بهزاد فراهانی در بخش اول گفت و گوی خود با پروژه تاریخ شفاهی سینمای ایرنا به نحوه ورود خود به هنر تئاتر اشاره کرده ، در بخش دوم صادق هدایت را خالق سبک نویسندگی رئالیسم جادویی دانسته و در بخش سوم از حرکت تئاتر به سمت آنچه او سرمایه داری آدمخوار می نامد سخن گفته بود.
او در بخش چهارم این مصاحبه به فعالیت خود در رادیو می پردازد.
چه زمانی پای شما به رادیو باز شد؟
۱۷ ساله بودم که به رادیو رفتم. ۲۱ ساله بودم که شروع به درام نویسی برای این رسانه کردم. در دو سال پی در پی، جایزه بهترین بازیگر، نویسنده و کارگردان رادیو را از آن خود ساختم. در همان ۲۱ سالگی نیز برای ادامه تئاتر به همراه گروه مفید به گروه شاهین سرکیسیان پیوستم، او بنیانگذار تئاتر ملی بود.
اما بزرگترین کارنامه من کارنامه رادیویی است. کارهایی در رادیو کرده ام که فکر می کنم خیلی خاص است. چنگیز آیتماتوف رمانی به نام الوداع گل ساری دارد. داستان روایت زندگی انسانی است از ۱۷ تا ۱۱۰ سالی. من آن را برای رادیو بازی کردم. این داستان، قصه ای بلند بود. من در نقش قهرمان داستان صحبت می کنم. جالب این است که وقتی این را می شنوید می بینید که صدای ۵۰ سالگی با ۷۰ سالگی و مثلا ۷۰ سالگی با ۹۰ سالگی و ۹۰ سالگی با ۱۱۰ سالگی نقش اصلی با هم تفاوت دارد. تسلطی که من روی میکروفن رادیو دارم استثنایی است.
رفاقت با خسرو گلسرخی
با خسرو گلسرخی چگونه دوست شدید؟
من و خسرو گلسرخی در رادیو با هم آشنا شدیم. او برای پخش برنامه ۲۷هزار می آمد. خواهرش هم در این برنامه بود.
تیارت فرنگی و مجله احمدشاملو
برنامه ۲۷ هزار چه بود؟
در واقع اینترنت آن زمان بود. متخصصین همه رشته ها در رادیو دور هم جمع می شدند. مردم از سراسر ایران و جهان به این برنامه زنگ می زدند و پرسش های خود را مطرح می کردند. مردم مثلا سوال می کردند فلان بیت شعر از کیست و متخصص شعر مثلا می گفت نیم ساعت دیگر دوباره تماس بگیرید و در تماس مجدد، جواب سوال او را می داد.
من و خسرو گلسرخی آنجا با هم آشنا شدیم. چون تهران بود بعضی شب ها را به خانه من می آمد. یادم است او نقدی بر نمایش تیارت فرنگی نوشت که در مجله خوشه (به سردبیری احمدشاملو که توسط ساواک توقیف شد) منتشر شد. خسرو درباره همه عوامل این تئاتر مطلب نوشته بود و در خصوص من هم نگاشته بود که این جوان( بهزاد فراهانی) اگر خوب بخواند و هرز نرود یکی از بازیگران بزرگ ایران خواهد شد.
مدیری که جالب نبود
همکاری تان با رادیو تا چه سالی بود؟
هنوز هم ادامه دارد. البته من قطع همکاری با این رسانه را هم داشته ام. یادم است یک مدیری آوردند که آدم جالبی نبود. وقتی صدرالدین شجره فوت کرد جنازه اش را به رادیو آوردند تا برای آخرین بار با او خداحافظی کنیم. اما مدیرمان و آقای شاه آبادی که آن موقع رییس رادیوهای ایران بود، اجازه ندادند من سخنرانی کنم. در حالی که من بودم که شجره را به رادیو- تلویزیون آوردم. سال ها با او کار کرده بودم. او رفیق همه چیز من بود و به خانه یکدیگر هم رفت و آمد داشتیم. آن قدر از این حرکت مدیران رادیو ناراحت شدم که تا ۵،۶ سال اصلا به رادیو نرفتم.
