به گزارش گروه سیاسی ایرنا، سردار «مرتضی قربانی» فرمانده لشکر ۲۵ کربلا در دوران دفاع مقدس در یادداشتی به مرور مقاطعی از دوران دفاع مقدس پرداخته است که روحانیون و طلاب در آن برههها نقش آفرینی کردند. روایتی از نحوه تشکیل گردان طلاب و اقدامات آنها در دوران جنگ که به شرح زیر است:
تشکیل گروه کربلا، شش ساعت بعد از شروع جنگ
بنای گروه کربلا در خانه مصادرهای یعقوبخان یهودی در اصفهان گذاشته شد؛ تقریبا شش ساعت بعد از آن که اولین بمبهای عراقی فرودگاه مهرآباد تهران را زیرورو کردند و جنگ رسما آغاز شد. دور هم جمع شدیم تا فکرهایمان را روی هم بریزیم که در این شرایط باید چه کنیم. از جمعمان ۷۲ نفر داوطلبِ رفتن به اهواز شدیم که ده دوازده نفرمان طلبه بودند. وقتی رسیدیم اهواز، رفتیم ستاد مردمی که میگفتند راهاندازی شده تا نیروهای اعزامی را سروسامان بدهد. حضرتآقا هم به عنوان نماینده شورایعالی دفاع آنجا بودند. آیتالله طاهری هم از اصفهان خودشان را رسانده بودند. حضرتآقا دستور دادند که نیروهای اعزامی اصفهان را بفرستند خرمشهر. با دستور آقا و نامهای که آیتالله طاهری برای آیتالله نوری و آیتالله جمی در خرمشهر و آبادان نوشتند و معرفینامه آقامحسن رضایی که مسئول اطلاعات سپاه بود، راهی خرمشهر شدیم.
ورود به خرمشهر
وسایلمان را نزدیک کوتشیخ جا دادیم و از آنجا با سه چهارتا وانت راه افتادیم و وارد شهر شدیم. جایی را بلد نبودیم. راهنما هم نداشتیم. مردمی هم که سراسیمه از شهر خارج میشدند، آنقدر مضطرب و وحشتزده بودند که جوابمان را نمیدادند. بهترین جایی که میتوانستیم برویم، مسجد جامع بود که پیدا کردنش راحت بود. حدود ساعت هشت، هشت و نیم صبح بود که به مسجد رسیدیم. قدم اول، دیدن آیتالله نوری بود. پرسانپرسان حوالی مسجد، پیدایشان کردیم. یک اسلحه امیک روی دوششان انداخته بودند. جلو رفتیم و بعد از سلاموعلیک خودمان را معرفی کردیم و نامه آیتالله طاهری را دستشان دادیم. نامه را روی چشم گذاشتند و گفتند خیلی خوش آمدید. بعد هم شیخشریف را که سرِ سهراهی کشتارگاه به سمت بصره، مسئول توزیع نیرو در محورها بود صدا زدند و گفتند «اینها بچههای اصفهان هستند». شیخشریف با پای برهنه، با یک قبای سفید پر از دود و باروت، بدون عمامه، وانتی را نشان داد و گفت «سوار شوید». سوار شدیم و ما را به طرف سهراهی کشتارگاه که الان میدان دفاع مقدس است برد. پشت دیواری جاگیر شدیم. گفت «این دشمن و این هم شما. با من کاری ندارید؟» هاجوواج گفتیم نه و شیخ رفت.
ما را دقیقا جلوی خط اصلی دشمن که از بصره به شلمچه و از شلمچه به شهر میآمد مستقر کرده بود، آن هم در حالی که ما فقط ژسه و امیک و برنو داشتیم و دشمن حداقل سی چهل دستگاه تانک جلوی ما ردیف کرده بود و جواب هر گلوله ما را با گلولههای تانک میداد. تقریبا در همه نقاط شهر، درگیری شدیدی در جریان بود. صدای انفجار توپ و خمپاره لحظهای آرام نمیشد. بعثیها همه توانشان را آورده بودند تا به قول خودشان محمره را فتح کنند و اینطرف، ما جانمان را وسط گذاشته بودیم تا خرمشهر سقوط نکند و این مقاومت، ۳۴ روز ادامه داشت. ۳۴ روزی که روزهایش به جنگ میگذشت و شبها خسته و مضطر به مسجد جامع پناه میبردیم.
