من و دیگر اسرا که در آسایشگاه قبلی بهخاطر درستکردن تریبون و پرچم ایران شکنجه شده بودیم، با خودم عهد کرده بودم این کار را تلافی کنم. از قصد به اسرا نگفتم که مسئول زندان به من گفته است نباید این قسمت از دیوار به هیچ عنوان مخدوش و یا چیزی نصب نشود تا آنها دیوار را مخدوش کنند و از دیدن میخ کوبیدن و آویزان کردن لباسهایشان بر روی آن آرم لذت میبردم.
بعثیها صبح زمان آمارگیری متوجه این مسئله نشدند؛ اما ظهر حدود ساعت ۳ یا ۳:۳۰ که دوباره ما را برای شمارش به حیات فرستادند و چند نفر از آنها برای تفتیش وسایل به آسایشگاه رفت، متوجه شدند بر روی تصویر عقاب میخ زده شده و لباس آویزان کردهایم؛ با دیدن این صحنه بسیار ناراحت شد و به من که مسئول آسایشگاه بودم گفت که چرا دیوار را به این روز انداختید پاسخ دادم اسرا این کار را کردهاند من اطلاعی ندارم؛ پرسیدند مگر مسئول قبلی آسایشگاه به شما نگفته بود که نباید این طرف دیوار مخدوش و چیزی نصب شود من اظهار بیاطلاعی کردم و گفتم چیزی به من گفته نشده است. در نهایت ما را شکنجه کردند و تا چند روز آب را قطع کردند و وقتی دیدند ما اهمیتی برای پرچم آنها قائل نیستیم بر روی آن قسمت رنگ زرد کشیدند.
محمدتقی نصیری سال ۱۳۶۲ چهارم دبیرستان بود و در رشته علومتجربی در روستای سیس که اکنون به شهرستان شبستر از توابع شهرستان تبریز ارتقا یافته است، مشغول تحصیل بود روزی که قرار بود رزمندگان را از این شهرستان به جبهه اعزام کنند او که برای رفتن به جبهه ثبتنام نکرده بود کیف و کتابهایش را در مدرسه رها کرد و از آنجا دو و نیم کیلومتر تا سر جاده دوید تا بتواند با ۲ ریالی که در جیبش داشت سوار یک ماشین شود و خود را به تبریز برساند؛ بعد از رسیدن به مکان موردنظر با لشکر عاشورا به جبهه اعزام شد.
۷ سال اسارت در موصل
این آزاده دفاع مقدس در روایت خاطرات خود از اسارت چنین نقل میکند: برای عملیات خیبر مرا بهعنوان بیسیمچی به گردان امام حسین (ع) فرستادند که در جزیره مجنون از ناحیه شکم و پا مجروح شدم و به اسارت نیروهای بعثی در آمدم؛ آنها ما را به یک پادگان در شرق بصره بردند؛ بعد از مدتی به استخبارات عراق منتقل شدیم، پس از آنجا هم ما را به اردوگاه موصل فرستادند حدود هفت سال در اسارت بودم و بیشترین دوره اسارتم در اردوگاه موصل سپری شد.
نیروهای بعثی هیچگونه اقدام درمانی برای اسرایی که مجروح شده بودند انجام ندادند هر کس خودش زخمش را با تکهای پارچه میبست تا جلوی خونریزیاش را بگیرد؛ مجروحیت برخی از رزمندگان شدید بود؛ مثلاً به چشم یا نقاط دیگر بدنشان تیر اصابت کرده بود یا دست و پاهایشان قطع شده بود. به بدن من هم ترکشخورده بود وقتی به ایران آمدم پزشکان سه ترکش را از بدنم بیرون آوردند و همچنان دو تای آن در بدنم جا خش کرده است.
شکنجه با برق، کتک سهمیه هر رو ما بود
اوایل در بغداد شکنجهها وحشتناک بود اسرا را از پنکههای سقفی آویزان میکردند و یا به گوشها و دستوپای ما برق وصل میکردند و یا رزمندگان را به تخت میبستند و آنها را کتک میزدند، گوشها و پاهای مرا هم برای گرفتن اعتراف به برق وصل کردند. کتک با کابل و نبشی هم سهمیه هر روز ما بود. یک هفته در بغداد بودیم وضعیت بهداشتی در آنجا بسیار نامطلوب بود همه اسرا را به یک مکان کوچک فرستادند اجازه نمیدادند به توالت برویم و اگر ناگزیر میشدیم در گوشهای از آن اتاق ادرار میکردیم.
