مرگی که فکر میکنیم از بیماری و دلکندن یحیی از دنیای انسانی اتفاق خواهد افتاد؛ اما رازی، علت این دل کندن است و مرگ به نوع دیگری رقم میخورد. یحیی در پی رسواکردن رئیس شرکت و تنبیه یا ارشاد اوست که از شرایط منشی شرکت سوءاستفاده میکند و در این گیر و دار ناپدید میشود، جستوجو برای یافتنش راز مرگ او را بر ملا میکند.
داستان با توصیفهایی از درونیات زن و احساساتش نسبت به مرد و البته غلوآمیز در مورد دردهای حاصل از بارداری جنینی که در بطنش شکل میگیرد و رصد آسمان شب در کویر شروع می شود و رفتهرفته تصویری از زنی به دست میدهد که باید آخرین لحظات زندگی با همسرش را با تلخی از دست دادن و شیرینی عشقی که نسبت به او دارد، درون خود ثبت و بایگانی کند و در عین حال آماده پذیرش موجودی باشد که در بطنش شکل گرفته و در او شکوفا میشود.
نویسنده با مهارت از کلمات و عباراتی برای نگارش این داستان بلند استفاده کرده که به خوبی از عهدهی توصیفات فضا، ساختار، مکان و درونیات دو راوی برآمده است.
داستان در بستر کویر شکل میگیرد؛ نمادی از عریانی و یکدست بودن که در آن درخشش و زیبایی ستارگان نمود بیشتر و زیباتری پیدا میکند و صیقل روح آدمی و بازتاب نور درون در چنین فضایی بیشتر رخ مینماید. و البته فضاسازیهای دلپذیری آفریده میشود و همین بستر است که نویسنده در کنار رصد شهابها و ستارگان، درونیات این دو شخصیت را رصد میکند و پاکی و عریانی را به درون آدمهای داستانش میکشاند.
داستان از زاویه دید من راوی ولی با دو راوی متفاوت با ما سخن میگوید؛ ابتدا از زبان صحرا زن راوی و با عدم تعادل در همان جمله نخستین آغاز می شود. مرگی قریب الوقوع در انتظار است و همین شاهکلیدی است که مخاطب را با داستان همراه میکند تا پی به علت و راز و رمز داستان ببرد.
شخصیت زن داستان تحصیلکرده فیزیک مدرن است و معلمی که به صورت کار آموزشگاهی و علمی نجوم تدریس میکند. همین نوع تحصیل کلماتی را در داستان با ما همراه میکند که برگرفته از اصطلاحات فیزیک است. اما برخلاف انتظاری که از این راوی میرود، در همان صفحه اول و با همان جمله نخست متوجه میشویم در تقابل علم و باورهای عامیانه قرار داریم. (یحیی دارد می میرد و این غریب ترین پارادوکسی است که توی تمام زندگیم باهاش رخ به رخ شدهام. غریبتر از همه پارادوکسهای فیزیک مدرن که توی سالهای دانشگاه یکی در میان باورهام را به بازی میگرفتند.) و این شناخت در طول داستان نمود بیشتری پیدا میکند.
البته در طول این داستان تضاد باور و افکار شخصیت داستانی با نوع تحصیلات و نگرش علمی موجود در این رشته باورپذیر نیست و راوی با آوردن جملات و افکار دوستانش که میداند به این افکار خرافه و عوامانه میگویند، درونیات خود را برای مخاطب آشکار میکند. روایت در بخش دوم داستان از زبان یحیی است و به صورت من راوی اجرا میشود. نداشتن تفاوت در بیان دو جهان داستانی از زبان زن راوی و مرد راوی و شباهت در نوع بیان احساسات، باعث میشود تفکیک این دو راوی دیر اتفاق بیفتد.
با آنکه توصیفات به همان زیبایی بخش اول است کمتر متوجه مردانه بودن روایت میشویم و این نامهاست که ما را متوجه تغییر راوی میکند. شخصیت مرد با فرشته ای در ارتباط است به نام برفا که نمادی از سرشت پاک انسان و مقابله با زشتیهای درون آدمی است. استفاده از موجود ماورایی با نام برفا در این داستان کارکردی بینامتنی دارد که هر چه پیشتر میرود صحنههای ملاقات شخصیت داستان با طوطیک در فضای داستان جزیرهی سرگردانی و ساربان سرگردان از بانو سیمین دانشور در ذهن ما بیشتر تداعی میشود.
داستان واقعگراست و در آن فرشتهای هست که برای یحیی، مرد داستان ما، ظاهر میشود. داستانهایی که از پدرش خلیل میگوید و باوری که نسبت به پدر دارد و انتخاب چوپانی در دوران کودکی برای آنکه پیامبر شود و دعا و درخواست پدر که خدا برفا را برای یحیی بفرستد باورپذیر نیست. روایت برای ما از شخصیت یحیی انسانی رئوف، نیکاندیش و دلسوز و فردی مقید به مذهب میشناساند که به همان میزان از او درایت و دوراندیشی انتظار میرود؛ اما در پایان داستان مثل قهرمان قصهها وارد میشود که میخواهد به جنگ پلیدی برود. مردی که در کودکی آرزوی پیامبری داشته، اما تدبیر ندارد و برخلاف انتظار وقتی خبر بارداری همسرش را میشنود، هیچ تغییر و پویایی در او رخ نمیدهد. در مورد شخصیت صحرا هم نویسنده از حوادث زندگی او و نوع نگاهش به پدر به شکلی سطحی عبور کرده است.
ملکه محمدعلیپور (متولد ۱۳۵۰) عضو انجمن ادبی عصر جدید داستان هشتگرد، با اثر تقدیرشده در چهارمین جشنواره ملی داستان کوتاه اراک (سال ۹۸) و کسب مقام اول در جشنواره مدرسه عشق استان البرز (آذر ۹۸)، در حال حاضر به نویسندگی و نقد داستان اشتغال دارد.