صداهای داخل رادیو از کجا می آمد؟
علت علاقه تان به کارهای رادیویی چه بود؟
من در کارهای رادیویی ام یک پل ارتباط روایی بین خودم و روستایم، خودم و پدر و مادرم، خودم و قوم و خویش ها و قبیله ام می دیدم. این ارتباط خیلی خوبی بود. اکنون دارم همه این قصه شب ها را منتشر می کنم.
ضمن این که من ۵ ساله بودم که رادیو به خانه مان آمد. وقتی به آن گوش می دادم متعجب می شدم که این صداهای رادیو از کجا می آید؟ من شخصیت داستان ها و برنامه های رادیو را با تخیل خودم می دیدم تا این که بزرگتر شدم و دنبال این آدم ها به شهر رفتم. زنده یاد بیژن مفید هم مرا به رادیو آورد. الان هم می گویند بهزاد فراهانی یکی از بزرگترین بازیگران و کارگردان های رادیوست، البته من این را قبول ندارم.
از بزرگترین ثروت های رادیو
شما از ارکان برنامه قصه شب رادیو در قبل از انقلاب بودید. درباره این برنامه بگویید؟
آن زمان در رادیو، یک کانال دوم وجود داشت که روزهای جمعه عصر تئاتر پخش می کرد. در این نمایشنامه ها ما با چند کارگردان کار می کردیم مثل استاد هوشنگ بهشتی، سیروس ابراهیم زاده، ژاله علو، بیژن مفید و خودم.
در این برنامه ما آثار کلاسیک یونان را کار کردیم. غیر از یونان، من و همکارانم به همه جای ادبیات جهان سرک کشیدیم از آثار نویسندگان ژاپنی گرفته تا کارهای آنتوان چخوف روسی و جان اشتاین بک آمریکایی. این مجموعه یکی از بزرگترین ثروت های رادیوست. این کار به تدریج به تولید برنامه قصه شب انجامید.
این اتفاق مربوط به چه سال هایی است؟
سال های ۴۶، ۴۷ گرفته تا ۵۰ و۵۱.
خالی شدن پای منبر
تا جایی که می دانم برنامه قصه شب از برنامه های رادیویی موفق آن دوره بود؟
بله. یک چیزی برایتان بگویم تا ببینید آن موقع رادیو چقدر مخاطب داشت. رادیو آن زمان تنها وسیله ارتباط جمعی عام و همه گیر بود. یک شب، یک روحانی در روستای ما بالای منبر بوده و مردم را موعظه می کرده است. پدر من هم آنجا بوده. یک ربع به ساعت ده می شود روحانی متوجه می شود که مردم یکی یکی دارند می روند . چون پدرم بزرگ ده بوده است از او سوال می کند که حاجی چرا مردم همه دارند می روند؟ منبر من بد است؟
پدرم می گوید نه ولی پسر من الان دارد در رادیو داستان شب را می گوید و این ها همه دارند می روند این برنامه را گوش دهند. آن روحانی هم بلند می شود و می گوید پس ما هم برویم.
وقتی داستان شب در ایران پخش می شد و قصه های دلبری داشت، هیچ آدمی در خیابان دیده نمی شد و همه پای رادیو بودند.
بهروز وثوقی را نشناختند
این جریان مال چه سال هایی است؟
از سال ۴۵، ۴۶ بگیر بیا تا الان.
بعد از انقلاب هم داستان شب پخش شد...
بله. کارهایی که زمان شاه ممنوع بود را اجرا و پخش کردیم. یک خاطره دیگر هم بگویم. آن زمان در یکی از روستاهای شاهرود یک فیلم سینمایی را بازی می کردیم. بهروز وثوقی نقش اول این فیلم بود. مردم روستا اصلا بهروز وثوقی را نمی شناختند ولی وقتی فهمیدند بهزاد فراهانی قصه شب اینجاست برای دیدن من می آمدند. یعنی من شده بودم گل سر سبد گروه. خود بهروز هم تعجب کرده بود.
