج ادعا میکردند اگر پایشان به جبهه برسد، دمار از روزگار عراقیها درمیآورند ولی همیشه چند نفری در سختی آموزشی جا میزدند یا وقتی پایشان به منطقه میرسید، با صدای توپ و خمپاره معرکه را خالی میکردند. اگر شما به آمار جبههرفتهها نگاه کنید، میبینید یک نفر چند سال تمام به جبهه رفته و دیگری فقط یکبار اعزام گرفته است. (در مقام قضاوت نیستیم) ولی در بین این افراد بودند کسانی که با همان یکبار رفتن متوجه میشدند برای جبهه و جهاد ساخته نشدهاند. من یک دوستی داشتم که نامش را نمیآورم. ایشان اوایل جنگ به جبهه رفته بود. پیشکسوت ما هم بود. اما بعد، چون سمتی را که مد نظر داشت به او ندادند، از اردوی رزمندهها که سهل است از اردوی انقلاب هم خارج شد یا خیلیها در آزمون ولایتمداری کم آوردند و در بحثهای سیاسی، چپ کردند و از جرگه رزمندهها خارج شدند.
مگر نه آنکه اکبر گنجی عضو سپاه تهران بود. حاج سعید قاسمی میگوید اکبر گنجی مرتب میگفت بنا به دلایلی از رفتن به جبهه عذر دارد. لابد در تحلیل خودش هم عذر شرعی داشت. این آقا (اکبر گنجی) هم با احمد متوسلیان مشکل داشت و هم با شهید همت. ماجرای دست به یقه شدن شهید همت با او شاهد عینی دارد. خب گنجی هم مثلاً در زمره رزمندهها بود. البته رزمنده پادگاننشین! نمونه اکبر گنجی به خوبی نشان میدهد که بین آدمهای حاضر در دفاع مقدس افراد ناخالص و منافقی بودند که بعدها نفاقشان رو میشد.
روزنامه «جوان» در گزارشی دیگر با درج عنوان «بابا سوابق جبههاش را ذخیره آخرت میدانست» در گفت وگو با فرزند شهید سعید ادیبی جانباز شیمیایی می نویسد: پدرم متولد ۱۳۳۹ در شهر طالقان بود. تک پسر خانوادهاش هم بود. سال ۵۹ با مادرم ازدواج کرد و از همان دوران جوانیاش هم وارد فعالیتهای انقلابی شده بود. شهید اوایل سال ۶۰ از مؤسسان سپاه طالقان بود. قبل از انقلاب در مبارزات انقلابی چه در طالقان و چه در کرج بسیار فعال بود. حتی در تهران هم فعالیتهای انقلابی داشت. بابا بعد از پیروزی انقلاب اول عضو کمیته شد و بعد به عضویت سپاه درآمد. عرض کردم که از مؤسسان سپاه طالقان بود که بعدها در سپاه تهران هم مسئولیتهایی گرفت. اوایل جنگ وارد جبهه شد و تا انتهای جنگ در جبهه ماند. حتی بعد از اتمام دفاع مقدس تا مدتی در مناطق عملیاتی حضور داشت. بابا در چند مرحله در عملیاتهای مختلف مجروح شده بود. از جمله در عملیات خیبر در سال ۶۲، والفجر ۸ در سال ۶۴ و در کربلای ۵ که سال ۶۵ انجام شد. بابا در هر سه عملیات مجروح شده بود. چندین مرتبه هم با اصابت ترکش و موج انفجار تا مرز شهادت پیش رفته بود. خودش میگفت در منطقه آبادان در سنگری با چهار، پنج رزمنده حضور داشتیم که بعد از اصابت خمپاره ما را به بیمارستان انتقال دادند. همرزمانم همگی به فیض شهادت نائل آمدند، چون من هم در آن سنگر بودم، فکر میکردند شهید شدهام و خبر شهادتم را به خانواده داده بودند. در صورتی که من در وضعیت وخیمی به سر میبردم و در بیمارستانی در اهواز بستری بودم.
بابا در چند مرحله شیمیایی شده بود و از این بابت خیلی اذیت میشد. مدام با مجروحیت شیمیاییاش دست و پنجه نرم میکرد. با توجه به اینکه ریهاش به شدت آسیبدیده بود، گاهی اوقات نفس کشیدن برایشان بسیار سخت میشد ولی با متانت و صبوری که داشت هیچ موقع نمیگذاشت دیگران از رنج او آزرده شوند. بابا همیشه خدا را شکر میکرد و میگفت: «خدا را شکر که نشانهای از رفقای شهیدم را همراه خودم دارم.» با آنکه پدرم همیشه از این مسئله ابراز رضایت داشت ولی ما اذیت شدن پدر را با چشم خودمان میدیدیم و از رنج بردن او ناراحت میشدیم. در مقابل روحیه ایشان طوری بود که دوست نداشت ناراحتیاش را به دیگری ابراز کند. مصدومیتهای دیگری هم داشت که به مرور زمان ترمیم پیدا کرد. بنده این اواخر به مدت ۱۰ ماه با بابا در بیمارستان همراه بودم. برای کارهای اسکن و ... بابا را میدیدم که هنوز با ترکشی که در بازوی خودش دارد اذیت میشود.
