سقوط غیرمنتظره، سریع و بدون مقاومت کابل به دست نیروهای طالبان و بازگشت اسلامگرایان سلفی به عرصه سیاست و قدرت در افغانستان طبعا واجد تأثیرات قابل توجهی بر ژئوپلیتیک منطقهای خواهد بود. پیامدهای این رویداد را میتوان بر دو دسته از بازیگران درگیر در بحران مورد بررسی قرار داد؛ قدرت های منطقهای، هر کدام در تلاش برای دستیابی به جایگاه سیادت سیاسی و هژمونیک در منطقه و جهان اسلام هستند از یک طرف، و نیز چین، روسیه و آمریکا به عنوان سه ضلع کنشگران عمده منفعتجوی رقیب در نظام جهانی معاصر، از سوی دیگر.
منافع ملی هر یک از این دو گروه از بازیگران، متاثر از تحولات جاری در افغانستان میتواند بر سمتگیری و رفتار سیاست خارجی ایشان اثرگذار باشد و تعارض یا تزاید منافع، الگوهای جدیدی از همکاری و یا تضاد را پدید آورد.
هر چند نظم کنونی افغانستان را میتوان ناشی از اراده سیاسی آمریکا و همپیمانان غربیاش در جریان کنفرانس بن ۲۰۰۱ و روی کار آوردن «حامد کرزی» به مقام ریاست جمهوری افغانستان دانست؛ مقامی که به واسطه عدم طی کامل فرایند ملت- دولتسازی و نیز تشریفاتی و دستوری بودن آن، توفیقی حاصل نیاورد تا جایی که در همان برهه از زمان برخی مطبوعات غربی، کرزی را نه رییسجمهوری افغانستان که شهردار کابل! خطاب میکردند، با این حال، به نظر میرسد قطار تحولات سیاسی - امنیتی در خاورمیانه، امروز در ایستگاه افغانستان متوقف شده است تا با دامن زدن بر سیر ناکامیهای دولت و نیز اختلافات فزاینده نیروهای سیاسی، طرحی نو دراندازد.
با این وصف، آنچه مشهود است جرقه آغازین این تحولات را باید در کنفرانس دوحه و در جایی جستوجو کرد که مشروعیتزایی برای طالبان کلید خورد و رقابت پر شدتی برای مذاکره با این گروه، میان طیف وسیعی از بازیگران نظام بینالمللی آغاز شد.
اینکه طالبان بخشی انکارناپذیر از واقعیت افغانستان است امری پذیرفته به نظر میآید، ولی اینکه این جریان تمام واقعیت موجود تلقی شود، حکایت از وجود طرحی دقیق و برنامهریزی شده برای سرنوشت این قطعه مهم از منطقه دارد. همزمانی طرح ایده خروج نظامیان آمریکایی از افغانستان با برگزاری کنفرانس دوحه، بدون تعیین تکلیف آینده منافع آمریکا در منطقه، آن هم بعد از حضوری ۲۰ ساله و پر هزینه، تحلیلی ناقص است.
به باور نگارنده، خیزش غیرمنتظره نیروهای طالبان و سقوط یکباره و به دور از هر گونه مقاومت ارتش و نیروهای امنیتی کابل نشان از توافقی در پسپرده میان نخبگان حاکم بر افغانستان با مجریان سناریوی در حال اجرای این روزهای این کشور دارد؛ اقدامی که خلأ قدرت سیاسی جامع و فراگیر را در این کشور جبران کرده و بازیگران اصلی سیاست و اجتماع افغانستان جدید را برای هرگونه توافق بعدی مشخص کند.
نکته حائز اهمیت در این بین، سکوت معنادار روسیه و چین نسبت به تحولات اخیر در افغانستان است که میتوان از آن اینگونه استنباط کرد که این دو کشور همچنان منافع و سیاست راهبردی مشخصی را نسبت به افغانستان دنبال نمیکنند و ترجیح میدهند در این خصوص با غرب وارد مناقشه جدیدی نشوند؛ چه اینکه هر دوی این بازیگران سعی دارند تا با اتخاذ سیاست غوطهورسازی، همچنان نگاههای جهانی را از حوزههای با اولویت خود به دور نگاه دارند و نقطه ثقل بحران را به جایی دور از حوزههای مناقشه با غرب، منتقل کنند. طبعا این امر دست چین را برای تعقیب منافع ملی خود در دریای جنوبی و روسیه را در پیگیری مطامع سیاسی خود در مناقشات منطقهای همجوار خود همچون بحران کریمه بازمیگذارد. بنابراین، میتوان اینگونه استنتاج کرد که آمریکا همچنان تنها بازیگر تعیینکننده بحران افغانستان است و آنچه امروز در این کشور روی می دهد را میتوان در ادامه توافقات پیدا و نهان کنفرانس دوحه دنبال کرد.
اما در بخش بازیگران منطقهای، میتوان اینگونه استنباط کرد که بحران افغانستان و خلأ سیاسی امنیتی حاکم بر این کشور، دیگر بار شکاف منافع و تعارضات قدرت میان این دست از بازیگران را بیش از پیش نمایان ساخته است؛ این قدرتها سعی در بیشینه ساختن منافع خود در نظم در حال شکلگیری جدید در افغانستان دارند تا از رهگذر آن بر منزلت و قدرت تاثیرگذاری خود بیافزایند؛ امری که میتواند دستیابی به جایگاه قدرت هژمون را برای ایشان تسهیل و تسریع کند.