تاریخ انتشار: ۱۵ مرداد ۱۴۰۱ - ۰۸:۱۸

کرمان - ایرنا - سیاه می پوشند، تن داغدار شهرم را کوچه به کوچه، گذر به گذر! اینجا، حکایت درد بزرگی به نام محرم آغاز شده است، آسمان غم می‌بارد و زمین از این غصه در هم می پیچد و من در میان اینهمه ماتم تمام ناشدنی، محرم را مثل هر سال در سینه‌ام می‌جویم و آرزو می‌کنم، "در سینه ام ای کاش، محرم شده باشد"...

به گزارش ایرنا، گذر را که سیاه پوش می کنند، شهر؛ بوی ماتمی ناتمام می گیرد، بوی غم، بوی عطش، مشک های خشکیده، اسارات، بوی رگ‌های بریده، بوی سینه پدرم که زیر خیمه عزایتان آنچنان بر سر و سینه می کوبید که سینه اش تا سال بعد، محرم؛ بوی حسین می داد و من هر لحظه عشق حسین را از سینه پدر و کلام و رفتار مادرم استشمام می کنم.

محرم که می شد، وعاظ و مداحانی که هر سال ۱۰ شب برای عزاداری به خانه پدربزرگم می آمدند، زمان روضه خوانی را مشخص می کردند و ما بودیم که بی صبرانه قالی های کرمانی که پدربزرگم فقط برای عزاداری سرور و سالار شهیدان از آنها استفاده می کرد را در حیاط منزلشان پهن می کردیم. مادربزرگم که حالا دار فانی را وداع گفته و حتما سینه اش بیش از همیشه از عشق حسین (ع) سرشار است، با دود اسپند و صلوات گویان وارد حیاط می شد، صلوات فرستادن های پیاپی او ما را هم ترغیب می کرد و کمی بعد، بوی اسپند و کندر بود که تمام فضا را پر می کرد و صدای روضه خوانی حجت الاسلام کافی از نوار کاستی که روی یک رادیوضبط قدیمی گذاشته شده بود از پشت بلندگوهایی که داخل منزل و بیرون نصب بود، اهالی محل را خبر از آغاز روضه خوانی "حاج هاشم" می داد.

همسایه ها به قرار همیشه به شوق شرکت در مجلس روضه خوانی امام حسین (ع) و حتی نوشیدن چای تبرکی مجلس همه می آمدند، آنطور که گاهی در آن حیاط زنده و زیبا با یک حوضچه آب و ففواره ای در وسط و بوته رزی که بوی خوشش مشام را پر می کرد، جایی برای نشستن خودمان نبود. 

پدربزرگ همیشه یا جلوی در ورودی مجلس برای ادای احترام به عزاداران حسینی دست به سینه می ایستاد و یا در گوشه ای که هنوز دیوارهایش حسین حسین گفتنش را گواهی می دهند، همانطور که حواسش به پذیرایی از عزاداران بود به روضه و مصیبت خوانی وعاظ و مداحان گوش می کرد و با دست بر سینه یا پیشانیش می کوبید. 

روضه‌خوانی شروع می شد و هر کسی به روال سالهای قبل مسئولیت خودش را می دانست، یکی چای می ریخت، دیگری قند تعارف می کرد، خاله هایم نیز مسئولیت سایر پذیرایی ها را بر عهده داشتند. 

وعاظ، روی منبری که پدربزرگم وقف کرده بود، می نشستند، اول کمی از مسائل شرعی می گفتند و بعد هم ذکر مصیبت اهل بیت (ع) و روضه می خواندند.

یادش بخیر یکی از این وعاظ حاج آقا "جلال عبدالهی" بود که انسانی بس بزرگ با مدارج عالیه علمی و در عین حال فردی افتاده بود او که ترجیح می داد با همان لهجه محلی حرف های دلنشینش را به مردم بگوید، حالا چند سالی است در کنار پدربزرگم میهمان سفره اباعبدالله الحسین (ع) در سرایی دیگر است. 

حاج آقا عبدالهی به واسطه نسبت سببی و شاید هم همین خلوصی که می گویم، بیش از دیگر وعاظ مورد عنایت پدربزرگم قرار داشت، آنطور که پدربزرگم پای منبرش می نشست و خوب به سخنانش گوش می داد و حتی بعدها مسائلی که مطرح می کرد، بین اعضای خانواده مورد بحث و تبادل نظر قرار می گرفت. 

با جنب و جوشی که مجلس روضه خوانی در خانه پدربزرگم ایجاد می کرد ما کوچک ترها با لطف داشتن چنین خانواده ای پای مکتب حسین (ع) قد می کشیدیم، بزرگ می شدیم و سینه هایمان بوی محرم، بوی حسین و بوی ایثار می گرفت.

۱۰ شب به همین منوال می گذشت و روز یازدهم پدربزرگم یک گوساله و چندین گوسفند را داخل حیاط خانه می بستند و کمی بعد، دود اسپندی که مادربزرگم به حیاط می آورد هوای خانه را پر می کرد.

بوی اسپند مادربزرگ حال و هوایی روحانی به خانه می داد، انگار مهر تاییدی بر کارهای پدربزرگم بود، او که بانویی معتقد و اخلاق مدار بود، زندگی اش را وقف حسین (ع) کرده بود،  هیچگاه از او درشتی، دشنام و بدگویی و غیبت ندیدم.

آن طرف تر در گوشه حیاط، گوسفندها با کمک دایی هایم بعد از آب دادن سر بریده و گوشتشان برای پخت آبگوشت معروف امام حسینی کرمان که حالا ثبت ملی نیز شده، آماده می شد. 