این روزنامه در گفت وگویی با سیدعلی بنایی فرمانده لشکر ۲۷ محمد رسولالله (ص) عنوان «عطر دل انگیز شهادت هنوز از لشکر ۲۷ به مشام میرسد» را منتشر کرد و نوشت: هسته اولیه لشکر از سپاه کردستان توسط حاج احمد متوسلیان و شهید ابراهیم همت شکل گرفت و بعدتر برای عملیات فتحالمبین آماده شد و در فتحالفتوح این عملیات شرکت کرد. حاج احمد و همرزمانش در این عملیات حماسه آفریدند. زمانی که حاج احمد طبق دستور فرمانده کل سپاه از مریوان برای تشکیل تیپ ابلاغ گرفت، من سن زیادی نداشتم و برخورد زیادی با ایشان نداشتم ولی عشق و ارادت نیروها به فرماندهشان را به یاد دارم. حاج احمد از نظر محاسن اخلاقی، جذبه، برادری و بزرگی داشت و منش پهلوانی و جوانمردی در رفتارشان هویدا بود و تمام نیروهای لشکر به فرماندهی حاج احمد میبالیدند. بعد از اعزام لشکر به سوریه و لبنان و به اسارت درآمدن حاج احمد، ضربه بزرگی نه تنها به لشکر بلکه به کل سپاه وارد شد. این اتفاق برای سپاه ضربه بسیار بزرگی بود ولی از آنجایی که مدیریت امام به جوانان تکیه داشت، سریع شهید همت فرمانده لشکر شد تا خدشهای در مأموریت لشکر به وجود نیاید. نیروها همان عشق و محبتی را که به حاج احمد داشتند، به شهید همت نیز ابراز میکردند. حاج احمد برای کشور و جبهه یک وزنه بود. بسیار مدیر، مدبر و فرمانده شجاعی بود. با جراحت در خط و محورها میایستاد و عملیات را پشتیبانی و مدیریت میکرد. حاج احمد و دیگر فرماندهان از نیروهایشان پیشی میگرفتند و در خط مقدم مبارزه میکردند. شجاعت و اقتدار پدرانه حاج احمد را سخت میتوان بیان کرد. نیروها برای حاج احمد جان میدادند. هر جایی میرفت نیروها، او را روی دست میگرفتند. آن زمان گردانها ۳۰۰ نیرو داشتند و اگر حاج احمد برای جلسه و بازدید وارد گردانی میشد، دو ساعت طول میکشید تا خارج شود. نیروها نمیگذاشتند ایشان از گردان خارج شود. حالا حساب کنید روزهایی که در جمع نیروهای لشکر در دوکوهه صحبت میکرد، حال و هوایی در لشکر حاکم میشد.
روزنامه «جوان» در مطلبی با عنوان «پا به پای مردان با بعثیها جنگیدیم» به خاطراتی از جانباز صباح وطنخواه از امدادگران حاضر در جبهه ذوالفقاری آبادان پرداخت و آورد: اهل خرمشهر هستم. در یک خانواده سنتی و در عین حال متجدد و پرجمعیت، اما مقید به آداب مذهبی بزرگ شدم. به علت گرایشها و صحبتهای پدر و تعریف ایشان از اقدامات ظالمانه شاه در حق مردم از همان دوران کودکی از رژیم پهلوی متنفر بودم. اتفاقات تلخ ۱۵ خرداد ۴۲ هم که پدرم از آن اتفاقات یاد میکرد، در ذهنم ماندگار شد. بابا همیشه میگفت بالاخره سیدی خواهد آمد تا اوضاع را دگرگون کند. به خاطر اعتمادی که به صحبتهای ایشان داشتیم، همیشه منتظر یک حرکت حماسی و مذهبی در ایران بودیم. از این رو وارد جریان انقلاب شدیم. اهل مطالعه بودم. کتاب «خودسازی» که مجموعهای از توصیههای امام در مورد چگونه رفتار کردن، چگونه ورزش کردن و دستورات و تعلیمات دیگری که بچههای انقلابی باید بدانند را خوانده بودم. کتابهای دیگر مثل کتابهای دکتر شریعتی را مطالعه میکردم. خاطرات افرادی که در زندانهای ساواک شکنجه شده و با انواع و اقسام وسایل شکنجه نظیر اتو، سیخ داغ، تخممرغ آبپز و... مورد آزار قرار گرفته بودند را مرور میکردم و روزهای متوالی از خودم میپرسیدم که چطور میشود کسی نسبت به همنوع خود این همه بیرحمی و قساوت از خود نشان بدهد. از روزهای پرتلاطم انقلاب، چه خاطراتی در ذهنتان ماندگار شده است؟ خاطرات بسیاری از آن ایام دارم. در سالهای قبل از پیروزی انقلاب به همراه مادرم برای خرید یک اجاق گاز به بازار رفتیم. به هر مغازهای سر زدیم با یک قیمت متفاوت روبهرو شدیم. من به مادرم گفتم بیا برویم از فروشگاه صنف لوازم خانگی خرید کنیم. قاعدتاً باید آنجا قیمت اجاق گاز از همه جا مناسبتر باشد.
