تاریخ انتشار: ۲۲ آبان ۱۴۰۰ - ۰۸:۵۵

کرمانشاه - ایرنا - نرسیده به پیچ کوچه، صدای مبهم بلندگوی مدرسه توجه مرا به خود جلب کرد صدای آشنای خانم ناظم بود که بچه‌ها را به بستن صف برای ورود به کلاس درس تشویق می‌کرد.

«بچه ها صف ها را مرتب کنید،  فاصله اجتماعی یادتون‌نره. ماسک هاتون رو، کاملا روی بینی و دهان‌تون قرار بدید.» چقدر زود این صدای آشنا مرا به دنیای بدون کرونای دیروز برد. تا به حیاط مدرسه برسم چند تا از بچه ها رو دیدم که از ذوق به هم رسیدن دوباره، شانه به شانه هم گام بر می‌داشتند و هر یک سعی می‌کردند فرصت را از دیگری ربوده و در حرف زدن از یکدیگر سبقت بگیرند.

در حیاط مدرسه صف‌ها هنوز کامل نشده بود. تعدادی از بچه‌ها بی‌توجه به تذکرات ناظم در گوشه گوشه‌ی حیاط در حال خوش و بش کردن بودند.

آه که دیدن این صحنه من معلم کهنه کار رو چقدر به وجد آورد. با دیدن من چند تا از بچه ها به سویم دویدند. دلم می‌خواست تک تک آنها را بغل می‌کردم اما خود را پس کشیدم و تنها به کشیدن دست نوازش بر سرشان اکتفا کردم روی پله ها به ۲ نفر از همکاران برخوردم. سلام و احوالپرسی ها  پر وپیمان تر از گذشته بین‌مان رد و بدل شد چقدر دیدن همکاران قدیمی خوشحالم کرد.
در دفتر مدرسه جلسه ای برگزار بود خانم مدیر بعد از سلام و احوالپرسی و آرزوی سلامتی برای همکاران و دانش آموزان توضیحات مبسوطی در خصوص بازگشایی مدارس در شرایط کنونی داد.

بچه‌ها را برای رفتن به کلاس آماده کردند در ورودی سالن، آنان را به طرف دستگاه ضدعفونی کننده دست هدایت می‌کردند بعضی بچه ها شیطنت کرده و با خنده دستان خود را چند بار زیر پاشش الکل عقب و جلو می‌کشیدند.
صدای همهمه بچه‌ها و رفت و آمد کادر مدرسه سالن را پر کرده بود، ناظم در حالیکه یک میکروفون بی سیم در دست داشت تعدادی از بچه‌ها را به طبقه بالا هدایت کرد با رفتن بچه‌ها به کلاس سالن آرامشی نسبی به خود دید با ورود ناظم به اتاق دفتر همکاران برای رفتن به کلاس‌ها آماده شدند.

انگار آنها هم مثل بچه ها حرف‌های نگفته زیادی برای گفتن داشتند تا دم در کلاس‌ها دوتا دوتا و سه‌تا سه‌تا مشغول صحبت کردن بودند. تا به خودم آمدم خود را در آستانه‌ی در کلاس دیدم. با ورود من کلاس از همهمه افتاد و بچه‌ها از جای خود بلند شدند.

این اولین ورودم به کلاس درس بعد از حدود ۲ سال بخاطر شرایط کرونایی بود. فضا برایم کمی غریب بود. چهره‌های بچه‌ها را می‌شناختم. چون آنان را در فضای مجازی دیده بودم اما وجود ماسک بر صورت آنها گاهی مرا به اشتباه می‌انداخت و اسم هایشان را اشتباه می‌گفتم.

همه بچه‌ها در کلاس حضور نداشتند. بخاطر شرایط آنها را ۲ دسته کرده بودند تا به صورت زوج و فرد در کلاس حاضر شوند. نبود تعدادی از بچه‌ها شرایطی را فراهم کرده بود تا بقیه یک در میان بنشینند. پنجره‌های کلاس را باز گذاشته بودند و نسیم خنک صبحگاهی صورتم را نوازش می‌داد.

با نوشتن به نام خدا روی تابلو حس خوبی تمام وجودم را فرا گرفت احساس می‌کردم این شروعی تازه برای من و دیگرانی است که این بیماری را به سلامت پشت سر گذاشته و اکنون فرصتی دوباره یافته‌ایم تا زنده بمانیم و زندگی کنیم.

تمام وجودم سرشار از حیات و سر زندگی شد،  نمی‌دانم وقتی رویم را به بچه‌ها برگردانم لغزش اشک را در چشمانم دیدند یا نه، اما بی‌گمان لرزیدن صدایم را به وضوح شنیدند.

تا خود را پیدا کردم شروع به صحبت در مورد شرایط جدید کردم. از اینکه کرونا چقدر در زندگی ما تاثیر گذاشته گفتم. از افت تحصیلی ناشی از آن گفتم و از اینکه باید تلاش‌شان را مضاعف کنند تا بلکه بتوانند عقب افتادگی های ناشی را از کرونا جبران کنند.
زنگ تفریح را زدند بچه‌ها با شور و شوق وصف نشدنی کلاس را ترک کردند اما من در کلاس ماندم تا از قاب پنجره هیاهوی بچه‌ها را بعد از مدتها در حیاط مدرسه به هم رسیده بودند به نظاره بنشینم.
از آن بالا می‌شد به خوبی شوق زیستن را دید، با خودم فکر کردم شاید کرونا فرصتی است برای اینکه بدانیم چقدر زندگی را دوست داریم، کرونا به ما نشان داد زندگی با ارزشمندتر از آنی است که فکرش را می‌کردیم.
کرونا به ما یاد داد باید قدر فرصت ها را بدانیم و از لحظه لحظه زندگی بهره لازم را ببریم، کرونا به ما آموخت باید خود را هر چه بیشتر به سلاح علم و دانش مجهز کنیم تا بتوانیم در شرایط بحرانی بهترین تصمیم را گرفته و مدیریت بحران را به خوبی در بگیریم.