مستقیم گویی باب نبود
رادیو بین قبل و بعد از انقلاب چه شباهت ها و تفاوت هایی با هم دارد؟
این مساله ای است که خیلی کم باز شده است. در زمان شاه ما جماعت چپ، تمام خواسته هامان را در هاله ای از سمبل و ایهام جلو می بردیم. شما شعر را هم نگاه کنید همین وضعیت را دارد و ادبیات داستانی هم که دیگر واویلاست. آن زمان ادبیات ما مستقیم گو نبود و پر از ایهام بود.
سانسورچیان ساواک
به خاطر اختناق؟
بله. کار به جایی رسیده بود که دهه ۵۰ بزرگترین سانسورچی های رادیو مهم ترین اعضای ساواک بودند. آنها هم روشنفکر بودند هم با سواد. مطالب را گوش می دادند و سانسور می کردند.
علاوه بر این ها، بعضی از اعضای دپارتمان های متفاوت رادیو، بسیار مترقی بودند. مثل رضا سیدحسینی، احمد سروش، همایون پوراحمد و پوران فرخزاد. این ها فوق العاده بودند. البته بعضی هاشان هم عکس این ها بودند و مچ گیری می کردند لذا ما حواسمان جمع بود. در رادیو هیچ کس نمی خواست موضع سیاسی اش مشخص شود و همه پوشیده کار می کردند.
بعد از انقلاب اما این مسائل برداشته شد. حکومت تازه روی کار آمده، سانسور را در اخلاق و فقه شیعی اعمال می کرد و به مسائل فکری و اندیشه ای زیاد کاری نداشت. ضمن این که هم ما و هم حکومت جدید، هر دو ضدامپریالیسم یعنی آمریکا بودیم و وجه مشترک داشتیم.
البته هر چند بعد از انقلاب، مستقیم گویی باب شد اما به نظر من مستقیم گویی در هنر چندان دلپذیر نیست. قشنگی هنر در همین ایهام و کنایه هاست. تا مدتی بعد از انقلاب در رادیو آزادانه کار کردیم تا سر و کله عده ای پیدا شد.
گوشه کنار بهشت
اگر یکبار دیگر متولد شوید هم رادیو را بر می گزینید؟
دوباره متولد شدن از آن آرزوهایی هست که همه دارند. من اگر یکبار دیگر به دنیا بیایم نخست کار در رادیو را انتخاب می کنم چرا که رادیو برایم مثل گوشه کنار بهشت می ماند. سپس تئاتر را برمی گزینم و اگر یک مقدار بخواهم قلدری کنم، نقبی به سینما هم می زنم. هیچ راه دیگری غیر از این سه راه را، نه دوست دارم نه می پیمایم.
بزرگمردی به نام مشکین
درباره رادیو صحبت دیگری هم دارید؟
من دوستان زیادی در رادیو داشتم که از آنها بسیار آموختم: هوشنگ بهشتی، ژاله علو، اکبر مشکین و غیره.
این مشکین کسی بود که امکان نداشت ما یک بیت از شعری را بخوانیم و او بیت بعدی اش را از حفظ نگوید. او انسان بسیار بزرگی بود و وقتی فوت کرد فهمیدیم چه گلی را از دست داده ایم.
او در یک اتاق کوچک در جنوب شهر زندگی می کرد. وقتی برای خاکسپاری اش به خانه او رفته بودیم متوجه شدیم ضلع شرقی اتاقش دیوار ندارد و یک پرده او را محصور می کند.
یادم است از خواهرش سوال کردم خانم مشکین، اکبر چرا هر سازی می زد این قدر خوب و دلنشین بود؟ تار و سه تار را خوب می نواخت و در پیانو هم عالی بود؟ خواهرش گفت: من تا کنون به کسی نگفته ام. ایشان فارغ التحصیل کنسرواتوار موسیقی پاریس بود.
خود آقای مشکین هم هیچ وقت نمی گفت؟
اصلا. ما اطلاعات کمی از او داشتیم. واقعا مرد بزرگی بود.