روزنامه «جمهوری اسلامی» در گزارشی با عنوان «دفاع مقدس، تاریخ و حقایقی که ماندگار شد» به قلم محمد کیانوش راد نوشت: از نیمروز بهاری گذشته است. نسیمِ خنک صبحگاهی حالا طوفان شده است. گرما و دود، انفجار و سوختن ماشینها و انسانها چشمها را بیاختیار می بست، حتی اگر چشمانت باز بود، باز هم چیزی نمیدیدی. محمد منصوری عکاس کمیته فرهنگی جهاد سازندگی استان خورستان، سوار بر وانتی بسرعت از جلوی چشمانم گذشت. تنها دستی به علامت آشنایی، و لبخندی نجیبانه از او، همین. مثل باد رفت و دیگر نیامد. وقتی نیامد پدرش شکست و فروریخت و برخاک افتاد.
فرجوانی را در گردان کربلا یکی دوبار دیدم. او یکبار مصرف نبود، چند بار مصرف بود. چند بار مرگ را در آغوش گرفت. دستش را داده بود. او از همه یکبار مصرفها هم جلوتر بود. شجاعتی مثال زدنی، با روحیهای عالی و بلند، اماساده و متواضع، و در عین حال پرشور و بیقرارو پر انرژی. فرزند مردی آرام و صبور و مادری چون شیر، شجاع و پرخروش. یکدست او که در عملیات قبلی جدا شده بود. حس رضایتمندی و افتخار، در او نمایان بود و احساس غروری قهرمانانه و زیبا و ملکوتی به او داده بود.
فرجوانی جوان نمیدانست فردا، همه چیز، جور دیگری میشود. نمیتوانست باور کند. او نمیدانست میراث خواران، جای میراثداران خواهند نشست. او نمیدانست برخی بچههای جبهه امروز، با برقِ زر و زور و تزویر فردا به کجا خواهندرسید؟ او تاریخ نخوانده بود. او فکر هم نمیکرد آینده جورِ دیگری خواهد شد. تاریخ نخوانده بود تا ببیند، رزمنده و جانبازِ در سپاه امام علی، بعدها حسین علیهالسلام را به قتل گاه خواهد برد. برای او تاریخ بیاهمیت بود. او در جغرافیای اکنونش غرق بود. پاک ومعصوم بود چون گفته عیسی، طفلی بود که ملکوت آسمانها را میدید.
این روزنامه در مطلبی دیگر با عنوان «دفاع مقدس، تاریخ و حقایقی که ماندگار شد» به یاد سردار شهید اسماعیل فرجوانی از محمد کیانوش راد می آورد: فرجوانی به ابراهیم گفت: در دانشگاه چه میخوانید، ابراهیم گفت: تاریخ! فرجوانی گفت: "رشتهای دیگر نبود، تاریخ هم شد رشته!؟ رشته مهندسی میرفتید که به دردی بخورد". اگر فرجوانی و دیگر شهدا امروز بودند نمیدانم در کجای تاریخ و جغرافیای سیاسی امروز بودند؟ جزء بنگاهداران برج سازِ میلیاردی و به دنبال سهمِ هزینه هایشان بودند یا میراثدار خوبی هایشان، نمیدانم. اماآنچه میگویم، وصف ِجانِ شیفته آنانی است که در جزیره سرگردانی، قطعهای از بهشت را ساختند. رفتند، و یادشان دستمایه زمین و زمانه گشت. نامشان همواره ورد زبان هاست.