اولین روحانیهای شهید جنگ
عباس رضاییان، هم قاضی دادگاه ویژه و هم مسئول عقیدتی ارتش در توپخانه اصفهان بود که شب نوزدهم مهر ۵۹ در جاده آبادان-اهواز به شهادت رسید. پنج روز بعد هم شیخشریف به شهادت رسید. شیخشریف با ماشین و رانندهاش از سمت آبادان به سمت بلوار میآمد که در کمین عراقیها افتاد. شیخ را بعد از شکنجه، به طرز فجیعی به شهادت رسانده بودند و پیکر مطهرش را با عمامهاش از سر دیوار یکی از ساختمانها آویزان کرده بودند. وقتی عراقیها را عقب زدیم، پیکرش در حالی به دستمان رسید که یک دستش قطع شده بود و کاسه سرش را درآورده بودند.
ارتباط با آیتالله جمی
در طول حضورمان در آبادان، ارتباط نزدیکی با آیتالله جمی داشتیم. بعد از ظهرهای پنجشنبه خدمت ایشان میرفتیم و تا نماز مغرب و عشا پیششان بودیم. تعداد دیگری از آقایان روحانی هم میآمدند و یک جلسه معنوی کوتاهی برقرار بود. توصیههای اخلاقی آیتالله جمی قوت قلب ما بود و سختیهای جنگ را برایمان آسانتر میکرد.
ما روی جاده اهواز-ماهشهر حدود پنج کیلومتر خط داشتیم. در این پنج کیلومتر، تقریبا هفتاد هشتاد سنگر داشتیم و در هر سنگر، برای بیش از دو سه نفر جا نبود چون امکانات آنچنانی نداشتیم. با این شرایط، طلبههایی مثل آقای میردامادی، سیدطباطبایی و یونس عاقلنهند که تبریزی بود و به شهادت رسید، شبها سنگر به سنگر پیش بچهها میرفتند و خیلی وقتها شب را همانجا به صبح میرساندند. این حضور، روحیه معنوی بچهها را حفظ میکرد.
توزیع طلبهها در گردانها بعد از عملیات ثامنالائمه
عملیات فتح بستان که تمام شد، به فتحالمبین آمدیم. تیپ کربلا تقریبا شکل گرفته بود و ما از گیلان، مازندران، گلستان، اصفهان، آبادان، خرمشهر، شیراز و کرمان نیرو داشتیم. آیتالله احسانبخش امامجمعه رشت به همراه تعدادی از طلاب به محور ما آمدند. همراهان آیتالله احسانبخش بین گردانها تقسیم شدند. آن زمان ما ۱۷ گردان داشتیم که همه آنها یک یا دو طلبه داشتند.
یکی از طلابی که بعد از عملیات بیتالمقدس از فیض وجودش بهرهمند شدیم، آقامصطفی ردانیپور بود. قبلا محورهای ما از هم دور بود؛ آنها عینخوش بودند و ما رقابیه، اما بعد از بیتالمقدس تقریبا گردانهایمان کنار هم بود. علمایی مثل آقای راشدیزدی نیز همراه عدهای میآمدند و تا مدتی در لشکر ما بودند. خود آقای راشد فرمانده مجموعه طلاب ما بودند و ما، طلبههایی را که از مازندران و کرمان و اصفهان میآمدند به این صورت توزیع میکردیم.
سازماندهی لشکر ویژه ۲۵ کربلا
اوایل سال ۶۴ به عنوان فرمانده لشکر ویژه۲۵ کربلا برای ما حکم زدند و قرار شد که این لشکر را تشکیل بدهیم. فروردین سال ۶۴ که حکم را گرفتم، استان کهگیلویه و بویراحمد با سه شهر دهدشت و یاسوج و گچساران نیروی پیاده داشتند. یک تیپ به نام احمدبنموسی هم بود که آن را به ما تحویل دادند. اصفهانیها در تیپ زرهی۲۸ صفر بودند که در اندیمشک مستقر بود و حالا ما باید از این سه یگان و از این سه چهار استان، یک لشکر ویژه درست میکردیم که به لطف خدا این هم محقق شد و بعد از آن، یک پالایش و سازماندهی خوبی انجام شد.
