۲۷ مهر ۱۳۹۹، ۱۱:۱۳
کد خبر: 84078372
T T
۰ نفر

برچسب‌ها

«دوماشال» پیوند ماشاالله با دیروز و امروز جنگ

۲۷ مهر ۱۳۹۹، ۱۱:۱۳
کد خبر: 84078372
«دوماشال» پیوند ماشاالله با دیروز و امروز جنگ

همدان- ایرنا- «دوماشال» روایت روزهای تلخ و شیرین ماشاالله حرمتی است از همدان تا چارزبر، از والفجر هشت تا کربلای پنج، او هنوز هست، اما حسی بین او و اینجا فاصله انداخته و در هر فرصت به آن روزها سفر می‌کند، او دو تا شده یکی اینجا در حال و یکی آنجا در گذشته.

دفعه آخر که به مرخصی آمدم پایم را تو یک کفش کردم که الا و بالله من زن می‌خواهم؛ بیست روز هم بیشتر فرصت ندارم چون می‌خواهم برگردم منطقه. 

مادرم داشت از تعجب سکته می‌زد دستش را روی قلبش گذاشت: 

- آخه پسر جان تو تا حالا از این حرفها نمی‌زدی! ما الان با این عجله از کجا برات زن پیدا کنیم، مگه نخود لوبیاست که از بقالی سرکوچه بخریم؟! 

زنی که تو می‌خوای با حجاب و اهل نماز و تقوا پیدا کردنش خیلی سخته! 

خواهرهای مهربانم دست به کار شدند و از اولین خواستگاری سربلند و پیروز به خانه برگشتند و قرار و مدار دیدار را گذاشتند. 

همسر ایده‌آل بنده کسی نبود جز همان دختری که موهایش را دم موشی می‌بست و می‌آمد می‌ایستاد جلوی قالیباف خانه و زُل می‌زد تو چشمهام، خواهر شهید حسین سردارزاده، از خانواده‌ای متدین. 

وقتی لحظاتی باهم تنها شدیم تا چند کلمه‌ای حرف بزنیم

پرسیدم: 

- هنوز آهن ربایت را داری؟! 

یک لحظه مثل همان روزها زل زد تو چشمهام بعد سرخ شد و سرش را پایین انداخت. 

آرزوی همسرم ازدواج با یک جانباز بود؛ جانبازی که دست و پایش قطع شده باشد؛ بالاخره راضی شد که با من ازدواج کند. 

کارها و تدارکات عروسی به سرعت انجام شد چند ساعتی همه خریدهایمان را از بازار مظفریه انجام دادیم؛ در حالی که  سه بار وضعیت قرمز شد و ما دوان دوان به زیرزمین پاساژها پناه می‌بردیم. 

همه هزینه سرویس طلا و آینه و شمعدان و خرت و پرتهای ساده روی هم از بیست هزار تومان تجاوز نمی‌کرد. 

تاریخ عقد را مشخص کردیم و هوشنگ رفت که عاقد پیدا کند. آن طور که خودش تعریف می‌کرد به تمام محضردارهای شهر سرزده بود؛ اما هیچ کس را پیدا نکرده بود مردم به خاطر وضعیت بحرانی شهر به دهات و مناطق ییلافی اطراف شهر پناه برده بودند. 

بعد از جستجوی بسیار هوشنگ موفق می‌شود آدرس عاقدی را در یکی از باغ‌های گنجنامه پیدا کند و بعد از کلی پرس و جو باغ مورد نظر را پیدا می‌کند. 

عاقد با شنیدن حرفهای هوشنگ خنده‌اش می‌گیرد: 

- بابا شما عجب حوصله‌ای دارید؟! مگر حالا توی این هیر و ویر جنگ وقت عروسی کردن است. من که جرات نمی‌کنم پایم را توی شهر بگذارم. 

اما چون مهمان دعوت کرده بودیم و پای آبرو و حیثیت در کار بود هوشنگ از رو نمی‌رود و با اصرار و التماس عاقد را راضی می‌کند که خودش عاقد را سر سفره عقد بیاورد و بلافاصله به باغ برگرداند. 

من و عروس کنار سفره ساده‌مان نشسته بودیم که هوشنگ با عاقد رسید. عاقد نفس نفس زنان به سرعت تمام خطبه‌های عقد را خواند و عروس هیچ فرصت نکرد که از هیچ باغی، یا حتی باغچه‌ای گلی بچیند یا گلابی بیاورد و با همدان عجله‌ای که در صدای عاقد موج می‌زد با اولین سوال: 

- عروس خانم آیا حاضرم شما را به عقد دائم آقای ماشاالله حرمتی دربیاورم؟ 

بله را گفت. عاقد بعد از گرفتن چند امضای هول هولکی خرچنگ قورباغه‌ای همراه هوشنگ با همان سرعتی که آمده بودند رفتند. 

شام شب عروسی استنبلی پلوی خوشمزه‌ای بود که مادرها و خواهرها درست کردند همه خوردند و با به‌به و چه‌چه از سر سفره بلند شدند.

قسمت جالب عروسی وقتی بود که بچه‌های واحد با دو دستگاه تویوتای جنگی و یک مینی‌بوس به‌اندازه یک عملیات آمدند. 

به محض اینکه جلوی در خانه عروس پیاده شدیم یک مینی منور جنگی به جای کوزه‌جنی روشن کردند و از هر طرف تیررسام بود که بالا می‌رفت. 