عبدالرئوف بلبلی، فرمانده یکی از گروهانها، کنار اسماعیل فرجوانی ایستاده بود. جدی و کم حرف و آرام و محجوب، با عینک قهوهای رنگ کائوچویی. چقدر این عینک زیبا بر چهرهاش نشسته، چقدر این جوان زیبا است. خدایا انسان است یا فرشته؟. نمیتوان در چهرهاش نگریست. چهرهاش را آفتاب سوخته است. آفتاب جنوب، کارون، نخل، شقایقهای دشت عباس، تپهها وکوههای شنی میشداغ که اولین بار میدیدم، تصویری یگانه برایم ساخته است. دم غروب است، هیچگاه و در هیچ کجا، چون دشت عباس، آفتاب را نمیتوان چنین رویایی یافت. خورشید دم دست است، بچهها با آن بازی میکنند. نزدیک هور، باسم و سهیل بچههای ایرانی و عراقی، نمیدانند کجایند، خطی نمیبینند، مرزی نمیشناسند
روزنامه جمهوری اسلامی در گزارشی با عنوان «از خلبان علی اکبر شیرودی به مسئولان ایرانی» آورد:اینجانب که خلبان پایگاه هوانیروز کرمانشاه میباشم و تاکنون برای احیای اسلام و حفظ مملکت اسلامی در کلیه جنگها شرکت نمودهام، منظوری جز پیروزی اسلام نداشته و به دستور رهبر عزیزم به جنگ رفتهام. لذا تقاضا دارم درجه تشویقی که به اینجانب دادهاند، پس گرفته و مرا به درجه ستوانیار سومی که بودهام، برگردانید. در صورت امکان، امر به رسیدگی این درخواست بفرمایید. باور بفرمایید دیروز کاملاً اتفاقی وقتی لای یکی از کتابهای موجود در قفسه کتابخانه را گشودم. این نامه چندخطی از شهید شیرودی به دستم رسید. نامهای که علاوه بر متن اثرگذار، تاریخ به روز آن هم تعجب برانگیز شده است. همان خلبان تیزپرواز آسمان ایران که از لحظه حمله دشمن به ایران ساعتی از دفاع مقدس فاصله نگرفت و چنان جنگید که شهید دکتر چمران او را «ستاره درخشان جنگ کردستان» نامید و شهید تیمسار فلاحی او را «ناجی غرب و فاتح گردنهها» خواند.
روزنامه «جمهوری اسلامی» در فرازی از وصیتنامه شهید حبیب الله طالبی می نویسد: قصد ما تفوق و برتری جویی نبود، قصد ما شکست صدام نبود و مقصد ما فقط رسیدن به فیض عظمای شهادت نبوده بلکه انشاءالله قصد ما ادای تکلیف شرعی و الهی خدا بوده و شوق به لقای او و بس و هرچه از خدا آمد خوش آمد ما به تکلیف وظیفه عمل کردیم و اگر چنین شد هم در دنیا و هم در آخرت پیروزیم.
روزنامه کیهان در گزارشی با عنوان «شیپور جنگ تحمیلی عراق علیه ایران چگونه نواخته شد؟ آورد: روز دوشنبه سی و یکم شهریورسال ۱۳۵۹ برابر با ۲۲ دسامبر۱۹۸۰، ساعت ۱۲ به وقت بغداد شیپور جنگ توسط صدام حسین، دیکتاتور دستنشانده عراق نواخته شد. غرش جنگندهها آسمان کشور ایران را درنوردیدند. ۱۹۲ فروند جنگنده از چهار پایگاه هوایی ناصریه، کرکوک، بغداد و کوت عراق با اهداف از پیش تعیین شده مافوق صوت به قصد بمباران و انهدام مراکزنظامی و پایگاههای هوایی فرودگاهها و مراکز حساس و حیاتی ایران، هجوم آوردند. ارتش رژیم بعث عراق با ۱۲ لشکر زرهی و مکانیزه با ۳۵ تیپ در اختیار مینواختند و میتاختند؛ برای تصرف برق آسای اهداف از پیش تعیین شده!
و اما در این سوی مرزها ...ترس و وحشت وتاریکی و ظلمت آخرین شب تابستان همه جا را فرا گرفته بود. تنهایی و بیپناهی و بیکسی وغربت و آوارگی و درماندگی. و تخریب خانه و کاشانهها ریختن آوار و کشتن پیر و جوان و کودکان و زنان و مادران، صدای ناله و شیون در دل ظلمت شب ازهرکوی و برزن و از هر شهر و دیار بلند بود. اماهیچ گوشی دردنیا آماده شنیدن و هیچ چشمیآماده دیدن این همه هولناک نبود.
کاخ نشینان سازمان ملل!
این حافظان صلح وامنیت!
برقرارکنندگان عدل وعدالت!
احیاکنندگان حقوق ملل باسکوت مرگبار خود نظارهگر هشت سال جنگ تحمیلی شدند.
پنج هزار و ۴۵۰ دستگاهتانک و نفربر دشمن در هجوم سراسری خود هزاران روستا و صدها شهر را از جنوب تا غرب کشور در مرز مشترک ۱۶۰۰ کیلومتری درنوردیدند و خانهها را بر سرمردم خرابکردند. بیرحمانه میتاختند و کسی هم جلودارشان نبود.