خط ما در هور بود. یکبار شهید میثمی نماینده امام در قرارگاه کربلا و خاتم برای سرکشی به خط ما آمد و از همینجا ارتباطمان با هم شکل گرفت. به ایشان گفتم «ما تعدادی طلبه در لشکر داریم، اما اینها سازمان و انسجام ندارند. میخواهیم یک سازماندهی برای طلاب انجام بدهیم و به پشتیبانی شما نیاز داریم». شهید میثمی از پیشنهادم استقبال کرد و گفت «این ایده، بسیار عالی است. اگر شما بتوانید این کار را بکنید، همین کار در سایر لشکرها نیز توسعه پیدا میکند و روحیه معنوی و عبادی بچهها رشد میکند».
گردان طلبهها
بعد از عملیاتهای قدسِ یک و دو، آقای نیکبخت از طرف شهید میثمی مامور عملی کردن پیشنهاد ما شد. آقای نیکبخت یک جمع چهل پنجاه نفره از طلبهها را خودجوش و بدون این که کسی به او بگوید، جمع کرده بود. آقای نیکبخت پیش ما آمد. شهید میثمی به او گفته بود پیش آقامرتضی بروید چون حشر و نشر ایشان با آقایان علما خوب است. من مطمئن بودم اگر بُعد معنوی گردان و واحد تقویت شود، آن وقت است که بچهها خط را میشکنند و دشمن را شکست میدهند.
خطی که دست ما بود، خط شلوغی بود. آتش، روز و شب روی سرمان میریخت. با خودم گفتم این طلبهها را محک بزنیم و ببینیم اینها چند مَرده حلاجند و اصلا توان این را دارند که اینجا به کار بگیریمشان یا نه. به نیکبخت گفتم شما باید از پاسگاه ترابه تا پاسگاه ابوذاکر، خط پدافندی بریزید و مستقر شوید. این خط، خطرناکترین خط بود و لااقل هر روز یا دو روز یکبار یک شهید میدادیم. این طلاب در خط پدافندی مستقر شدند و خیلی خوب از پس کار برآمدند، طوری که دشمن نتوانست هیچ تحرکی انجام دهد. این، مقدمۀ تشکیل گردان طلبهها بود که «فاتحین» نام گرفت. گردانی که نیروهایش انواع و اقسام آموزشهای ریز و درشت مثل آموزش لودر، بولدوزر، گریدر، تانک، نفربر، ضدهوایی، تیربار، آرپیجی۷، خمپاره۱۰۷، تخریب و... را از سر گذراندند.
برپایی حوزه علمیه در هفتتپه
پیشنهاد کردم در مقر لشکرمان در هفت تپه، یک حوزه علمیه تشکیل بدهیم. نظرم را پذیرفتند و در همان تپههای زیر مقر، جای خوبی را برای حوزه انتخاب کردیم. روحانیان و اساتید نوارهای درسی را از قم میآوردند و درس و بحث طلاب بهراه بود. اینطوری، نیروهایمان از درسشان عقب نمیماندند. با کمک و همراهی شهید میثمی، مقرری اندکی هم برای طلاب در نظر گرفتیم. این طلبهها وقتی از حوزه علیمه به جبهه میآمدند، مقرریشان قطع میشد.
یکی دیگر از تاثیرات حوزه علمیه ما این بود که در همه گردانهای رزمیمان که برای آموزش میآمدند، همیشه چهار پنج طلبه داشتیم و در هیچ گردانی، نماز جماعت ترک نمیشد. یعنی طلبهها، هم سر درس و کلاسشان بودند، هم این که در تمام برنامههای عبادی و رزمی با نیروها همراه بودند و یک ارتباط روحانی و معنویبسیار زیبا بینشان برقرار بود.