همان شب بچه‌ها به منطقه برگشتند و طولی نکشید که من هم نصف دلم را پیش همسر مهربانم گذاشتم و به دوستانم پیوستم. 

هنوز پانزده روز از رفتنم نگذشته بود که دلم هوای یار و دیار کرد. هر شب می‌نشستم و نامه می‌نوشتم. 

صدای بچه‌ها درآمده بود، دلم راضی به رفتن نمی‌شد به فکر رفقای شهیدم بودم تا جنگ بود آرام و قراری برایم نبود. 

پاییز سال ۱۳۶۶ دولت بعث عراق معارضین کُرد را از عراق بیرون کرد. ما در تپه‌های روبروی ارتفاعات گوجار بودیم و شاهد صحنه‌های دلخراشی بودیم که جلوی رویمان بود. 

در آن اوج سرمای زمستان زنها و بچه‌ها با لباسهای نازک و پابرهنه و دستهایی سرمازده از کوه به طرف دشت ماووت پایین می‌آمدند؛ وضعیت اسفباری بود به محض اینکه از جلوی کمین‌ها رد می‌شدند بچه‌ها به استقبالشان می‌رفتند و به طرف سنگرها هدایتشان می‌کردند. 

رونمایی کتاب دوماشال توسط راوی و حمید حسام 

لباسهایشان را خشک می‌کردند و اُورکت‌های خودشان را به تن یخ زده‌شان می‌پوشانیدند؛ هرچه خوراکی داشتند بینشان تقسیم می‌کردند تا از گرسنگی نمیرند. 

تویوتاها می‌آمدند و آن مردم مظلوم و ستم دیده را سوار می‌کردند و می‌بردند. دور می‌شدند اما چشم هاشان به کوه‌ها و صخره‌هایی بود که عزیزان یخ زده‌شان را در زیر برفهایش جا داده بود. 

یک شب داخل چادر وقتی سفره شام پهن شد و همه جمع شدند. قبل از صرف غذا علی آقا که معلوم بود به خاطر شهادت دوستانش مخصوصا شاه‌حسینی دلش خیلی پُر است گفت: 

- بچه‌ها این سفره غذا را می‌بینید، اگر حالا میل کردید که فبه‌المراد؛ اگر نخورید بعد از جمع شدن سفره، دیگر خبری از غذا نیست. 

همه سراپا گوش بودیم ادامه داد: 

- نعمت دفاع از دین و کشور هم مثل این سفره می‌ماند؛ اگر تلاش کردید با همین به خیل شهدا می‌پیوندید؛ اما اگر جنگ تمام شود دیگری خبری از شهادت نیست شما می‌مانید و افسوس خوردن حالا بفرمایید بسم الله شامتان را میل کنید. 

همه به فکر فرو رفتیم بعضی‌ها مثل هادی فضلی، میرزایی مطلوب، سیدمهدی حسینی که علی آقا علاقه خاصی به ایشان داشت و چند تایی دیگر و از جمله خودش به خیل شهدا پیوستند و بعضی‌های دیگر مثل عمو هادی و عمو اکبر زنده ماندند که چراغ راه رزمندگان باشند. 

ادامه این ماجرا را در کتاب «دوماشال» بخوانید.

این کتاب خاطرات ماشاالله حرمتی(جانباز پنجاه درصد) است، او که در جست و جوست. ابتدا در شهر خود، میرزا آن لوطی با مرام و با صفا، آن مرد ناموس پرستِ سر به زیر و باوفا، با نوچه‌های بسیار الگوی رفتاری‌اش می‌شود. 

پدرش او را با هیات آشنا می‌کند و همین حلقه وصل او با جبهه و جنگ می‌شود. سال ۶۳ قدم در راهی می‌گذارد و می‌رود پی لوطی و میرزای دیگری. 

سال ۶۴ به واحد اطلات عملیات می‌رود آنجا را متفاوت با دنیای دیگر رزمندگان می‌یابد واحدی که بچه هایش دیگر و دنیایش متفاوت است. 

در این میان است که میرزاهای حقیقی خویش را می‌یابد علی چیت سازیان و حسین فلاح. آنان که هواداران بسیار و آوازه‌ای بلند در میان اهالی محل دارند. 

در این مکتب چنان تربیت می‌شوند که نوش کردن شهد شیرین شهادت، سبب تعجب و حسرت مدعیان زور و بازو در محل می‌شوند! 

او راه و رسم و مراد راستین خویش را می‌یابد، الگویی در عین خاکی، افلاکی. 

این کتاب روایتی است از همدان تا چارزبر، از عملیات والفجر هشت تا کربلای پنج؛ روایت روزهای شیرین و تلخِ ماشالله حرمتی. 

او هنوز هست، اما یک حسی که نمی‌داند چیست بین او و اینجا فاصله انداخته است. 

زن دارد بچه و نوه دارد اما در هر فرصت به‌موقع یا بی‌موقع به آن روزها سفر می‌کند. او دو تا شده یکی اینجا در حال و یکی آنجا در گذشته؛ دوماشال. 

 «دوماشال» به قلم مهین سمواتی به رشته تحریر درآمد و توسط حوزه هنری همدان در یک هزار و ۲۵۰ نسخه چاپ و به تازگی رونمایی شد. 

اخبار مرتبط

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha