در توقف کوتاهی که در زنجان داشتیم، یک سیگار گیر انداختم و کش و قوسی به خودم دادم، تمام عضلات بدنم درد می کرد.
تازه قرار بود به فکر دستشویی باشم که گفتند«سوار شوید راه بیفتیم به سمت تبریز» برای همین بی خیال شدم.
به این فکر می کردم که نباید جلوی اینها سیگار روشن می کردم و حالا اینها هر کدام یکجوری نگاه می کنند البته وقتی نشستیم باز هادی بود که حرف زدن را شروع کرد و هیچ هم یکجوری نگاهم نکرد.
سعی کردم من هم به هادی به چشم یک مزاحم نگاه نکنم به هر حال هوشش خوب بود که فهمیده بود من داستانی سوای بقیه اتوبوس دارم و می خواست با هر جان کندن از من حرف بکشد.
سعی کردم قیافه اش را مجسم کنم زمانی که می فهمد من چه دیوانه ای هستم و چرا راه افتاده ام که بیایم لبنان سرهمین حساب بود وقتی پرسید« از طریق سایت فهمیدی اینا فراخوان زده اند؟» گفتم:
- نه از روی بنر شمارشونو برداشتم، نوشته بود اعزام دانشجویی به لبنان به خاطر نمی دونم چی چی
هادی گفت:
- یعنی تو به خاطر جنگ نمی ری؟
- نه چون پول و عرضه تکی رفتن ندارم می رم البته نمی رم بگردم، می رم دنبال یک نفر
هادی گفت:
- دروغ نگو چقدر ما شبیهیم
خیلی لوس و حال بهم زن این را گفت، برای من هیچ مهم نبود که او اصلا برای چی با این جمع همراه شده بود. بعد خودش ادامه داد:
- راستش به کسی نگی ها! اما داماد ما عضو حزب اللهه، باورت میشه؟
شانه هام را بالا انداختم
- چند وقت پیش با خواهرم رفتن لبنان، چون مادرش اونجا مرده بود بعد که از بدشانسی خوردن به تور این جنگ، بنده خدا پدر و مادر من، هر چی تماس گرفتیم جواب ندادند.
چشم انتظاری خیلی بده خیلی، خدا به کسی نشون نده خطهای تلفن خیلی بهم ریخته شده اونجا.
بالاخره دامادمان خودش دیروز ظهر تماس گرفت و کلی حرف زدیم و گفت خیالمان راحت باشه.
گفت آبجیت را می فرستم بیاد بعد گفت خودش گرفتار شده و نمی تونه بیاد یا اینکه اجازه نداره بیاد شاید چون لبنان دنیا اومده نمیزارن، بیچاره ...
برای همین گفت بهتره من برم نگذارم خواهرم تنها از مرز لبنان راه بیفته مخصوصا اینکه دامادمون گفت یک کمی حالش بده و عصبی شده و لازمه کسی همراهش باشه.
پدر و مادرمم که پیرن بیچاره ها. اسمش صابره، بهم گفت قطعا ما دوشنبه یعنی فردا از صبح توی ساختمان مرزی میشینیم تا تو بیای.
گفت حتی اگه سه شنبه هم برسی طوری نیست،ما یه کاریش می کنیم البته با این وضعیت نهایتا من همون دوشنبه ظهر اونجام؛ چون یکبار هم رفتم لبنان برای زیارت تو نرفتی؟
گفتم: نه تا حالا
- اینجا هم خداخواهی جور شد وگرنه خودم تنها راه می افتادم توی دانشگاه این انجمن نمی دونم چی بنر زده بودند که می خوایم در حمایت از حزب الله نیرو بفرستیم لبنان
من خندیدم و گفتم:
- تو هم گفتی کی به کیه ؟! می ریم یه پول سفر و شام و ناهارم دانشگاه بده
- نه بابا بحث پول نیست بالاخره دانشجویی حالش بیشتره، سفر تنهایی سخته، بهشونم گفتم من پول سفرمو میدم
ماشین توی دست انداز افتاد و ما بالا پریدیم، گفتم:
- اُسکلی بابا پول بدی؟!
خیلی کار سختی داشت می کرد می رفت که یک زن خُل رو اسکورت کنه تا ایران، برای ارزش های خانوادگی، چیزی که من هیچ وقت نداشتم، آخرین باری که دیده بودمشان، پارسال بود.
می دانستم که هادی دارد از فضولی می میرد که من چرا با این جمع حزب اللهی راه افتاده ام به سمت جنگ
از همان پارسال بود که یواش یواش زد به سرم و یک صداهایی توی گوشم می پیچید، مدتها بود که توی خانه مجردی تنها زندگی می کردم اما درست از همان پارسال بود که آرام آرام یک چیزهایی توی مغزم با من حرف می زد.
منی که هر روز راس ساعت مشخصی بیدار می شدم، راس ساعتی هم می خوابیدم؛ دیگر خوابم نبرد، هیچ خواب از چشمم فرار کرد یکهو. خیلی حال وحشتناکی بود و آرام آرام داشتم آرزوی مرگ می کردم.
هادی همچنان منتظر به دهانم نگاه می کرد که من داستان آمدنم به لبنان را برایش تعریف کنم.
ادامه داستان را در «ما هم هستیم» بخوانید، این کتاب به نویسندگی سید میثم موسویان و توسط حوزه هنری همدان با شمارگان ۱۱۰۰ نسخه منتشر شده است.
سید میثم موسویان از جمله نویسندگان جوان، باانگیزه و مستعد این عرصه و عضو خانه رمان است که تاکنون آثار متعددی به چاپ رسانده و جوایز ارزشمندی به خانه آورده است.
میوه های رسیده، اذان بی موقع، سفیدی پر کلاغ، شهید خودم و بخارهای رنگی از جمله آثار اوست.
«ما هم هستیم» نتیجه تلاش مستمر این نویسنده است که می کوشد با قلم روان بخشی از اتفاقات معاصر جهان اسلام را به تصویر بکشد او از رهگذر ادبیات مقاومت، گفت و گوی جوامع مسلمان را پیش روی خواننده قرار می دهد.
این رمان روایتی متفاوت از تلاش جوامع و ملل اسلامی برای نجات سرزمین های اشغالی است.