تاریخ انتشار: ۲۸ تیر ۱۳۹۹ - ۱۵:۵۷

ساری _ ایرنا _ ماشین عروس شهید مشتاقی مزین به گل‌های شیپوری سفید بود و حالا مادر شهید هر بار با گل‌های شیپوری بر سر مزار فرزند شهیدش حاضر می‌شود، این بخشی از کتاب مشتاق الحسین است.

آنچه نام خانطومان را در ذهن مردم ایران و به ویژه مردم مازندران، ماندگار کرد، اگرچه به موقعیت استراتژیک آن بی‌ربط نیست اما در اصل ریشه در اتفاق دردناکی دارد که از پنجشنبه شانزدهم اردیبهشت سال ۹۴ آغاز شد و در روز جمعه، همزمان با عید مبعث، به اوج خود رسید. عید مبعثی که با اخبار رسیده از درگیری‌های سخت در این شهرک واقع در بلندی‌های رودخانه قویق به کام همه تلخ شد.

خبرها حاکی از مواجهه ناگهانی جبهه مقاومت، با تهاجم وحشیانه بیش از ۲هزار تکفیری جبهه النصره بود که با بیرق نیروهای به اصطلاح میانه‌روی موسوم به جیش الفتح دست به نقض آتش‌بس زده بودند. آتشی که خیلی زود معلوم شد چیزی جز یک خدعه از سوی حامیان تروریسم برای رفع تسلط نیروهای مقاومت از اتوبان حلب دمشق نبود.

در این میان اما مردم مازندران جمعی از بهترین فرزندان خود را از دست دادند، کسانی که نام هر کدام‌شان به تنهایی مایه عزت و آبروی یک ملت است. ۱۳ دلاور مازندرانی در واقعه خانطومان به شهادت رسیدند.

کتاب حاضر، حاصل حدود ۲۵ ساعت مصاحبه سیده معصومه محمدپور با خانواده، دوستان و همرزمان شهید حسین مشتاقی است. کتاب مشتاق الحسین، مملو از خاطرات خواندنی از شهید مشتاقی است که توسط خانواده و همرزمانش بیان شده است. این کتاب هفته گذشته با حضور مسئولان استانی و شهرستانی رونمایی شد.

حسین مشتاقی در دوم اردیبهشت سال ۱۳۶۴ در نکا متولد شد و در شانزدهم اردیبهشت سال ۱۳۹۴ در ۳۱ سالگی در خانطومان به شهادت رسید. پیکر این شهید یک سال پس از شهادت، به آغوش میهن بازگشت و در زادگاهش به خاک سپرده شد. از این شهید ۲ فرزند دختر و پسر به یادگار مانده است. 

کتاب با صحبت‌های مادر شهید آغاز می‌شود" من در یک خانواده مذهبی بزرگ شدم. آن وقت‌ها که مردم خیلی اهل دعای توسل در شب‌های چهارشنبه نبودند پدرم هر عصر سه‌شنبه، دعای توسلش به راه بود. اینطور هم نبود که فقط اهل دعا و نماز باشد، پدر و برادر بزرگ‌ترم، انقلابی بودند. نوار سخنرانی و اعلامیه‌های امام را به خانه می‌آوردند. ما کوچک‌ترها یواشکی گوش می‌دادیم اما چون سنی نداشتیم ما را به راهپیمایی نمی‌بردند. صبر می‌کردیم آنها بروند پشت سرشان راهی می‌شدیم.

تولد حسین آقا

محمدعلی مشتاقی پدر شهید حسین مشتاقی درباره تولد این شهید گفت: درد زایمان خانم که شروع شد نزدیکی‌های اذان صبح بود. در این منطقه خانه‌های زیادی ساخته نشده بود، ما بودیم و همین چند تا همسایه دور و بر. خانم همسایه را صدا زدم و خودم رفتم دنبال ماشین. آن موقع‌ها از تاکسی تلفنی خبری نبود. فقط کنار کلانتری چند تا از تاکسی‌های شهری کشیک می‌ایستادند که خدا را شکر، در نزدیکی خانه ما بود. می‌رفتم دنبال مادرخانم تا با هم خانم را به بیمارستان برسانیم ولی حسین راه ما را کوتاه‌تر کرد. وقتی وارد حیاط شدم دیدم صدای بچه گریه بلند است، از مناره مسجد اذان می‌گفتند. این را به فال نیک گرفتم.

سکینه صادقی مادر شهید مشتاقی هم روایتی از شب تولد فرزندش دارد: آن شب خانم‌های همسابه را صدا زدم که بروند دنبال ماما. خودم آب گذاشتم که گرم شود و وسایل دیگر را آماده کردم. حسین آقا را به تنهایی به دنیا آوردم. آن موقع ۱۹ ساله بودم، صدای اولین گریه حسین با اذان صبح همراه شد. تنم لرزید، گفتم عجب وقتی به دنیا آمد، وقت اذان صبح روز میلاد اباعبدالله. اسمش را حسین گذاشتیم. بعضی آشناها که به دیدن ما می‌آمدند می‌گفتند "اسمش حسین نذارین، حسین‌ها شلوغ و بازیگوش می‌شن" می گفتم نه، پسرم اسمش را با خودش آورده؛ بعدها فهمیدم نه فقط اسمش که رسمش را هم با خودش آورد. حسین آقا روز پاسدار به دنیا آمد.

