کرمان - ایرنا - همه گردهمایی به خنده و شوخی‌های همیشگی معلم با شاگردانی که حالا خیلی‌هایشان خودشان معلم یا مدیر بودند نگذشت؛ یک جاهایی، وقتی بقیه حواسشان گرم افراد دیگر بود، استاد داشت بُغض می‌کرد، شاید هم قطره اشکی از چشمانش بیرون زده بود ولی قطعا اشک شوق بود و بغض شادی.

اما آن قطره اشک و آن بغض لحظه ای مرا خیلی درگیر کرده بود و من داشتم به اهمیت برگزاری اینچنین گردهمایی هایی می اندیشیم؛ چراکه استادِ شاعر متخلص به شعله کرمانی وقتی هنوز زنده و سرپاست و می تواند در جمع شاگردان قدیمی اش بعد از حدود سی و چندسال حاضر شود، برایش گردهمایی و مراسم تجلیل گرفته اند؛ آن هم در مناسبت روز معلم تا بگویند چقدر دوستش دارند و فراموشش نکرده اند و نخواهند کرد.

البته استاد احمد اسداللهی یا همان شعله کرمانی، با عصا و دستان لرزانش، لابه لای گپ و گفت ها و سخنرانی های رسمی و غیررسمی، حرف مهم مراسم گردهمایی را در یک کلام به زبان آورد که همه را هم جمع می کردیم یک واژه بیشتر نمی شد: محبت. نمی دانم چند نفر از جمع حاضر موضوع را گرفتند اما استاد، خیلی خوب حرفش را زد: من در ایام معلمی، هیچگاه پُز ندادم؛ همیشه جلو دانش آموزان خودم بودم و در رفتارم، همان که بودم، ماندم؛ همیشه در کنارشان بودم، باهاشان رفیق هم بودم؛ هیچوقت دستوری، کاری را ازشان نخواستم؛ با اجبار که نمی شد و نمی شود.

حرف، خیلی ساده بوده، هست و خواهد بود: اگر بخواهیم ماندگار شویم؛ فراموش نشویم و دوستمان بدارند؛ اگر بخواهیم ماندگار بمانیم؛ باید چیزی بکاریم تا قد بکشد و تنومند شود؛ مگر می شود، خوب نبود، زندگی را زندگی نکرد، اما ماندگار ماند؛ مگر می شود رفیق و همراه نبود، حتی در کسوت معلم و استاد یا مدیر و در هر موقعیتی، اما ماندگار ماند؟ این حرف را استاد با زبان بی‌زبانی‌اش، خیلی ساده اما تاثیرگذار بیان کرد؛ لابه لای شعرهایش که خواند یا در تکه‌کلام‌هایی که رد وبدل شد.

اما آنچه باز اهمیت داشت، ماحصل گردهمایی دانش آموزان دیروز در کرمان، چیزی نبود جز چندساعت زنده شدن خاطرات دوران دانش آموزی با معلم شاعرشان و البته یک قاب عکس و کسی چه می داند عمر این مناسبت و قاب عکس چقدر در طول سال ها باقی خواهد ماند و پیامش به دیگران منتقل خواهد شد؟

وای که این چندساعت مراسم چقدر خوش گذشت و کسی گذر زمان را در آن ندید؛ عصر یک روز بهاری در حالی که درختان سر به فلک کشیده و تنومند کاج و نارون سایه‌شان را به محوطه دبیرستان امام کرمان هدیه کرده بودند، خنکای هوا هر رهگذری را مهمان دقایقی نشستن در سایه‌سار این درختان و البته تفکر به اینکه این بنای قدیمی و مانگار مدرسه، چند نسل فرزندان این آب و خاک را در دل خود جای داده و چه حکایت های تلخ و شیرینی را در خود نگه داشته است، می کرد.

