مخدری لااقل برای یک ساعت که از یاد ببریم. از یاد ببریم در دنیای واقعی خیلی وقتها قهرمانها بیاثر میمیرند. بیصدا و بینشانی که پدران زیادی جیبهایشان خالیست و هیچچیز قرار نیست عوض شود.
که کرونا که بیاید قرار نیست ناگهان در همان لحظات آخر، همانجا که فکرش را نمیکنی همهچیز خوب شود.
که ضربان قلب پدرت یا عشق زندگیات بازگردد و آن خط کلیشهای نمایشگر ضربان قلب باز بالا و پایین برود. چشمانش باز شود و جهانت نور پیدا کند.
گاهی همهچیز خوب نمیشود. اصلاً گاهی هیچچیز خوب نمیشود؛ و تو باید به اینها فکر نکنی که بتوانی ادامه دهی تا دستی بگیری و دستت را بگیرند و سینما همینجاست که جادو میکند. دستت را میگیرد بیرون میکشد از جهان رنجهایت و میبردت به هر جا که خیال خالقش میخواهد.
بیمرز و بیترس. نه زامبیهایش واقعاً خطرناکاند نه جن و خونآشامش به ترسناکی صاحبخانهای است که اثاثت را دم در گذاشته. همهچیز خیالی است؛ و اصلاً اگر دلت نخواست میتوانی فیلم را عوض کنی؛ و اصلاً استوری بگذاری به سازندهاش بدوبیراه بگویی با این جهانی که خلق کرده و قول بدهی دیگر به دنیایش نروی.
به جنگ بروی اما نمیری. با عاشقانههایش اشک بریزی و با خندههایش بخندی بی آنکه فردا بازهم در این جهان اثری از آنهمه خیالپردازی و شادی و غم باشد.
کارتون و انیمیشن ببینی و در رنگها و خط و خطوط بیحد غرق شوی و دست سیندرلا را بگیری در دست شاهزادهاش بگذاری و غافل شوی از دخترکی که جلوی ماشینت میرقصید و کفش به پا نداشت.
یا چند دقیقهٔ بعد بروی در هزاردستان حق شعبون بیمخ را کف دستش بگذاری و آرام بگیری از شر و درد همهٔ شعبون بیمخهایی که میشناسی.
دلت خنک شود با هر مشتی که جمشید هاشمپور به صورت آدم بدها میزند، بیآنکه دستت درد بگیرد. بروی کنار «زینت» مختاری بنشینی و گمان کنی که همهٔ زنها میتوانند حقشان را بگیرند و گریهٔ امروز خواهرت را از یاد ببری. نه برای آنکه در بیخبری فرو بروی. برای آنکه بتوانی دوباره برخیزی. سینما این را برایمان خواسته. جهانی پر از رنگ و خیال، بیحد و جورواجور و به قاعده در اختیار.
امروز روز سینماست و بیش از یک قرن است که سینما پایش را به ایران هم گذاشته.
از همان روزهای اول و از دختر لر و علف و دایی جان ناپلئون تا جدایی و رادیوگرافی یک رؤیا و قورباغه، مدام در پیچوخم و خطر زیست کرده و هرروز پایش لرزیده که نکند فردا کلاً نباشد؛ که نکند فلان رئیسش بیاید جوری بزکش کند که اصلاً دیگر اسمش سینما نباشد؛ که نشود به آن پناه برد.
آدمهای مستندش خیالی شوند و آدمهای داستانیاش دور از جهان خیالهایی که دوست داری؛ اما باز راهش را پیداکرده. ترسیده، جانش به لبش آمده، دستش از دست مردم و بچههای پای تلویزیون و جوانهای پشت در سینما بیرون آمده اما باز خودش را پیداکرده.
نمرده. چون سینما پناهگاه انسان است. از شر طالبان و داعش و ظلم و رنج. از همه آنچه میخواهی و نیست. به آنجایی که میخواهی باشد. به آنچه دوست داری؛ و هر وقت که ترسیدی و نخواستی کنترلش دست توست. بلیتش را تو میخری و همراه قهرمانانش میخندی و اشک میریزی و بر بال خیال فیلمسازش سوار میشوی.
سینما به دنیا آمد و در دنیا خواهد ماند چون انسان به آن نیاز داشت و دارد.