محمدرضا حبیبزاده احمدی یا همان «حاج حبیب» متولد روستای بالا احمدکلای از توابع شهرستان بابلسر استان مازندران بیش از ۱۴۱ ماه در مناطق عملیاتی جنوب غرب کشور حضور داشته است.
وی راوی کتاب کاک خاک است که به قلم فاطمه قنبری نوشته شده، در این کتاب تاریخ شفاهی دیار کردستان همراه با تصاویر، اسناد و اسامی شهدای مازندران مکتوب و در چهارفصل «از دوران کودکی»، «پیش از انقلاب اسلامی»، «ورود به کردستان» و «سنندج» تنظیم و به چاپ رسیده که اخیر رونمایی و وارد بازار نشر شده است.
حاج حبیب قبل از پیروی انقلاب اسلامی فعالیتهای سیاسی خود را از سوم ابتدایی قبل از شروع کلاسها از طریق گذاشتن اعلامیههای حضرت امام (ره) بر روی میز مدیر و معلمان آغاز کرد یک سال و اندی به نشر این اعلامیهها پرداخت و در محافل سیاسی، اجتماعی، راهپیماییها و تظاهرات حضور چشمگیری داشت تا خرداد سال ۱۳۵۹ که نیروها به گنبد، قال گنبد، قال آمل و قال کردستان اعزام میشدند و برادر بزرگتر و برخی از بستگانش در کردستان بودند و نیروهای فداییان اسلام هم از استان مازندران و دیگر استانها به جبهه اعزام میشدند.
با اینکه ۱۴ سال سن بیشتر نداشت تصمیم گرفت به جبهه غرب کشور برود.
این رزمنده دفاع مقدس که ۱۴ سال از عمر خود را بهعنوان مجاهد در جبهه غرب و مقابله با منافقان در کردستان سپری کرده در بیان خاطرات خود از جنگ چنین روایت میکند: باتوجه به حرکات دشمنان داخلی اعم از منافقان و گروههای ضدانقلاب نظیر دمکرات و کومله اشتیاق داشتم برای کمک به رزمندگان به مناطق عملیاتی غرب کشور بروم.
حاج حبیب و همرزمانش در سال ۱۳۵۶ مریوان
خرداد سال ۱۳۵۹ به سپاه بابلسر مراجعه کردم و به فرمانده این ارگان گفتم علاقهمند هستم برای کمک به نیروها به کردستان بروم؛ اما او پاسخ داد سن شما کم است و گفت پسر جان هنوز دهانت بوی شیر میدهد و با اعزام بنده به کردستان مخالفت کرد. در فکر بودم چگونه خود را به کردستان برسانم، داییام در خیابان پاسداران فعلی بابلسر یک مغازه ساندویچی داشت از او خواهش کردم اجازه دهد در تابستان که مدارس تعطیل است آنجا کار کنم.
او پذیرفت؛ در این مدت ۹۹ تومان دستمزد دریافت و آن را پسانداز کردم، مهرماه از بابلسر به بابل میدان شیر و خورشید و از آنجا با اتوبوس به سمت تهران ترمینال شرق رفتم. بهسختی یک ماشین پیدا کردم و خود را به ترمینال آزادی رساندم تا سوار اتوبوس همدان شوم، ۹ شب حرکت کردیم و ۳ صبح به مقصد رسیدیم.
۲۱ آبان بود، از آنجا میخواستم به سمت کردستان بروم که جاده بسته بود، باید تا ۹ صبح صبر میکردم تا جاده باز شود، خودروهای سبکوسنگین بر سر راه همدان که یک مسیر آن به کرمانشاه و مسیر دیگر به کردستان میرفت، منتظر ماندم تا جاده باز شود. بعد از باز شدن راه، پنج نفر با دوشکا آمدند و در جلو و عقب خودروها قرار گرفتند، ساعت سه به سنندج رسیدیم، در مهرماه هوای کردستان بسیار سرد است هر چند سرمای اکنون با سرمای آن زمان قابلقیاس نیست، همه به زبان کردی صحبت میکردند.
با پرسوجو محل استقرار سپاه را پیدا کردم. این ارگان کنار پادگان لشکر ۲۸ کردستان با عنوان «سازمان پیشمرگان کرد مسلمان» قرار داشت؛ اما به دلیل اتمام ساعت اداری آنجا تعطیل شده بود. به نگهبان آنجا گفتم با فرمانده کار دارم. گفت از اینجا برو.