گردان سربازها
بین نیروهایمان در لشکر، یک عده سرباز متخلف هم داشتیم که یا در زمان جنگ فراری بودند یا اهل دعوا و ضرب و شتم. این افراد را به زندان نمیفرستادیم بلکه به بخش قضایی میگفتیم پروندهشان را درست کنند و آنها را به گردان شهدا که در کنار گردان فاتحین کار میکرد بفرستند. بین سربازها سربازی بود اهل نوشهر که چاقوکشی کرده بود و ما هم فرستادیمش گردان شهدا. خودش بعدا برایم تعریف کرد که «من حرف آخوندها را قبول نداشتم و سعی میکردم ارتباطی با آنها نداشته باشم. وقتی مرا به گردان طلبهها فرستادند، شب همه بلند شدیم و به مانور پیادهروی رفتیم و برگشتیم. بعدش همه وضو گرفتند و هر کسی به کناری رفت و مشغول خواندن نماز شد». میگفت «من هم در عالم لاتی خودم نشسته بودم و نگاهشان میکردم. یک آن دلم زیرورو شد. با خودم گفتم اینها کی هستند، ما کی هستیم، اینجا کجاست! طلبهای را صدا زدم و گفتم حاجآقا! الان صبح نشده و اذان نگفتهاند، چرا نماز میخوانید؟ گفت عزیز! این نماز، نماز صبح نیست، نماز شب است. همانجا این طلبه به من نماز شب را یاد داد. من رفتم وضو گرفتم و کنار خودش ایستادم و چهارتا دو رکعت خواندم. بعد هم دو رکعت شفع و یک رکعت وتر را خواندم و از آن شب، دیگر نمازشبخوان شدم. در حالی که قبلا نماز یومیه را هم نمیخواندم».
این سرباز آنقدر تغییر کرد که بعدها خیلی رویش حساب باز کردیم. وقتی به شهادت رسید، رفتم نوشهر خانهشان. همه اهل خانوادهاش طاغوتی بودند ولی به نور وجودی شهیدشان تمایلات معنوی پیدا کرده بودند. این که امام فرمودند شهدا شمع محفل بشریتند، واقعا اینگونه است.
طلبه به جای سلاح
مدتی که در لشکر۵ نصر بودم، شهید برونسی فرمانده گردان بود. برونسی خیلی شجاع بود. وقتی تو جلسات، بقیه فرماندهها مهمات و نیرو میخواستند، شهید برونسی میگفت «به من آخوند و طلبه بدهید». شهید حاجحسین بصیر هم در لشکر۲۵ کربلا همینطور بود. وقتی میآمد، در مورد مهمات و کم و کسریها بحث نمیکرد. میگفت «خدا خودش دشمن را میکُشد، به من آخوند بدهید!» حاجحسین توی گردانش، بیشترین طلبه را داشت، طوری که در هر گروهانش دوتا طلبه را داشت.
نبرد طاقتفرسا در فاو
عملیات فاو صرفا یک کار خارقالعادۀ نظامی نبود. بعضیها فکر میکنند ما کار نظامی کردیم و با سلاح و مهمات و خاکریز پیروز شدیم. این کار، تنها با کار نظامی و غواصی ممکن نبود. پیروزی در فاو مدیون روح عبادی و معنوی رزمندههای ما بود. رزمندهها قبل از عملیات، پنج ماهِ نفسگیر را از سر گذرانده بودند. پنج ماه هیچ ارتباطی با خانوادههایشان نداشتند. روز و شبشان در سرما و گرما در آبهای سرد و گلآلود میگذشت، اما نماز جماعت و نافله شب و دعای کمیل و دعای ندبه و توسل و ارتباط با خدا آنها را پای کار نگهمیداشت و این روحانیها و طلبهها بودند که با حضورشان و نفس گرمشان بچهها را به اوج میرساندند و روح معنویت و ارتباط با خدا را بین آنها زنده نگهمیداشتند. اگر زحمات اینها در تقویت روحیه بچهها نبود، ما نمیتوانستیم از رودخانه اروند عبور کنیم و خط را بشکنیم. تصور کنید که یک رزمنده ۱۷ ساله با یک آرپیجی روی پشتش، میخواهد از رودخانهای که جریان آبش ۶۰ کیلومتر سرعت دارد عبور کند و یک اسکله ده دوازده متری را تصرف کند! اینها، جز با معجزه الهی و یاری خدا و روحیه معنوی امکانپذیر نبود.
من با طلبهها صحبت کرده بودم که اگر فرماندهای کم آورد، شما فرماندهاید، اگر لودری یا زرهی کم آورد، شما رانندهاید و اگر تدارکاتچی ترسید و غذا را نرساند، شما مسئول تدارکات هستید. ما ۷۸ روز در فاو جنگیدیم در حالی که همین طلبهها خطشکن بودند و شهر و مخازن نفت و پایگاه موشکی را گرفتند. ما حتی به سمت بصره هم رفتیم که ماموریت ما نبود. در این عملیات، حدود پنجاه شصت طلبه شهید شدند. به نظرم شهادت آنها و خون مطهر و زحمات و تلاشهایشان شبانهروزی و مخلصانهشان، آن فتح بزرگ را نصیبمان کرد.
