به ۳۶ سال قبل برمیگردیم؛ روز نهم مرداد سال ۱۳۶۶ شمسی؛ سالروز شهادت حجاج در مراسم «اعلان برائت از مشرکین» مناسک حج واجب؛ واقعه تلخ و ننگینی که امام خمینی (ره) بنیانگذار جمهوری اسلامی ایران در یکی از پیامهای خود چنین فرمودند: «جنایت تاریخی شکستن احترام حرم امن الهی که دل مسلمانان متعهد جهان را آتش زد، چیزی نیست که تا ابد بشود آن را فراموش کرد یا ساکت بود».
ساعت ۶ بعد از ظهر نهم مرداد تمام شد و جمعیت بعد از آن به راهپیمایی با شعار علیه آمریکا و اسرائیل به سمت «پل حجون» در کنار قبرستان ابوطالب ادامه دادند. نزدیک غروب زمانی که راهپیمایی تقریبا تمام و بلندگوها خاموش شده بود، فاجعه شروع شد.
نظامیانی که در خیابانهای اطراف مستقر بودند، لباس پلیس عربستان را نپوشیده بودند و یونیفرم ارتشی داشتند. حمله با چماقهای پلیس عربستان شروع شد. در بین پلیسها عدهای هم با لباس شخصی حاضر بودند و با چماقهای میخدار و میلههای آهنی مردم را میزدند. بالای پشتبام ساختمانهای اطراف، عدهای با لباس عربی هرچه به دستشان میرسید بر سر حاجیان فرو میریختند. بلوک، شیشه، سطل شن، کپسول، کولر گازی! عده زیادی بر اثر برخورد جسم سنگین و متلاشی شدن سر، شهید شده بودند. همه هتلها، درهای ورودی را بسته بودند و فقط ساختمانی که فلسطینیها در آن بودند درها را گشوده بود که عدهای توانستند جان خود را نجات دهند. جمعیت در محاصره مزدوران آلسعود قرار گرفته بود.
جمعه خونین مکه و فریاد برائت از مشرکین شهدای آن روز، اینک به ثمر نشسته است و مسلمانان جهان اکنون عملا در کشورهای خود از مشرکین اعلام برائت میجویند و خیزشهای مردمی نیز نتیجه فریادهای برائت جویانه این روز است که هیچگاه خاموش نشده است.
شهیده فاطمه نیک، نیز یکی از شهدای حادثه خونین مکه بود که به نیابت از مردم جزیره هرمز و استان هرمزگان، برائت از مشرکین را برای همیشه ماندگار کرد و به جهان اسلام تاکید کرد فریاد برائت هرگز نباید خاموش شود.
به همین مناسبت با «حاج محمود گلزاری»؛ هفتمین فرزند خانواده مرحوم ابراهیم گلزاری و شهیده فاطمه نیک، معروف به «ما شیرین» و اُمالشهدای هرمز (مادر شهدای جزیره هرمز) همصحبت شدیم.
ادامه این گفتوگو را باهم میخوانیم:
میگوید: سال ۱۳۶۶؛ به واسطه دوستانمان مطلع شدم کاروانی ویژه خانواده شهدای چند شهید برای اعزام به مکه راهاندازی شده است. بنیاد شهید بندرعباس هیچ اطلاعی از این پرواز نداشت، خودم برای پیگیری اعزام پدر و مادرم راهی تهران شدم.
وقتی گفتم از هرمز آمدهام و والدین من، پدر و مادر سه شهید هستند تعجب کردند گفتند تاییده بیاوردید، ۳۶ سال پیش تردد بسیار سخت بود، ۲۳ ساله بودم و با همان ساک برزنتی (به قول ما هرمزیها پچول به سر) دوران جبههام که داخلش چند تکه لباس، نخ و سوزن و یک پاکت پودر لباسشویی بود روی دوش درحال تردد بین تهران و بندرعباس و هرمز بودم.
گفتم سه شهید و یک جانباز (حاج سلیمان مدنی پسرخالهام سال ۶۳ در عملیات بدر جفت پاها و یک چشمش از دست داد، به دلیل شدت جراحاتش برای مداوا ۲ سال در یکی از بیمارستانهای آلمان بستری بود) هم داریم که شرایط سختی دارد، گفتند گواهی بیاورید سفرشان مجانی است.
وی ادامه داد: از بندرعباس معرفینامه گرفتم و دوباره راهی تهران شدم، گفتند برای جانبازتان هم ۲ نفر همراهش اعزام میشود اما شرایط و شدت جراحتهای پسرخالهام، سلیمان را برایشان تشریح کردم، خواهش کردم چون هم پدر و مادرم سن و سالشان زیاد بود و هم شرایط خاص پسرخالهام که قرار شد ۲ نفر همراهش بروند یکی از آن همراهان من باشم که قبول نکردند.