بر دیوار ساختمان ارتش تکیه دادم و شب را تا صبح در آنجا سپری کردم، هوا بسیار سرد بود و من گرسنه بودم، به من گفتند اگر صد متر پایینتر بروی یک مغازه ساندویچفروشی وجود دارد. یک ساندویچ کتلت خریدم. عقربههای ساعت بر روی ساعت ۴ بامداد قرار گرفت، از دور دیدم یک ماشین به سمت من میآید، انگار به من الهام شد که برو جلو آنها به تو کمک میکنند، من روبروی خودروها که دو سیمرغ، یک استیشن و یک وانت بود، ایستادم. به فاصله پنج تا ۶ متری خودروها ایستادند و آنها سمت پیشمرگان مسلمان پیاده شدند و با اسلحه به سمت من آمدند.
یکی از آنها بسیار خوشسیما و نورانی بود. به سمت من آمد و گفت که فرزندم چه میخواهی. پاسخ دادم برای خدمت به سپاه مازندران رفتم. آنها گفتند سنم کم است، خودم به اینجا آمدم. با گفتن این جمله به من اعتماد کرد. با هم سوار بر ماشین شدیم و به پادگان رفتیم، بعد دستور داد به من لباس گرم بدهند تا استراحت کنم، لباس، یک اورکت، و یک جفت پوتین به من دادند، آن روز استحمام و استراحت کردم.
بعد گفتند فردا صبح فرمانده منتظر شماست، ۷:۴۵ دقیقه صبح یک خودرو دنبال شما میآید تا شما را نزد فرمانده ببرد، بعد از دیدن فرمانده به او موضوع را گفتم که بهخاطر سن کم و کوتاهی قد اجازه آمدن به کردستان برای مقابله با دشمنان را به من نداند، حدود ۲ ساعت با هم صحبت کردیم و صبحانه خوردیم. بعد یک نامه به سپاه محمد رسولالله (ص) برای گذراندن دوره آموزش برای من نوشت، پس از دو ماه آموزش ما در گروههای مختلف تقسیم شدیم و مرا به گروه سپاه مریوان فرستادند.
حاج حبیب سال ۱۳۶۷ سنندج
مهر تأیید شهید بروجردی پای نامه جوان ۱۴
سال ۱۳۶۲ که میخواستم به استخدام سپاه پاسداران درآیم نیروهای هسته گزینش که اصفهان بودند بعد از مصاحبه و پرکردن فرمها گفتند که معرف شما چه کسی بود که به کردستان آمدی گفتم او را نمیشناسم، فردی به من نامه داد تا در سنندج در دورههای آموزشی شرکت کنم؛ اما او را نمیشناسم، به من گفتند که معرفت را با خودت بیاور با یک ماشین به سمت پادگان محمد رسولالله (ص) رفتم، جعفرزاده فرمانده آنجا اهل بابل از استان مازندران بود.
از او خواهش کردم پرونده مرا بیاورد و معرفینامه را به من بدهد او آن را به من داد؛ اما من به امضا و نام آن فرد در نامه توجه نکردم، بعد گفتم از این نامه کپی میخواهم مرا با یک راننده فرستاد به سنندج تا از آن نامه کپی بگیرم و اصل نامه را به او برگردانم، من هم بعد از انجام کار کپی نامه را داخل پاکت گذاشتم و به راننده دادم تا آن را به فرمانده بدهد من هم به مریوان بازگشتم تا اصل نامه را به هسته گزینش سپاه بدهم فردای آن روز به آنجا رفتم و نامه را به مسئول مربوطه دادم.
او بعد از دیدن نامه سه بوسه بر آن زد، بعد پرسید این فرد چه کسی است؟ گفتم نمیدانم پاسخ داد، نمیدانی معرف تو کیست، این امضای شهید بروجردی است شما امضای این شهید را داری؛ اما خودت خبر نداری، گفتم نه، سال ۱۳۵۹ زمانی که ۱۴ساله بودم از مازندران به کردستان آمدم و از او بهعنوان فرمانده خواستم به من یک نامه بدهد تا در کردستان خدمت کنم، او چهرهای نورانی داشت و مرا تحویل گرفت بعد به من یک نامه داد تا در دوره آموزشی شرکت کنم این یکی از خاطرات شیرین خدمتم در کردستان است.
کسی مانند شهید بروجردی را نداریم، او از ارباب و رجوع تکریم میکرد، بیبدیل و شهید راه حق بود، وقتی به من نامه داد؛ چون گمنام بود من او را نشناختم با اینکه مرا نمیشناخت به من کمک کرد.
