کاش دست داشتم و درون دلم را حفر میکردم و تو را آنجا پناه میدادم.
آخر مگر آن پدر- یک پارهپوست و استخوان- چطور میتوانست زیر باران سربی، چتری برای تن کوچک تو باشد؟
نه؛ اینجا را اشتباه کردم.
برای پسر، پدر همیشه تکیهگاه است؛
پشتوپناه است؛
جانپناه است؛
آن هم پدری که ۲۰ سال نان زحمتکشی آورده به خانه؛ از چهارده سالگی تا آن روز کشدار؛ آن ظهر شنبه خونبار.
چه شده؟... لبخند میزنی؟ یاد مادرت افتادی؟
شب پیش از آن روز لبریز از بوی باروت، تصاویر رویارویی دستهای خالی و گلولهها را که تماشا میکردی، بیخیال دل نازک مادر- بیهوا- پراندی: «کاش میشد من هم با اینها بودم!»
ثانیهها یخ زدند و شیشههای تیزی شدند و از بینهایت هجوم آوردند به قلب «امل»؛ «آرزو» ی مادر، چه آرزو کرده بود!؟
اتاق کوچکتان در اردوگاه «البریج» دور سر مادر دَوَران گرفت. اردوگاه زیر نظر «آنروا» (۲) بود اما با وجود اعتصاب و تعطیلی مدرسه، مگر میشد تو را همانجا نگه داشت؟
مادر، به همسر پناه برد؛ «جمال جان؛ جان تو و جان محمدم.»
پدر، به خیالش نقشه خوبی کشید. فیات ۱۹۷۴ خود را تازه فروخته بود و همان را بهانه کرد که پسرک دوازده ساله و عاشق ماشین را به میدان مزایده خودروها ببرد.
تو نمیدانستی اما من تمام ۲۰ سال گذشتهاش شاهد بودم که جمال هر صبح ساعت ۳ و نیم از غزه راه میافتاد تا ساعت ۶ به تلآویو برسد و برای صاحبکار یهودی خود «موشه تمام» و مشتریانش نجاری و رنگآمیزی کند؛ همه این سالها خود را از حرف و حاشیه کنار کشیده و اعتباری کسب کرده بود؛ شاید نمیخواست سر پر هیجان پسرکش، دغدغه زندگیشان شود.
آن شنبه نکبتی که آفتابش زورهای آخر گرمای تابستانه را میزد تا شاید پشت گردنت را از زیر لباس آستینبلندت، نیشگون بگیرد، تو سرخوش بین خودروها غشغش میخندیدی.
الان هم می خندی!؟
یاد گرمای سینه پدر افتادی؟
همان وقت که داخل تاکسی برایش ذوقزده و یکنفس حرف زدی و با فکر ناهار مادر، ضعف کردی، سرت را روی سینهاش گذاشتی تا دمی آرام بگیری...
تا رسیدید همینجا... کمی بالاتر سر خیابان «صلاحالدین» پلیس، راه را بسته بود.
خوب به یاد دارم...
این سو دلهای خون شدهای بود که از خشم به تپش افتاده بودند تا رسیده بودند نزدیک همین تقاطع «نتساریم» و میخواستند فریاد شوند بر سر ۶۰ خانوار یهودی این شهرک. آتش را «آریل شارون» (۳) در مسجدالاقصی روشن کرد اما شعلههای آن دو روز بود سراسر فلسطین را درمینوردید.
صداها، شعارها، فریادها... غلتان در فضا... از همه سو پیچ میخوردند و پدر- نگران از بیتابی دیشب مادر- باید راهی برمیگزید.
یادت هست؟
با گامهای تند و نفسهای نیمهبریده، هرولهکنان پیش آمدید تا به سایهسار من رسیدید؛ همانجا که چندی پیش جوانکی همسن تو با رنگی سرخ نوشته بود «ما أخذ بالقوة لا یسترد بغیر القوة» (۴).
ناگاه همه جا ساکت شد؛ جز یک گوشه از جهان... یک گوشه از جگر من که ناگهان پارهپاره شد از وحشت شلیکشده در شریانهای باد.
ظرف استوانهایشکل بتونی از ترس، خودش را چسباند به ناودان.
جمال پشت آن پناه گرفت و بدنش را حایل کرد. خودش را در ۹۰ سانتیمتر فضا فشرد تا سپر تو باشد.
پدرت را میدیدم که دست تکان میدهد و فریادکنان، امان میخواهد.
سربازانی را میدیدم که از ترس دلهای زخمخوردهای که دورتر از شما پشت دیوارها سنگر گرفتهبودند، برق چشمانشان را با تفنگشان ردیف کردهاند و جواب هر سنگ را با دهها گلوله میدهند.
خون که از پای راستت بیرون پاشید، ضجهات، صورت زمان را خراشید... فریاد پدر به استغاثه رسید... رو به آمبولانس، یک دست تکان میداد و با دست دیگر تو را به خود میفشرد تا شاید تهمانده جانش را به وجودت تزریق کند.