دوباره برگشتم بندرعباس برای پیگیری گذرنامههایشان؛ مدل گذرنامهها مثل امروز نبود برای زیارت رفتن یک نوع گذرنامه صورتی رنگ به اسم "گذرنامه زیارتی" یکساله و یکبار مصرف بود.
برای خانوادهها هم یک گذرنامه زیارتی صادر میشد، این طور نبود که هر نفر یک گذرنامه داشته باشد.
فرصت زیادی نبود یک نمونه از همان عکسهای قدیمیشان را تجدید چاپ کردیم و برای پدر و مادرم یک گذرنامه زیارتی صادر شد.
به گفته حاج محمود گلزاری؛ آن سال پنج حاجی از جزیره هرمز به مکه اعزام شدند؛ همزمان با کاروان ویژه خانواده شهدای چند شهید، خالهام (مادر حاج سلیمان مدنی) به همراه همسر شهید درویشی (دایی) با یک کاروان دیگر به مکه اعزام شدند.
محل اقامت حاجیانی که از شهرستان به تهران میرفتند، هتل هویزه بود و طبق سالهای گذشته تیرماه ۱۳۶۶ در اوج گرما کاروانهای حج ایرانی هم به صورت عادی بدون هیچ مشکلی راهی خانه خدا شدند.
عصر روز ششم ذیالحجه مصادف با نهم مردادماه سال ۱۳۶۶ (جمعه خونین) روز مراسم برائت از مشرکین فرا رسید و از سوی بعثه امام راحل به مدیران کاروانها اعلام شده بود به دلیل شدت گرمای هوا و وجود انبوه جمعیت افراد مسن نباید در این مراسم حضور داشته باشند.
زن چادر سفید مرا به حاجیان رساند
فرزند شهیده فاطمه نیک ادامه داد: این بخش را نقل قول از حاج سلیمان مدنی- آخرین شخصی که مادرم را دیده بود- میگویم: در حال راهپیمایی مراسم برائت از مشرکین بودم که ناگهان متوجه شدم سایهای بالای سرم قرار گرفت نگاه کردم دیدم یک تکه کاغذ دست خاله است، پرسیدم شما که گفتند نباید بیایید چطوری آمدی- جالب است که پیشاپیش این راهپیمایی و طلایهدار برنامه همین اعضای کاروان ویژه شهدا بودند- گفت: داخل هتل زانوی غم به بغل گرفته بودم و داشتم گریه و زاری میکردم که چرا من در این مراسم نیستم، امام خمینی(ره) که گفته بود حج بیبرائت حج نیست از این طرف از بعثه اعلام شده که مسنها نباید در مراسم باشند پس تکلیف ما چیست، غمگین و ناراحت بودم که دیدم یک خانم چادر سفیدی آمد روبرویم پرسید چرا ناراحتی، علت را برایش توضیح دادم گفت دوست داری شرکت کنی گفتم بله من لباسم پوشیدم میخواستم بروم، من را نبردند.
گفت: این خانم جلو و من پشت سرش راه افتادم از کوچه پس کوچهها رد شدیم به نزدیک خیابان اصلی که معلوم بود مسیر حرکت حاجیان است، خانم گفت: اینها را میبینی اینجا مراسم راهپیمایی حاجیهاست. گفت تا خواستم از خانم تشکر کنم غیب شد، ندیدمش.
درحال صحبت با خاله بودم که همه چیز عجیب غریب شد به سمتمان سنگ پرتاب میشد، باتوم به سرمان میزدند، تیراندازی شده بود، سربازها با هرچه توی دستشان بود ما را میزدند، با چکمه، قنداقه اسلحه هرچه توی دستشان بود حاجیها را میزدند، ویلچرهای جانبازان را میانداختند.
حاج سلیمان گفت: با ضربههای ممتد به روی پاهایم ضربههای سنگین میزدند - درحالی که پاهایش فلزی بود- برای اینکه حواس ماموران سعودی را پرت کنم جیغ میزدم در همین حال و هوا ولیچرم چرخید و به زمین خوردم و دیگر نفهمیدم چه اتفاقی افتاد.
حاجیها هرکدام توانستند از مهلکه فرار کردند، برخی زخمی شدند، کوهی از حاجیان با لباسهای خونین روی هم افتاده بودند، عین روز عاشورا شده بود. مدیران کاروان سراغ گمشدهها را از بیمارستانها گرفتند؛ خیلیها جسدشان هم پیدا نشد.