نذر امام زمان(ع)

مادر شهید ادامه داد: همیشه به بچه‌ها می‌گفتم شما نذر امام زمان (ع )هستید، اصلا برای سربازی امام زمان (ع *بود که دوست داشتم پسردار شوم. حسین که از سربازی برگشت به ما گفت"فکر می‌کنم تو لباس سپاه بهتر می‌تونم برای سربازی امام زمان(ع) آماده شم." با موقعیتی که پدرش در شهر داشت، می‌توانست دستش را جایی بند کند ولی حسین دوست داشت پاسدار شود، رفتن به سپاه انتخاب خودش بود، ما هم دوست داشتیم و قبول کردیم.

روایت شب عروسی از زبان مادر شهید

وقتی عروس و داماد به تالار آمدند فامیل برف شادی ریختند و دست زدند. عروس و داماد هیچکدام خواهر نداشند. وقتی دیدم هیچ‌کس نیست که دامن لباس عروس را نگه دارد خودم رفتم و آن را گرفتم. هر که می‌گفت"چرا تو؟" می‌گفتم من هم خواهر عروسم و هم خواهر داماد.

دسته گل عروسی‌شان گل شیپوری سفید بود. در حیاط خانه خودمان شیپوری سفید داشتیم. بعد از عید آن را می‌چیدم و هر وقت به خانه‌شان می‌رفتم گل می‌بردم. حسین و خانمش خیلی دوست داشتند. الان هر وقت می‌خواهم به مزارش بروم از این گل می‌چینم و می‌برم البته اگر فصل گل دادنش باشد.

سفر آخر

شهید مشتاقی به همسرش گفته بود که قرار است به سوریه اعزام شوند اما تاریخ دقیق اعزام را نمی‌دانست. در آن فروردین که به خانطومان اعزام شد، شب در منزل پدر همسر مانده بودند. همسر شهید می‌گوید"می‌خواستیم بخوابیم که تلفنش زنگ خورد و خبر دادند ساعت ۲ شب اعزام به سوریه است، به من گفت که بچه‌ها را بیاورم که با آنها خداحافظی کند."

رفتم و بچه‌ها را به اتاق آوردم. حسین آقا همیشه امیرمهدی را به سینه‌اش می‌چسباند و محکم بغل می‌گرفت. اما آن شب بچه‌ها را برای چند ثانیه بلند کرد و خیلی سریع بوسید و پایین گذاشت. تعجب کردم. پیش خودم گفتم شاید چون خواستم بابا و مامان متوجه نشوند این کار را کرد. اما الان می‌دانم که نمی‌خواست دلبستگی کار دستش بدهد و پای رفتنش سست شود.

موقع خداحافظی خیلی گریه می‌کردم و دیدم چشم‌هایش پر از اشک شد. اولین بار بود که موقع خداحافظی او هم گریه می‌کرد. واقعا لحظه سختی بود. تا وقتی به پیچ کوچه برسد و از نظرم دور شود به عقب نگاه می‌کرد و دست تکان می‌داد.

شهادت

ساعت ۶ غروب بود که در یکی از پیام‌رسان‌ها خواندم حدود ۱۸ نفر از مدافعان حرم مازندرانی، در سوریه به شهادت رسیدند. همان لحظه به خودم گفتم حسین شهید شد.

تسبیح به دست بالای سر امیرمهدی نشسته بودم، بی‌صدا گریه می‌کردم و دعا می‌کردم اسم حسین در میان شهدا نباشد. در یکی از گروه‌ها اسامی شهدا را منتشر کردند ساعت یک و بیست دقیقه شب بود. بچه‌ها و پدر و مادرم خواب بودند. برای اینکه از صدای گریه‌ام بیدار نشوند به حمام رفتم و زار زدم.

روزهای سخت دلتنگی

می‌دانستم زندگی با تکاوری که عضو یگان صابرین است همراه با سختی است ولی از اول دوست داشتم همسر چنین مردی شوم. دوری و دلتنگی و ندیدن او سخت بود مخصوصا وقتی دوقلوها به دنیا آمدند، اما حسین که می‌آمد تمام سختی‌هایی که کشیدم را جبران می‌کرد. من هم در عوض پای قولی که به او داده بودم ایستادم. قول دادم صبوری کنم و خدای حسین شاهد است یک بار هم پیش کسی از سختی زندگی گلایه نکردم.

امروز هم گلایه‌ای ندارم، نمی‌گویم چرا رفت و چرا شهید شد، فقط تحمل دلتنگی سخت است.