اسرا عملیات خیبر بیشترین دوره اسارت خود را موصل گذراندند. هر روز اسارت پر از خاطره بود اکنون برایم ایستادگی مردم مهم است آن زمان همه شکنجه میشدند؛ اما ایستادگی میکردند بعثیها به اسرا میگفتند به امام خمینی (ره) توهین کنید؛ اما ما این کار را انجام نمیدادند و آنها بهخاطر سرپیچی از دستور ما را تا سر حد مرگ کتک میزدند؛ یکی از ناگوارترین اخبار برای ما در اسارت فوت امام بود؛ چون ما به امید اینکه بعد از آزادی رهبر را میدیدیم روزگار میگذراندیم و امید ما به یاس تبدیل شد.
اهتزاز پرچم ایران در اسارت
بعثیها از طریق روزنامهها و مجلاتی که به ما میدادند میخواستند ما با خواندن اخبار ضدونقیض و منفی در رسانههایی نظیر نشریه مجاهد و روزنامه حقیقت که از سوی منافقان به زبان فارسی منتشر میشد و تمام اخبار آن دروغ بود روحیه ما را جریحهدار کنند تا بتوانند در عقاید ما رخنه کنند ما به این مسئله پی برده بودیم چند نفر مسئول جمعآوری اخبار و اطلاعرسانی به اسرا شدند آنها در روزهای شنبه بهصورت مخفیانه اخبار را به ما اعلام میکردند.
من مسئول آسایشگاه بودم و برنامههای فرهنگی، هنری را بهصورت مخفیانه انجام میدادیم؛ اگر چه اسلحه از دست ما افتاده بود؛ اما مهمتر از آن نگهداشتن عقاید و حب وطن بود آنها برای دستکشیدن ما از این مسائل با ما برخورد میکردند؛ اما دستبردار نبودیم. شنبهها روز اخبار بود گروهی اخبار را از روزنامههایی مانند القاصدیه، الجمهوری که بعثیها به ما میدادند جمعآوری میکردند.
دهه فجر که روز اخبار در اسارت هم بود برای اینکه جو کمی تغییر کند چند پتو را تا زدیم و با آنها تریبون درست کردیم یکی از اسرا پیشنهاد داد با حاشیههای رنگی پتوها پرچم ایران را درست کنیم چند نفر از آنان بخشی از پارچه پتوها را جدا کردند و آنها را باظرافت خاصی به یک چوب نصب کردند و با نخ آرم الله را تهیه نوشتیم.
من بهعنوان مسئول آسایشگاه موقعی که برنامهای اجرا میشد خود را به خواب میزدم تا اگر سربازهای بعثی آمدند اظهار بیاطلاعی کنم؛ یکی از بچهها پشت تریبون قرار گرفت و شروع کرد به اخبار گفتن یکی از سربازان بعثی به اسم احمد سوزنی، البته ما فامیل او را سوزنی گذاشته بودیم؛ چون خیلی چموش، بداخلاق و زرنگ بود و مثل سوزن همهجا رخنه میکرد، از پشت نردههای پنجره که روبه حیات بود تریبون و پرچم را دید قبل از آمدن او به داخل آسایشگاه اسرا سریع پرچم را برداشتند.
بعد از ورود به آنجا پرسید مسئول آسایشگاه کجاست، آنها گفتند خوابیده. من همصدای او را میشنیدم گفت او را صدا کنید من جوری از خواب بیدار شدم تا تصور کند خواب بودهام؛ او آبدهانش را به صورتم پرتاب کرد و با ناسزا گفت این وضعی است، پرچم را از کجا آوردید؟ من گفتم که نمیدانم خواب بودم، گفت فردا به انفرادی میروی و شکنجه میشوی و تا صبح به داخل آسایشگاه میآمد، میرفت و غر میزد و نگذاشت بخوابیم. اما ما افتخار میکردیم در قلب دشمن پرچم کشورمان را به اهتزاز درآوردیم.