مناطق عملیاتی در اختیار ما بود؛ اما قطعنامه به امضا رسید
از سال ۱۳۵۹ تا ۱۳۷۴ بیش از ۱۴ سال در جبهه حضور داشتم، هشت سال در جبهههای جنگ حق علیه باطل و پس از پیروزی در دفاع مقدس در منطقه عملیاتی پنجوین بودم که از طریق اخبار متوجه شدیم قطعنامه ۵۹۸ امضا شد، بر سروصورت خود میزدیم و با گریه میگفتیم ما در منطقه عملیاتی و خط مقدم هستیم و مناطق عملیاتی در اختیار ماست، چرا قطعنامه به امضا رسیده است، امام فرمود من جام زهر را نوشیدم و قطعنامه را امضا میکنم. با شنیدن این حرف بسیار ناراحت شدیم و گفتیم چه کسی امام (ره) را اذیت میکند که دست به چنین کاری زده، اگرچه قطعنامه پذیرفته شد؛ اما دشمن عقبنشینی نکرد، پاتک زد و بسیاری از رزمندگان به شهادت رسیدند.
بعد از پایان جنگ دشمنان داخلی اعم از کومله، منافقان، دمکرات و احمد پادگانی در منطقه بودند، از اسفندماه نیروهای ضدانقلاب از سمت عراق و مرزهایی که باز بود وارد کشور میشدند، ترورها و کمین در جادهها از سوی منافقان وجود داشت و مناطق را ناامن میکردند، منافقان با نظامیان درگیر میشوند و ما تا پاکسازی منطقه از وجود آنها در منطقه ماندیم. از دهه ۷۰ به بعد حضور این افراد در کشور کمرنگ شد؛ اما باز هم هر گروه از منافقان عملیات مختص به خود را در کشور انجام میداد.
دخترم سال ۱۳۶۴ در مریوان به دنیا آمد و دوره ابتدایی خود را در آنجا گذراند، دختر کوچکم هم سال ۱۳۶۷ در سنندج به دنیا آمد به همین دلیل بهنوعی به این منطقه وابستگی پیدا کردیم و سالهای زیادی از عمر خود را در آنجا ماندیم تا به مردم خدمت کنم.
حبیب زاده و همرزمانش سال ۱۳۴۶ مریوان
واکسزدن پوتینها و شستن جوراب رزمندگان توسط فرمانده سپاه مریوان
وقتی که از خواب برای نماز صبح بیدار میشدیم، میدیدیم پوتینهای ما واکسزده و جورابهایمان شسته و آویزان شده است، نمیدانستیم این کار را چه کسی انجام میدهدT چند شب کمین کردیم تا فهمیدیم آن فرد ابو عمار فرمانده سپاه مریوان است. او کسی بود که با حضرت امام (ره) تبعید و با ایشان به وطن بازگشت، هر کسی بود در آن زمان یکی از رؤسای مملکت میشد؛ اما او کردستان را انتخاب کرد تا به مردم خدمت کند.
ابو عمار سردر اتاقش نوشته بود «یا حسین (ع)»، در اتاق او به روی همه باز بود و با همه اقشار دیدار داشت، او بعد از نماز شب بلند میشد، پوتین رزمندگان را واکس میزد و جفت میکرد چنین فردی بهندرت پیدا میشود. ما هر چه از شهید بگوئیم کم گفتهایم او به من پیشنهاد داد ازدواج کنم و در جشن ما شرکت کرد. شیرینترین لحظات زندگی ما زندگی در کنار این فرماندهان بااخلاص، بیریا و بیبدیل بود آنها پابهپای رزمندگان کار کردند و در جنگ به درجه رفیع شهادت رسیدند.
تلخترین خاطره زندگیام بمباران مریوان و حلبچه بود
در حلبچه هم بیش از ۵۰ فروند هواپیما قبل از عملیات «والفجر ۱۰» به این شهر حمله کرد و هر هواپیما ۴ تا ۶ بمب شیمیایی با رایحه سیب را بر سر مردم ریختند و بیش از ۵۰۰ نفر به شهادت رسیدند. با اینکه حلبچه برای عراق بود گردانهای سپاه و بسیج جنازهها را با ماشینهای سپاه جمع کردند، آنها را در وانت میگذاشتیم و حمل میکردیم و این جنایت در تاریخ ثبت شد. این بدترین خاطره جنگ برای رزمندگان، فرماندهان و مردم است.