ساعت از چهار بعد از ظهر گذشته بود، همانطور که در خنکای سایه درختان و آرامش مدرسه امام در محله فردوسی کرمان نشسته بودم، صدای خودرویی، سکوت زیبا و وصف ناشدنی محوطه را شکست. سرم را برگردانم، پیرمردی با عصا و کمری خمیده و البته مرتب و آراسته از خودرو پیاده شد. به سمتشان به راه افتادم، نام مستعارش شعله بود و شعرهایش شعله‌ور، پیرمردی را می گویم که از خودرو پیاده می شد. خوب می شناختمش؛ معلم دوران مدرسه ام نبود اما من روزگار کودکی، نوجوانی و جوانی ام را در انجمن شعر خواجوی کرمانی، شاگردی او و بزرگان دیگر همچون حمید مظهری متخلص به اشک کرمانی را کرده بودم. برای همین صدای نفس هایش را می شناختم.

او که حرفه مقدس معلمی را پیشه روزگار جوانی کرده بود حالا به دعوت شاگردان قدیمی اش آن هم در روزی به نام معلم به دبیرستان قدیمی امام آماده بود و این بار هم اندکی قبل از قرار، آغاز کلاس و حتی پیش تر از شاگردانش!

خودم را به استاد اسدالهی یا همان "شعله کرمانی" رساندم و سلام کردم.

استاد نگاهی انداخت و بلافاصله مرا شناخت، سلام دخترم چطوری؟ حال و احوالی آغاز و به گفت و شنودی دلچسب از خاطرات استاد منتهی شد. او که حالا بعد از گذر سال ها دوباره پایش به دبیرستان امام رسیده بود هر گوشه اش را خاطره می دانست و دریایی از صحبت و حکایت.

وی که در سال ۴۱ در دبیرستان امام دانش آموز رشته ادبی بوده و در سال ۶۰ در همان مدرسه حرفه معلمی را شروع کرده است اکنون منتظر دیدار شاگردان گذشته اش بود.

وی که در سال ۴۱ در دبیرستان امام دانش آموز رشته ادبی بوده و در سال ۶۰ در همان مدرسه حرفه معلمی را تجربه کرده است اکنون منتظر دیدار شاگردان گذشته است.

کم کم سر و کله شاگردان کلاس هم پیدا شد، شاگردانی که حالا خود بزرگ شده بودند و هرکدام پست و جایگاهی را به خود اختصاص داده بود؛ یکی استاد دانشگاه بود و عضو هیات علمی، دیگری رییس بیمه تامین اجتماعی در یک شهرستان و چند نفر دیگرشان معلم. یک نفر با تحصیلات عالیه رستوران و شغل آزاد داشت، یکی هم کارمند اداره تامین اجتماعی و رییس اداره روابط عمومی بود.

یکی یکی به جمع شاگردان اضافه می شدند، بچه های قدیم کم کم وارد کلاس شدند، یکی می گفت تنبل ها آخر کلاس و خودش هم آخرین صندلی کلاس را برای نشستن پیدا کرد. یکیشان می گفت کلاس ها کوچک شده اند، با شوخی و خنده به او گفتم شما خیلی بزرگ شده اید آنچنان که امروز در حجم این کلاس ها نمی گنجید.

انگار درست گفته بودم این موضوع وقتی ملموس تر شد که شاگردان بیش از سه دهه قبل یکی یکی روی صندلی ها نشستند، غوغایی برپا شده بود صدای همهمه ناشی از خوشحالی بچه های دیروز به خاطر دیدار یکدیگر فضای کلاس را پر کرده بود و مدیران امروز چقدر در این نشست، شاگردی بودند شبیه دوران مدرسه.

به محض اینکه یک نفر وارد کلاس می شد، همهمه ای جدید شکل می گرفت و همه سعی می کردند حدس بزنند او کیست و بعد از معرفی آن فرد توسط یکی از هم کلاسی ها، بقیه او را در آغوش می گرفتند و باز همهمه دیگری بر پا می شد.

استاد اسداللهی روی صندلی که جلو کلاس و رو به دانش آموزان قدیم بود، نشست و چند نفری هم دورش را گرفتند. آشفته بازاری بر پا بود، خطاب به یکی از شاگردان کلاس گفتم اگر ممکنه کلاس را آرام کنید و او مبصر قدیمی کلاس را صدا زد. مردی با چهره ای موجه و کت و شلواری خودش را به جلو کلاس رساند و صدایش را بلند کرد: بچه ها ساکت!. همهمه دیگری شکل گرفت یکی از ته کلاس بلند شد و گفت ما چهار سال تو رو تحمل کردیم دیگه نه! بعد هم همه شروع به خندیدن کردند.

