تاریخ انتشار: ۳۱ شهریور ۱۳۹۹ - ۱۶:۵۵

ارومیه- ایرنا- دفاع مقدس ملت ایران مملو از صحنه‌هایی است که مظلومیت و در عین حال عزت و اقتدار ایرانیان را با صدای بلند به مردم جهان فریاد می‌زنند که از جمله این صحنه‌ها، خس‌خس‌های غرورآفرین مردان و زنانی است که در راه دفاع از این میهن عزیز، جانفشانی کرده‌اند.

چند روزی به دنبال سوژه‌ای ناب بودم و تقویم را ورق می‌زدم، ۳۱ شهریورماه ناخودآگاه ضربان قلبم را بالا ‌برد؛ هیچ جنگی زیبا نیست ولی غرور ایستادگی حق در برابر باطل و دفاع از وجب به وجب خاک کشور مرا ناخودآگاه غرق در غرور می‌کند.

سراسیمه به دنبال تعدادی شماره تماس هستم؛ باید چند مصاحبه‌ای در رابطه با هفته مقدس داشته باشم ولی احساس خوبی ندارم؛ صدایی در درونم نجوا می‌کند که تا کی سر و ته قضایا را از طریق مصاحبه با مسوولان هم بیاوریم؟ تیترهای کلیشه‌ای رسانه‌ها در مقابل چشمانم به صف ایستاده‌اند؛ نه! من نمی‌توانم به دفاع مقدس هزاران جوان در برابر ظلم و تجاوز، پرداخت رفع تکلیفی داشته باشم. امروز متعلق به کسانی است که سال‌ها رنج مصدومیت را بر تن رنجور خود دارند و سکوت کرده اند؛ اصلا یک خبرنگار چرا نباید صدای آنان باشد؟

صدای درونم موفق شده؛ آری باید به سراغ یکی از خود آنان رفت. دوباره تلفن را بر می‌دارم و کمی پرس و جو می‌کنم و به نام، آدرس و شماره یک جانباز شیمیایی ۷۰ درصد می‌رسم؛ نباید وقت را تلف کنم؛ به محل سکونت و به آدرس این جانباز مراجعه می‌کنم.

وارد کوچه‌ای تنگ می‌شوم؛ چرا من نفسم می‌گیرد؟ وقتی به درب خانه‌اش می‌رسم حس عجیبی به من دست می‌دهد، رو به روی پنجره‌ای می‌ایستم که آن سویش مردی به سختی نفس می‌کشد. با حالی منقلب و مضطرب از رویارویی با یک جانباز شیمیایی وارد منزلش می‌شوم؛ نمی‌دانم چرا می‌ترسم! می‌ترسم تا بی اختیار با چهره مرگ‌تر از مرگ رو به رو شوم.

به خوبی می‌دانم که ویروس کرونا برای این عزیزان یعنی ثانیه‌های پایانی؛ ماسک بر صورت دارم و تمام سعی من بر آن است تا تمامی پروتکل‌های بهداشتی را رعایت کنم. داخل می‌شوم، تنم می لرزد، جسمی روی تخت کنار پایم به آرامی و به سختی پایین و بالا می‌شود؛ فورا به دورترین گوشه از اتاق می‌روم؛ زانو می زنم. به چشمانش خیره می‌شوم، ای کاش می‌توانستم دستانش را بگیرم؛ دستانش مثل تکه‌های به هم چسبیده چوب کبریت خشک به نظر می‌رسند؛ چه پارادوکس عجیبی بین دست‌ها و چشمانش حاکم است.

به نرمی صدایش می زنم، آقا؛ من از ایرنا برای گفت و گو با شما آمده‌ام! می‌خواهد حرف بزند، می‌خواهد چیزی بگوید اما کلمه‌ها برایش آن قدر دور از دسترس است که تنها سرفه می‌کند. یک بار، دو بار، سه بار و …

او از ته گلویش با من حرف می‌زند؛ من جانباز ۷۰ درصد شیمیایی هستم، من … که باز هم سرفه می‌کند. چه قدر به نظرم این سرفه‌ها عجیب می‌آید. پیش از این نظیرش را فقط در فیلم‌ها دیده‌ام. نه، نه، فقط شنیده‌ام. اما امروز من این سرفه‌ها را در وجودم حس می‌کنم!