داغ مرگ راننده همان آمبولانس که بر دل ۱۱ فرزندش نشست، رد نگاه نومیدانه پدرت را گرفتم و به نگاه تازهای رسیدم که روی شما قفل شده بود.
پشت مینیبوس سپید، ۱۵ قدم آنسوتر، یک دوربین بود و یک دنیا تنهاییِ فشرده شما.
جمال از ته حنجره، از میان گردوخاکی که از برخورد پیاپی سرب داغ با تنم بلند میشد و چشمان جهان را زخم میزد، آخرین واژگان را به هوا... به سوی دریچه دوربین حواله کرد:
«کمک، ... کمک».
من از آن بالا میدیدم؛ با برخورد هر گلوله رعشهای بر بدنت میافتد، دست پدرت در هالهای از غبار گم میشود و لبانی از پشت دریچه دوربین، بیصدا، شوکزده از آنچه دیده، تکان میخورد:
«نمی توانم، ... نمی توانم.»
زوزههای کشدار، آخرین برگ درختان زیتون را خشکاند؛ دوربین هم طاقت نیاورد و از به تصویر کشاندن آنچه رخ داد، بازماند.
۴۵ دقیقه در مسیر سربهای سرکش...
یک ساعت... یک ربع کم، خون بدنت پاشیده به صورت پدر...
مگر یک پدر با ۹ گلوله در بدن... با هجمه خون به مغز از وحشت مرگ... با چشمانی که در انتظار اندکی ترحم خشکید... چقدر طاقت دارد که ۲۷۰۰ ثانیه درد کشیدن امانتی «امل» را روی پاهایش ببیند؟
می دانی دردم از چیست؟
برایت چه زیبا سرودهاند:
از این کوچه به آن کوچه
وز این سنگر به آن سنگر
عکس تو را
با خود میبرم
با طبقی پر از زیتون و یاس
و زنبیلی پر از شعر
شعری با وزن سنگهای تو (۵)
اما دردم از این است که نه دست پدرت سلاح بود و نه دست تو سنگ. دوربین همان کشور غربی (۶)که فشنگ همان سلاحها را میسازد، شاهد است؛ ای کاش دستکم در دستهای تو سنگی بود تا وقتی ۵۹ ثانیه از آن ۴۵ دقیقه نفرینشده پخش شد، بهانه قاتلان بودی برای قساوتشان.
کنوانسیون ژنو و پروتکل الحاقی ۱۹۷۷ (۷) کیلویی چند؟ آنان با همین «هیچ دستهای تو»، ۱۳ سال ذهنها را منحرف کردند به نبودن آن ثانیه آخر که از فیلم مونتاژ شد و در آن، تو داشتی دست و پا میزدی؛ بالبال میزدی که بپری و بیایی این بالا، پیش من، تاج سر من باشی.
از همین جا آمبولانس را دیدی که بدن تو و پدر را برد.
یک هفته بعد هم شهرک صهیونیستها را تخلیه و همه جا، حتی همان ایست بازرسی را که مامن شکارچیان تو بود، منفجر کردند و گرد غصههای شانههای مرا سنگینتر.
تو آمدی این بالا ستارهچینی... اما آن پایین، دلمه خون روی سنگفرش شرحهشرحه شده، «طوفانی در دلهای ملتهای دنیا برانگیخت» (۸) که پنج سال تا پایان انتفاضه و ۲۰ سال تا امروز طول کشیده است.
شاید بعضی، داغی خون تو و بخار بههواخاسته از جای گلولهها بر تن نحیفت را فراموش کرده باشند اما مگر وجدانهای بیدار از خونخواهی «محمدالدره» برمیگردد؟
«پس به فراز،
به آسمان،
بر شو،
محمد!» (۹)
.....................................................................
پی نوشت:
۱- شعر «محمود درویش» شاعر فقید فلسطینی
۲- آژانس امدادرسانی و کاریابی سازمان ملل برای آوارگان فلسطینی
۳- نخستوزیر وقت رژیم صهیونیستی که بیستوهشتم سپتامبر ۲۰۰۰ با ورود به مسجدالاقصی و هتک حرمت آن، انتفاضه دوم را رقم زد.
۴- شعار «جمال عبدالناصر» دومین رییسجمهوری مصر و رهبر ملیگرای جهان عرب
۵- سهراب باقری
۶- همان شب، فیلم این جنایت از شبکه ۲ فرانسه پخش شد.
۷- درباره چگونگی رسیدگی به جرایم مربوط به تجاوز و قتل کودکان، نوجوانان و زنان و محاکمه متجاوزان در دادگاه جنایتکاران جنگی
۸- آیتالله خامنهای در جمع بسیجیان اردوی فرهنگی رزمیِ یاران امام علی(ع) : «یک شهادت- مثل شهادت آن نوجوان در آغوش پدرش- طوفانی در دلهای ملتهای دنیا برمیانگیزد»، ۱۳۷۹/۰۷/۲۹.
۹- پایان همان شعر محمود درویش