صبح دهم خردادماه وقتی داشت خانهشان را در «وادی جوز» ترک میکرد تا به مرکز آموزشهای توانبخشی در شهر قدیمی برود، مادر کنترل کرد که کارت مخصوص معلولان به گردنش باشد.
تقریبا همه ساکنان این چند کوچه در ۶ سال گذشته جوان ۳۲ سالهای را میدیدند که دست در دست بانوی مددکار، پاهایش را چون پسرکی خردسال به اطراف پرت میکند تا از یک گذرگاه به ایست بازرسی بعدی برسد.
حتی سربازان صهیونیست او را میشناختند که هنگام بررسی اوراق هویتی، به طرز غریبی سرش را کج نگه میداشت، انگار جای دیگری سیر میکرد، اصلا در این دنیا نبود.
آن شنبه، هم کوچهها مثل همیشه بود هم بازرسیها.
پیرمردی سر کوچه آخر لم داده بود و سیگار دود میکرد، به سلام سرخوشانه پسر زیر لب جواب داد و به بدن مواج او چشم دوخت که حتی یک لحظه در یک خط قرار نمیگرفت.
در منطقه قدیمی بخش شرقی بیتالمقدس فقط چند قدم تا مرکز مانده بود. عبور از این چند کوچه گاهی یک ساعت طول میکشید.
مددکار خسته بود اما نفس راحتی کشید. اصلا ندید که چه زمان از انتهای خیابان، گشتی پلیس صهیونیستی به سوی آنان آمد. صدای گوشخراش هشدار آنان مددکار را سر جا خشکاند. تفنگ را به سوی جوان گرفته بودند که قامت بلندش درهم پیچیده بود.
شاید کمتر فردی میداند وقتی سر یک معلول اوتیستی با خشم کور فریاد میکشند و از او میخواهند «سلاحِنداشته» را زمین بگذارد و دستان خود را بالا بگیرد، دقیقا چه فکری میکند.
اشکها امان نمیداد که سربازان را درست ببیند اما چشمانش دو دو میزد برای یافتن ذرهای ترحم. رخ رنگپریده و عضلات درهمپیچیده گونهاش درست دیده نمیشد و هقهق گریه نمیگذاشت حرف بزند. فقط با انگشت لرزان خود مددکار را نشان داد و با صدایی نامفهوم گفت «مَ...ن با اوووون ه...م».
مددکار به خود آمد، مو بر تنش سیخ شده بود. دستان خالی خود را نومیدانه به آسمان چسباند، صدای نالان خود را رها کرد «شلیک نکنید... او معلول است».
داستان «ایاد الحلاق» همین بود.
نفیر دو گلوله سربی در فضا پیچید و مستقیم سینه ایاد را شکافت. همه جا سوت و کور شد. حتی گنجشکها یک دم سر جایشان خشک شدند.
چشمان از حدقهبیرونزده مددکار نه گلوله را دید، نه خونی که ناگهان از سینه ایاد به بیرون پاشید. فقط حجمی از درد را حس کرد که از آن پیکر بیرون زد و در فضا پیچید و تا مسجدالاقصی رفت و وقتی برگشت، روی سنگفرش آرام گرفت.
ایاد، آن صبح شنبه مُرد، پدر و مادرش هم، مددکار هم، پیرمرد سر خیابان هم، گنجشکها همه مُردند. از غصه دق کردند.
اینکه خون ایاد در کوچههایی جاری شد که تا دیروز میدان بازی پدرش بود، مهم نیست. اینکه او فقط داشت از خانه به مرکز توانبخشی میرفت هم اهمیتی ندارد. حتی اینکه کارت بزرگ شناسایی معلولان هم نتوانست سپر گلولههای پلیس صهیونیستی شود، دیگر ارزشی ندارد.
جسد بیجان ایاد که به تخت فلزی سرد در پزشکی قانونی چسبید یکشنبه شده بود.
کابینه ائتلافی صهیونیستی که همین چند هفته پیش پس از ۱۶ ماه کشمکش سیاسی شکل گرفت، جلسه داشت. ۳۲ وزیر و ۱۶ معاون نخستوزیر که تعداد آنان در هفت دهه گذشته بیسابقه بوده است، گرد هم نشستند اما نخستوزیر نخواست در این باره حتی کلامی بگوید.
حتی هنگامی که «بنی گانتز» وزیر جنگ و جانشین نخستوزیری که قرار است ۱۸ ماه دیگر دولت را از «بنیامین نتانیاهو» تحویل بگیرد، از کشته شدن ایاد ابراز تأسف کرد و از خانواده وی پوزش خواست، باز هم «بیبی» که در آستانه پانزدهمین سالگرد نخستوزیری قرار دارد، سرش را پایین انداخت و لب از لب نگشود.
همه اینها بارها در بخشهای مختلف خبری پخش شد و آتش افکند به جان فلسطینیانی که هر روز طعم تلخ حقارت در ایستگاههای بازرسی محلههای قدیمی خود را میچشند و میبینند ایادهای جوان، محمدالدورههای نوجوان، افرادی چون ۶ عضو خانواده ابوملحوس و حتی «احمد الخلیل ذبانیه» کودک ۶ سالهای که تیرماه گذشته زیر چرخ خودرو یک شهرکنشین له شد، بیگناه در گوشهای از فلسطین جان خود را به خاک میبخشند.