انگار که سعی می‌کند با هر نفس، ناگفته‌هایی را از درونش بیرون بدهد؛ ناگفته‌هایی سیاه ولی دردناک. آنقدر خس خس می‌کند که یاد برفک تلویزیون‌های سیاه و سپید قدیمی مان می افتم. درست مثل آن پر از خبرهایی است که نمی‌تواند بگوید. پر از حرف‌هایی که در سکوتی پر از خس خس می میرد.

با آنکه سرفه مجال سخنش نمی‌دهد، ذوق عجیبی در چشمانش می‌بینم. در عجبم که چگونه خاطرات سخت جنگ اینگونه در کلماتش آسوده آرام می‌گیرد. با هرکلمه‌ای که می‌گوید باور دارم که بیشتر از درد مجروحیت در جنگ و مشکلات پس از جنگ، این افتخار و غرور که سرتاپایش را فرا گرفته. دقایقی بر چشمانش خیره می‌شوم؛ صدای کلمات را نمی‌شنوم. راستش را بخواهید چشمانش هزاران حرفته ناگفته در خود دارد ولی گله‌ای نمی‌کند. او را با لباس خاکی رزمش که توصیف می‌کند، تصور می‌کنم؛ اعتراف می‌کند همان لباس‌های خاکی‌های دیروز جنگ، امروز بسی خاکی‌تر در گوشه‌ای آرام گرفته‌اند.

می‌خواهد ادامه دهد که با عجله می گویم، خواهش می‌کنم خودتان را اذیت نکنید؛ من متوجه اوضاع خاص شما هستم و بعد برای دلگرمی دادن به او و شاید هم برای دلگرمی دادن به خودم با صدای به ظاهر مصمم اما خفه‌ای ادامه می‌دهم؛ ما به وجود شما و انسان‌هایی نظیر شما افتخار می‌کنیم. شما تاج سر این ملت هستید. حال خودم هم از این کلمات ضعیف و شعاری به هم می‌خورد، وای که چقدر کلمه‌ها برای توصیف برخی حالت‌ها ضعیف و نارساست.

همسرش برایم چای می‌آورد؛ از او تشکر می‌کنم و حس می‌کنم که می‌خواهد چیزی بگوید، نگاهش سنگین است؛ آنقدر سنگین که بار تمام رنج‌های زنان تاریخ را در آن حس می‌کنم.

شرم زده می گویم: شما انسان با خدا و صبوری هستید… شما … خدا اجرتان بدهد. لبخند می‌زند و به دختر کوچکش نگاه می‌کند که بالای سر پدرش ایستاده است و بعد چادرش را مرتب می‌کند و با خجالت می‌گوید که خدا بزرگ است، خدا همیشه بزرگ است.

اما… حرف‌هایش را می شنوم. حرف‌هایش مثل پتک بر سرم فرود می‌آید؛ ترجیح می‌دادم هیچکدام را نشنوم چون نه توان شنیدنش را دارم و نه توان نوشتن آن را؛ کاش جسارت آن را داشتم که تمامی این حرف‌ها را در گوش زمین و زمینیان فریاد می‌زدم.

سرم را بالا می‌گیرم اما دیگر چیزی نمی‌گوید و تنها گریه می‌کند؛ راحت ترین و شاید سخت‌ترین کاری که یک زن می‌تواند پس از حرف‌های دلش انجام دهد.