بالاخره بعد از کلی سر و کله زدن مبصر با بچه ها به این نتیجه رسیدند که کلاس را در فضای باز (حیاط مدرسه) برگزار کنند برای همین کمی بعد صندلی ها به محوطه جلو کلاس ها در حیاط منتقل شد و باز هم استاد روی صندلی جلو کلاس نشست و بچه ها روبه رویش.

استاد اسداللهی از خاطرات شیرین و تلخ دوران تحصیل و تدریس سخن گفت؛ او که خود نیز شاگرد همین مدرسه بوده و روی همین صندلی ها نشسته بود حالا کوهی از تجربه و خاطره است.

شعله کرمانی که مردی مهربان و صمیمی است گفت: همیشه گوشه سمت راست تخته سیاه می نوشتم محبت و از دانش آموزانم می خواستم با محبت باشند او این رویه را روال کار تدریسش خواند و تاکید کرد که زنگ های تفریح را به جای رفتن به دفتر مدرسه و استراحت در بین دانش آموزان می گذارنده است.

او می گوید: هیچگاه در کلاس درس خودم را بالاتر از دانش آموزانم ندیدم وی توصیه کرد اگر معلم هستید با دانش آموزانتان اینگونه باشید من هیچگاه دغدغه پنهان کردن شغل پدرم را که یک آهنگر بود نداشتم

او می گوید: هیچگاه در کلاس درس، خودم را بالاتر از دانش آموزانم ندیدم. وی توصیه کرد اگر معلم هستید با دانش آموزانتان اینگونه باشید و افزود: من هیچگاه دغدغه پنهان کردن شغل پدرم را که یک آهنگر بود نداشتم.

سر و صدای شاگردان قدیم از فرط خوشحالی قطع نمی شد. به چهره هایشان نگاه کردم، می شد شیطنت های نوجوانی و جوانی و البته غم و غصه هایی که از دردهای روزگار در دلشان بود را از عمق نگاهشان خواند. آنان که حالا هر کدام مرد یک زندگی بودند امروز و اینجا و روی این صندلی ها شده بودند همان پسربچه های ۱۶ و ۱۷ ساله ای که مجال ساکت ماندن و بی شیطنت نشستنشان نبود.

معلوم بود که حتی اگر برای ساعتی اندک، حالا و اینجا حال دلشان خوب است آنان مثل کودکانی که به همبازی هایشان رسیده بودند در تقلای شیطنت بودند و این حال مرا هم خوب می کرد.

کم کم مدیر سخت گیر مدرسه آقای شیخ بهایی هم از راه رسید؛ می شد دلیل سخت گیری های مدیر را از آن همه شیطنت امروز این بچه های دیروز درک کرد، بچه ها او را در صندلی کنار استاد اسداللهی جای دادند و تکریم کردند.

زمان اندک اندک رو به پایان می رفت، بچه ها دور معلم و مدیرشان جمع شدند و عکس یادگاری گرفتند و بعد از تقدیم گل های رز زیبا، ۲ قاب نقره را هم به معلم و مدیرشان هدیه کردند.

عصر خوبی بود؛ خیلی بهتر از خوب. هوا کم کم رو به تاریکی می رفت و من حالا باید جمع صمیمی دانش آموزان بیش از سه دهه قبل را ترک می کردم و به خانه برمی گشتم در راه به خیلی چیزها فکر کردم به گذر زمان که چقدر سریع موهایمان را سپید و کمرمان را خمیده می کند. به پستی و بلندی های زندگی که چقدر زود صورتمان را چروک و دست هایمان را لرزان می کند، درست مثل دست های استاد اسداللهی که توان نگه داشتن عصا را نداشتند اما چطور می توان ماندگار ماند و با آرامش زندگی کرد، غیر از همان یک واژه محبت که استاد گفت؟