جسد را شبانه تحویل خانواده دادند اما سرخی چشمان آنان که تابوت را از مرکز پلیس به سوی قبرستان المقاصد قدس بردند، همه دیوارها را تا پشت دیوارهای مسجدالاقصی روشن میکرد.
نیروهای امنیتی مانع برگزاری نماز در آن مکان شدند و سیل جمعیت به سوی خانه پدری روانه شد تا بار آخر ایاد را از دری عبور دهند که یک روز قبل، سرخوشانه از آن خارج شده بود اما دیگر بازگشتی در کار نبود.
مادر را که ضجه میزد از روی جسدی که هنوز رد خونابه روی کفنش دیده میشد، کنار کشیدند تا شاید زودتر از سد نیروهای امنیتی بگذرند.
ایاد آن شب در اتاق کوچکی در قبرستان مجاهدین آرام گرفت و خوابهای رنگارنگی دید که تاکنون در دنیای اوتیستی خود ندیده بود.
اما کابوس داشت جای دیگری برای فرد دیگری شکل میگرفت.
فیلم هشت دقیقه فشار زانوی پلیس آمریکا روی گلوی «جرج فلوید» و جان دادن این سیاهپوست غیرمسلح مدتهاست از شهر مینیاپولیس فراتر رفته و موج اعتراض به نژادپرستی و خشونت پلیس را در بسیاری از کشورها به پا کرده و حتی با وجود ممانعت ارتش، به پشت درهای کاخ سفید رسیده است.
شاید از ترس پیامدهای مشابه در فلسطین بود که فیلم دوربینهای امنیتی را که هر ثانیه جان دادن ایاد را ثبت کردهاند، پنهان کردهاند و وزیر امنیت داخلی اسرائیل حتی نمیخواهد به نمایندگان معترض کنست پاسخگو باشد.
کابوس بیبی، این تکواژههای مشترک میان ایاد فلسطینی و جرج آمریکایی است: انسان بیگناه غیرمسلح، ناتوان از دفاع و متعلق به اقلیت، پلیس، بیرحمی، نژادپرستی، قتل... .
این روزها طوفان سهمگین خشم عمومی از سرزمینهای اشغالی و کرانه باختری عبور کرده و ساکنان تلآویو و حیفا را به خیابان کشانده است.
صهیونیستهایی که تا دیروز در اعتراض به نخستوزیری فردی که سه پرونده باز قضایی دارد یا مخالفت با محدودیتهای کرونایی یا هشدار درباره پیامدهای طرح الحاق کرانه باختری، به میدانها میآمدند و تا پاسی از شب تظاهرات میکردند اینک تصاویر ایاد و جرج را کنار یکدیگر گذاشتهاند و از ترس پیامدهای امنیتی این فاجعه، اعتراض به نژادپرستی شده است فصلالخطاب شعارها.
این شبها همزمان که معترضان در شهرهای آمریکا شعار میدهند «نمیتوانم نفس بکشم» و «جان سیاهان مهم است» ساکنان یهودی تلآویو و حیفا فریاد میزنند «نمیتوانم نفس بکشم» و «جان فلسطینیان مهم است».
سیل پیامها و کامنتها از رسانههای اجتماعی سرریز کرده و به روزنامههای صهیونیستی رسیده است.
همه اینهاست که کابوس شده برای بیبی؛ تا الان هم با هزار و یک ترفند و به بهانه مبارزه با کرونا، قدرتمندترین رقیب در سه دوره گذشته انتخابات کنست را با خود همراه کرده و پس از تقسیم کردن نیمی از کابینه بین برخی یاران قدیمی و به جان خریدن غرولند بقیه که سرشان بیکلاه مانده، دوباره به قدرت رسیده است.
نتانیاهو که بابت طرح آمریکایی «معامله قرن» و قضیه الحاق ۳۰ درصد از کرانه باختری و دره اردن حتی با همپیمانان منطقهای و حامیان اروپایی خود پنجه در پنجه افکنده، اینک با اتهام نژادپرستی دولتی روبرو شده است.
سرانجام پس از هشت روز، شبهای ملتهب تلآویو و حیفا قفل دهان نتانیاهو را باز کرد تا وی فقط برای فرار از این فشار، کشته شدن ایاد را «یک فاجعه» بخواند؛ بدون آنکه آن را محکوم کند یا به سبب اشتباه مرگبار پلیس، پوزش بخواهد.
۱۵ سال تجربه نخستوزیری به او آموخته است چنانچه از کرانه باختری تا قلب تلآویو، عرب و یهود، فلسطینی و صهیونیست گرچه با نیتهای مختلف یک خواسته را فریاد کنند، یعنی تا دیر نشده، برای انحراف اذهان هوشیارشده باید کاری کرد.
آلزایمر...؛ دردی است برای انسانیت.