برادر ۲ شهید
به نیکبخت گفتم «بچهها در خط، سوخت ندارند و وسایلشان بدون سوخت مانده. به دو نفر از طلبهها بگو بیایند». ماشین، ماشین سوخت بود و دیگران میترسیدند زیر آتش بروند. دو نفر داوطلب شدند که اسم یکیشان قلیپور بود. وقتی سوار ماشین شدند، آقای نیکبخت به من گفت «این بندهخدا که پشت فرمان نشسته، آقای قلیپور و برادر دو شهید است». قلیپور تا این را شنید، پایش را روی گاز گذاشت و رفت، ترسید پیادهاش کنم. حتی مهلت نداد من شرح کار بدهم. با سرعت رفت تا تکلیفش را انجام بدهد بدون این که لحظهای به شرایط خانوادهاش فکر کند. بعدا متوجه شدم آقای قلیپور پس از شهادت دو برادرش، تنها پسر خانواده است.
کربلای ۵ در معیت طلاب
بعد از عملیات کربلای۴ دستور رسید هیچ کس، حتی زخمیها از منطقه خارج نشوند و همه گردانها به مقرشان بروند تا بازسازی شوند. آقای نیکبخت عدهای طلبه از سازمان تبلیغات بسیج کرد که برای سخنرانی به گردانها آمدند. فعالیت طلاب اینجا بیشتر بود و نقش خودش را نشان میداد. ما در انتخاب منطقه برای عملیات آتی بحث داشتیم. من بعد از کربلای۴، برای انجام عملیات جدید در شک و تردید بودم.
آقای نیکبخت آمد و گفت که «طلبهها خیلی وقت است در منطقه هستند، بگذارید به مرخصی بروند». با این که دستور بود کسی نرود ولی چون طلاب، آموزشدیده و آماده بودند گفتم بروند و سه چهار روزه برگردند. نیکبخت چشمی گفت و رفت. تعدادی از طلبهها را سوار کرد تا به سمت اهواز برود، اما وسط راه، ترکش توپ به لاستیک خورده بود و ماشین را پنچر کرده بود. تماس گرفتم و گفتم «کجایی؟» قضیه را برایم گفت. گفتم «برایم استخاره کن». گفت «برای چه؟» گفتم «در کاری ماندهام». نیکبخت همانجا وسط جاده و زیر تیر و ترکش، با قرآن استخاره کرد و به من گفت «آقامرتضی! خیلی خوب آمده. پنج آیه اول سوره روم آمده که خدا پیروزی را بعد از شکست به مسلمین بشارت میدهد».
۱۹ دی یعنی ۱۵ روز بعد از عملیات کربلای۴، عملیات کربلای۵ را انجام دادیم و گردان فاتحین و گردان امام سجاد(ع) که نیرویهای آن هم طلبه بودند، واقعا برای تمام لشکر، کشتی نجات شدند. اینجا هم طلبهها، شصت هفتاد نفر شهید دادند. طوری شده بود که اینها، ۱۰ نفره در مقابل یک تیپ میجنگیدند.
ثمره مجاهدت طلاب تا مدتها پس از جنگ
بعد از اتمام جنگ، دشمن وارد مرحله دفاع متحرک شد و تا هشت ماه بعد از جنگ و بعد از حمله عراق به کویت، عزیزانی چون آیتالله صمدی آملی، آقای نیکبخت و جمعی دیگر از طلاب همچنان در جبهه بودند. بعد از گذشت هشت ماه از جنگ، گردان فاتحین و شهدا به قم برگشتند. ثمره خون شهدای مظلوم طلبه باعث شد که تیپ۸۳ امام صادق(ع) تشکیل شود. تیپی که هنوز هم پا برجاست و طلبههای داوطلب رزمی، حتی برای دفاع از حرم، عضو آن هستند. انشاءاالله این تیپ در دامن امام زمان(عج) در فتح مکه و مدینه و بیتالمقدس نیز نقش تعیینکنندهای داشته باشد.