حاج داود تاریخ و ساعت شهادت را میدانست
حاج داود حسینی اهل تهران و یکی از فرماندهان سپاه مریوان در کردستان بود، سال ۱۳۶۲ جانشین او بودم، باید برای کاری به مازندران میرفتم، روز یکشنبه بود، گفتم سه روز مرخصی میخواهم، برگه مرخصی را امضا کرده بود؛ برای خداحافظی نزد وی رفتم، او صورتم را بوسید و گفت حبیبزاده سهشنبه غروب حرکت کن. چهارشنبه صبح مریوان باش. گفتم چرا پاسخ داد؛ چون سهشنبه غروب به شهادت میرسم، میخواهم چهارشنبه پیکر مرا تو به تهران ببری.
گفتم که چه میگویی من کار دارم؛ جواب داد به حرفم گوش کن، غروب سهشنبه او برای سرکشی به پایگاه رشیده در پنجکیلومتری مریوان میرود. شب آنجا میماند. بین ۲ تا ۳ صبح ضدانقلاب به آنجا حمله میکند، فقط یک نفر از آنجا فرار میکند و بقیه بچهها به شهادت میرسند.
چهارشنبه صبح با تلفن منزل پدر همسرم تماس گرفتند و گفتند با من کار فوری دارند حتماً با سپاه مریوان تماس بگیرم، بعد از شنیدن این خبر با آنجا تماس گرفتم. گفتند که دیشب حاج داود با ۱۹ نفر از بچهها به شهادت رسیدند. بیا جنازه او را تحویل خانوادهاش بده، با خود گفتم او خبر شهادتش را به من داد؛ اما من توجهی نکردم، سراسیمه به سمت مریوان رفتم، پنجشنبه به آنجا رسیدم پس از تحویلگرفتن پیکر حاج داود نمیدانستم خبر را چگونه به خانواده او بدهم.
با آمبولانس او را به تهران آوردم و به خانه او بردم؛ اما آنجا همسر و فرزندان او را ندیدم تا به آنها بگوئیم او چگونه فردی بود، بردار شهید را دیدم از او پرسیدم خانواده او کجا هستند، گفت که چون تعصبی هستند معمولاً با آقایان روبهرو نمیشوند. به برادر او گفتم حاج داود قبل از شهادت میدانست که کی، چه شب و ساعتی به شهادت میرسد و وصیت کرد من جنازه او را به خانوادهاش تحویل دهم، من ادای تکلیف کردم و وظیفهام را انجام دادم.
حاج حبیب مریوان سال ۱۳۶۴
پای چپم به تکهای گوشت بالا و زیر پوتین آویزان بود
با شهید ابو عمار فرمانده سپاه در یکخانه در مریوان زندگی میکردیم وقتی او به شهادت رسید، خانواده وی به سمت مازندران کوچ کردند؛ اما ما آنجا ماندگار شدیم قبل از اینکه ضدانقلاب و هواپیماها به شهر حمله کنند به همسرم گفتم امروز شهر بمباران میشود، از خانه بیرون نیا کنار طاقچه خانه خود را استتار کن، همیشه قبل از حمله به آنها میگفتم از شهر خارج شوند؛ اما این بار روشم عوض شد و به آنها گفتم در خانه بمانند. برای سرکشی به پایگاه شهید بهشتی و باهنر رفتم و چند فرمانده را سوار بر ماشین کردم و روبروی پایگاه بسیج مستقر شدیم، با شنیدن صدای هواپیما از ماشین پیاده شدیم، دیدیم هواپیماها و توپخانه عراق بهشدت شهر را میکوبند.
دوباره سوار ماشین شدیم تا حرکت کنیم، یک بمب بر روی ماشین خورد، به پایم نگاهی کردم دیدم یک ترکش به زیر پای چپم خورده و آن را از بین برده؛ ولی کامل از مچ قطع نشده و به تکهای گوشت بالا و زیر پوتین آویزان بود. آقای شیروانی قبل از بمباران در حال وضوگرفتن بود و قصد داشت با چفیه آب وضو را از سروصورت خود خشک کند، همان چفیه را محکم بر روی ران پای من بست و گفت امروز این چفیه نصیب تو شد
در بین مسیر حس میکردم، بهخاطر خون زیادی که از بدنم رفته و منتشرشدن درد ترکشها در بدنم در حال بیهوش شدن بودم، بااینحال حواسم به سرنوشت نفرات عقب ماشین بود و تلاش میکردم تا قبل از بیهوشی بفهمم چه بلایی سر نیروها و فرمانده پایگاه آمده است، بعدها فهمیدم دو فرمانده پایگاه به شهادت رسیدند و یک نفر که بر روی صندلی کنار راننده نشسته بود بهشدت زخمی شده بود. سال ۱۳۶۲ در محور دزلی با یک قناسه به فک صورتم زدند، سال ۱۳۶۵ از ناحیه یک پا قطع عضو شدم، سال ۱۳۶۷ در منطقه حلبچه و مریوان شیمیایی شدم و دارای ۶۵ درصد جانبازی هستم.