حیاط خانه پدربزرگم دوباره فرش و صدای زیارت عاشورا بلند می شد "اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا اَباعَبْدِاللَّهِ اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یَابْنَ رَسُولِ اللَّهِ اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا خِیَرَةَ اللَّهِ و َابْنَ خِیَرَتِهِ اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یَابْنَ اَمیرِالْمُؤْمِنینَ و َابْنَ سَیِّدِ الْوَصِیّینَ".

اینبار همه اهل خانواده کنار هم می نشستند، یکی سیب زمینی آبگوشت را پوست می گرفت و دیگری پیاز را، یک نفر نخود و لوبیاهای های خیس خورده را آبکشی می کرد و دیگری نخود و پیازها را در هاون که در کرمان "جوغن" گفته می شود می کوبید و آن دیگری برگه های به و زردآلو را که مادربزرگم از روز قبل خیس گذاشته بود، چرخ می کرد و ما بچه ها در کنار کمک هایی که می کردیم، منتظر فرصت بودیم که ناخنکی به ورقه های خیس شده و ترش زردآلو بزنیم، آه که چه مزه ای هم داشتند.

کم کم دیگ هایی را که پدربزرگ و مادربزرگم وقف امام حسین (ع) کرده بودند از انباری یا گاهی مساجد دیگر می آوردند، اوایل برای پخت آبگوشت هیزم زیادی فراهم می کردند و بعدها کپسول های گاز، گوشه حیاط قطار می شدند و دیگ ها یکی پس از دیگری با دستور دایی بزرگم که نامش را به شوق سیدالشهدا "حسین" نهاده بودند بر روی اجاق ها قرار می گرفتند.

دایی حسین، پیازها را سرخ می کرد و گوشت ها را درون دیگ ها به طور مساوی تقسیم می کرد و بعد هم با حساسیت تمام ادویه، سبزی خشک شده و مواد دیگر آبگوشت را اضافه می کرد و بقیه فقط کمک می کردند. 

کمی بعد، آب به دیگها اضافه می شد و در دیگ ها با صلوات بر محمد و آل محمد (ص) بسته می شد و دایی حسین روی در دیگ ها کمی شن شسته می ریخت و روی آن ذغال های سرخ می گذاشت تا دیگ های آبگوشت از زیر و رو حرارت داشته باشد و گوشت ها خوب بپزند و عصاره گوشت و استخوان ها در آبگوشت ریشه بدواند.   

آن شب تا صبح جمع صمیمی خانواده همه بیدار می ماندند مردها دور دیگ می نشستند و مراقب بودند تا آتش زیر و روی دیگ کم و زیاد نشود، خانم ها کارهای جانبی را انجام می دادند و بچه ها از خدا خواسته این فرصت را غنیمت می شمردند. تا فردا که بوی آبگوشت امام حسینی تمام محله را پر می کرد.

دایی در دیگ ها را یکی یکی بر می داشت و اندکی از آبگوشت را در یک طرف کوچک می ریخت و مزه می کرد، آبگوشت ها کمی می جوشیدند و بعد از مدت کوتاهی همسایه ها به رسم هر ساله ظرف هایشان را برای بردن این تبرکی می آوردند، مادر بزرگم معتقد بود همراه با آبگوشت امام حسینی حتما باید نان محلی کرمان به عزاداران داده شود نانی که با گندم محلی و هیزم پخت می شد و این کار را معمولا خودش بر عهده می گرفت. 

حدود سه ساعت بعد از کشیدن و توزیع آبگوشت، همه خانواده سر یک سفره جمع می شدیم و خسته از یک شب و روز پرکار در کنار پدر بزرگ و مادربزرگی که سینه هایشان بوی محرم می داد، آبگوشت امام حسینی می خوردیم.

آه که چقدر دلپذیر بود این عشق حسینی و آنهمه زیبایی که در کنار هم جمع شده بود.

هر چند فرزندان آنها همچنان این نذر زیبا و این میراث معنوی را حفظ کرده و این راه را ادامه می دهند اما من همیشه غبطه می خورم و آه می کشم که ای کاش یک بار دیگر این نذر با خودشان تکرار شود با آنهایی که نفسشان بوی حسین می داد با آنهایی که زندگیشان بر اساس محرم و حسین چیدمان می شد، خدایشان بیامرزاد که سینه هایشان بوی محرم می داد و سینه هایمان را محرمی کردند، خدایشان بیامرزاد که بذر عشق به اهل بیت (ع) را در دلمان کاشتند و تا نهالش به درختی تنومند تبدیل نشد، تنهایمان نگذاشتند، خدایشان بیامرزاد.

و من حالا هر سال که محرم از راه می رسد با اتکا به شعر "احمد یوسف زاده" نویسنده کرمانی کتاب "آن بیست و سه نفر" از خدا می خواهم، کاش در سینه من نیز محرم شده باشد.

"در سینه ام ای کاش محرم شده باشد 

دل خیمه ی افسرده ی ماتم شده باشد 

۱۰ قرن گذشته است ولی یک سر سوزن 

حاشا که ز داغ دل ما کم شده باشد

بعد از لب عطشان تو ای شاه چه حاصل 

گر علقمه در علقمه زمزم شده باشد

ویرانه تر از این دل ما نیست، حسین جان!  

انگار در او زلزله بم شده باشد

ای وای بر آن حلقه زنجیر که در راه 

بر گردن طفلان تو محکم شده باشد 

در مجلس‌تان مایه فخر است و مباهات 

یک گوشه چشم من اگر نم شده باشد."

مشاهده فیلم طبخ آبگوشت امام حسینی کرمان در لینک  https://irna.ir/xjKb6F