دخترش به سمت من می‌آید و با لحن مؤدب و کودکانه‌ای می پرسد که حرف‌های مادرش را منتشر می‌کنیم یا نه؟ می‌مانم به او چه بگویم! آیا من می‌توانم؟ آیا رواست که درد دلی که کلمه‌ها از بیان رنج‌های پشت آن عاجز است، منتشر شود؟

به او لبخند می زنم و ساده‌ترین سؤالی را که به ذهنم می‌رسد از او می پرسم. تو بابا را دوست داری؟ تبسم محزونی بر لب می‌آورد و با صدایی لرزان جواب می‌دهد که بله خیلی دوستش دارم. مادرم می‌گوید او جانباز است و در مدرسه هم به من گفته‌اند که خدا جانبازها و شهدا را دوست دارد.

سرم را پایین می‌اندازم و با تمام وجود حس می‌کنم که دیگر چیزی برای گفتن ندارم؛ با وجود اینکه هیچ وقت با پدرش تاب بازی نکرده، با وجود اینکه که شاید هیچ وقت پدر برایش بستنی نخریده، با اینکه هیچ وقت روی کول پدرش سوار نشده … اما خیلی دوستش دارد.

انگار چشم‌هایم می سوزد. می ترسم. نکند من هم شیمیایی شده ام؟! قطره‌ای اشک بر چشمم می‌نشیند. کاغذ و قلم را روی زمین می‌گذارم و گریه می‌کنم؛ نه از روی ترحم، نه از روی غریزه بلکه از روی چیزی که یاد گرفته‌ام به آن بگویم عذاب وجدان. عذاب وجدان در حق وطن پرستانی که برای دفاع از دین و شرف، زندگی را ایثار کردند.

احساس می‌کنم به جای تمام آدم‌هایی که راحت فراموش می‌کنند، من عذاب وجدان گرفته‌ام؛ احساس می‌کنم به اندازه تمام بمباران‌های جهان تکه تکه و ویران شده‌ام.من کجا بودم؟ ما کجا بودیم؟ ما کجا هستیم؟ چرا هیچکس وقتی سرفه می‌کند، یاد این عزیزان نمی‌افتد؟ چرا یاد گرفته‌ایم اینقدر زود فراموش کنیم؟ براستی نسل جوان از ایثار و خودگذشتگی غیورمردان و شیرزانان این کشور چقدر می‌داند؟

به آسمان نگاه می‌کنم؛ هواپیمایی از بالای سرم می‌گذرد و انگار مرا با خودش به گذشته‌ها می‌برد. کسی در ذهنم به سختی نفس می‌کشد حتی فرصت فریاد را به او نمی‌دهند. کسی در درونم می میرد اما هنوز قلب وطنم از کار نایستاده است.

امید است روزی وجدان‌های خفته و داعیان حقوق بشر و انسانیت با دیدن حقایق، از خواب غفلت بیدار شوند و از حمایت و پشتیبانی از جنگ طلبان دست بردارند.

 مهاجمان بعثی در روز ۳۱ شهریور سال ۱۳۵۹ وقتی از زمین و هوا  و دریا به سرزمین اسلامی ایران هجوم آوردند بر این تصور بودند که به دلیل برخورداری از حمایت و پشتیبانی‌های همه قدرت‌های استکباری جهان و دولت‌های مرتجع منطقه به سرعت فاتح جنگ شده و به تمامی اهداف خود خواهند رسید.

صدام و حامیان آن در منطقه و جهان در این تجاوز آشکار، تمامی شرایط را برای رسیدن به یک پیروزی بزرگ با نابودی انقلاب اسلامی و شکست جمهوری اسلامی و اشغال ایران فراهم می‌دیدند اما غافل بودند که کشور ایران با داشتن رهبری حکیم و ملتی غیور و نستوه به یک مقاومت تاریخی با تاسی از فرهنگ عاشورا در برابر آنان دست خواهند زند.

۳۷  هزار رزمنده آذربایجان‌غربی برای دفاع از میهن و پایداری انقلاب به ندای امام خمینی لبیک گفته و در مناطق عملیاتی حضور یافتند.

آذربایجان‌غربی در دوران دفاع مقدس بیش از ۱۲ هزار شهید تقدیم انقلاب اسلامی کرده است.