خدماترسانی به مردم کردستان بعد از انقلاب و جنگ
مردم کردستان بسیار خونگرم و مهماننواز هستند، زمان طاغوت در زمینه فرهنگی در این منطقه کاری صورت نگرفته بود. کردها اعضای خانواده ما هستند، بعد از انقلاب در زمینه ارتقاء فرهنگ اقدامات زیادی در این استان صورت گرفت و آموزشوپرورش، نیروی انتظامی، جهاد، وزارت راه و سپاه اقدامات خوبی را در زمینههای آموزش، آب، برق، گاز و زیر ساخت انجام دادند.
دهه اول انقلاب منافقان و دشمن از طریق بمباران به مردم این خطه بسیار ضربه زدند، اهالی کردستان آرام و قرار نداشتند و از منافقان بیزار بودند؛ اگر الان هم منافقی را ببیند او را تکهپاره میکنند، اگرچه جنگ تمام شد؛ اما باید به مردم خدمت میکردیم و در ساخت مدارس، برقرسانی، جادهسازی، لولهکشی آب برای آنها مشارکت میکردم، برای عبادت اهالی کردستان هم چند مسجد در این استان احداث شد.
سختیهای مردم کردستان زمان جنگ و پس از آن
مردم کردستان در زمینه کشاورزی، ایابوذهاب و معیشت با مشکل مواجه بودند، من این مشکلات را از نزدیک لمس کردم، هنوز هم سالی سه تا چهار بار برای کمک به مردم به کردستان و شهرهای مرزی مریوان، بانه و سقز میروم.
دولت هنوز در روستاهای دورافتاده کردستان نتوانسته کاری انجام دهد، بارها به وزرا گفتهام کار کنید مردمان پنج استان کردستان، ایلام، سیستان و بلوچستان خوزستان و کرمانشاه با مشکلات متعددی بخصوص در بحث تحصیلات فرزندانشان روبرو هستند، این استانها را خطقرمز و مشکلات آنها را اولویت قرار دهید. من برای خدمت به مردم در تمام ساعت شبانهروز آماده هستم، کسی به مردم آسیب برساند با او مقابله میکنیم.
اگر جنگ شود جوانان فشن هم از کشور دفاع میکنند
ما فرزند این مرزوبوم هستیم و بر ما تکلیف بود وقتی متجاوزان به کشور حمله کردند به جبهه برویم، قول میدهم اگر دوباره به کشور حمله شود، جوانان مانند قبل اولین نفراتی هستند که برای مقابله با متجاوزان پیشتاز میشوند؛ چون امنیت کشور مانند ناموس و خانواده ما است، اگرچه دولتمردان نتوانستهاند مشکل جوانان را حل کنند؛ ولی این بحث جداست و قلب همه برای این خاک میتپد.
هر جوانی حتی آنهایی که سرووضعشان فشن است، اگر جنگ شود نفرات اولی هستند که به جبهه میروند و از امثال من سبقت میگیرند، من در جنگ تحمیلی دیدم، شهید رضا رضایی که فردی خوشگذران بود و امکان نداشت یک شب را بدون مواد الکلی سپری کند وقتی دید مرزها تهدید شده، دست از همه چیز کشید و به کردستان آمد و در بدترین شرایط به شهادت رسید؛ بعثیها او را به اسارت بردند و با شلیک ۱۹ تیر به سینهاش او را به شهادت رساندند.
نهتنها او، بلکه بسیاری از لاتهای زمان طاغوت که به چیزی اعتقاد نداشتند در خط مقدم بودند. دشمن تا آخرین گلوله به ما شلیک میکرد، بعد تسلیم میشد. اما ما هرگز این گونه نبودیم، قبل از شلیک به شکلهای گوناگون تلاش میکردیم بعثیها، دمکراتها و کوملهها تسلیم شوند.
وقتی امنیت از بین میرود و کشور نیاز به کمک داشته باشد همه برای کمککردن بسیج میشوند؛ چون خاک مقدس است و اگر امنیت نباشد کسی آسایش ندارد.