خانوادههای حاجیان در ایران هم که اخبار این فاجعه خونین را از رادیو و تلویزیون شنیده و دیده بودند، دل نگران عزیرانشان بودند، به همراه یکی از پسرخالههایم- برادر حاج سلیمان مدتی راهی تهران شدیم، اوضاع بهم ریخته شده بود، کسی جوابگو نبود، پرس وجو کردیم گفتند باید بروید وزات خارجه. آنجا لیستی از شهدا و مفقودان زده بودند و با اینکه فامیل مادرم را به اشتباه فاطمه «لیک» جزو مفقودین زده بودند، ولی فهمیدم خودش است.
ارتباط دیپلماتیک با عربستان قطع شده بود، نظمی در کار نبود هر پروازی جا داشت حاجیها را به سمت تهران اعزام میکردند. از هرجا میپرسیدیم کسی جواب درستی نمیداد راهی فرودگاه مهرآباد که آن زمان پروازهای خارجی از همین فرودگاه انجام میگرفت، شدیم. در آن شلوغی ۲۴ ساعته به صورت شیفتی بیرون پشت فنسها چشمانتظار حاجیها از خانه خدا بودیم.
اینقدر سعودیها مادرم را زده بودند که هیچ کس نتوانسته بود او را شناسایی کند حتی پدرم هر نیم ساعت، یکساعت و ۲ ساعت یک کاروان در فرودگاه مهرآباد مینشست، هرچه نگاه میکردیم پدر و مادر من نبودند تا اینکه کاروان ویژه هم آمد اما بدون بابای من! پدر شهیدی که سالها به خاطر شهادت سه فرزندش رنج کشیده بود اینجا هم عزیزترین همسفرش نبود. اینقدر سعودیها مادرم را زده بودند که هیچ کس نتوانسته بود او را شناسایی کند حتی پدرم!.
پدرم را سردخانه به سردخانه و بیمارستان به بیمارستان میبرند اما نه بین زخمیها و نه شهدا مادرم را پیدا نمیکند. در فرودگاه جده تنها نشسته بود، ما هم در تهران غریب بودیم بجز مرحوم حاج حسین بخشوده از دوستان قدیمی شهید درویشی و خانوادگی که منزلش محل اسکان ما بود و گاهی که برای کاری به تهران میرفتیم در منزل ایشان ساکن میشدیم اما این بار معذب بودیم، هم طولانی آنجا بودیم هم مصیبتزده بودیم.
حاج سلیمان که با کاروان ویژه برگشته بود، ماجرای نیامدن پدرم به دلیل مشخص نشدن تکلیف مادرم را برایمان تعریف کرد، گفت هرکاری کردیم نگذاشتند «خالو براهیم» با ما برگردد چون گذرنامه پدر و مادرت مشترک بود.
حیران و سرگردان بودم با پسرخالهام حاج علی مدنی مشورت کردیم قرار شد برگردیم هرمز. گفتم فردا صبح قبل از برگشت میروم بنیاد شهید و نیامدن پدرم را اطلاع میدهم که اگر خبری شد از طریق شماره تلفن بنیاد شهید بندرعباس یا سپاه بندرعباس به ما هم خبر بدهند، رفتم بنیاد شهید ماجرا را که گفتم، گفتند دیشب یک پیرمردی را آوردند اینجا ما هم بردیم هتل هویزه. برو ببین شاید بابات باشه نور امیدی در قلبم زنده شد و راهی هتل هویزه شدم.
به هرمز برنمیگردم
نفهمیدم چطوری خودم را به هتل رساندم، اتاق را پیدا کردم همین که در اتاق باز کردم بابام وسط اتاق سر به زانو نشسته بود اینکه آن لحظه بین ما چه گذشت فقط خدا میداند. بعد از ریختن اشک و زاری و درددلها گفت شرمندهام با مادرت رفتم سفر بدون مادرت برگشتم. من اصلا به هرمز برنمیگردم، گفت یادته سال ۶۴ رفتم حج، موقعی برگشتم تو و غلام آمدید استقبالم.
بین من و پدرم در آن لحظات فقط داستان روز دهم و یازدهم عاشورا و ماجرای تنهایی و بییاوری حضرت زینب(س) که بدون برادران و فرزندانش شده بود، برایمان تداعی شده بود.
میگفت: بدون مادرتان برگشتم از دیدن روی خواهرانت خجالت میکشم، احساسات که فروکش کرد، خوشحال شدم که نصف موضوع برطرف شد. اگر پدرم شهید میشد شاید مادرم بهتر طاقت میآورد ولی پدر بدون ناموسش آمده بود خیلی فرق داشت، جنبه عاطفی و غیرت یک مرد را که عمیق نگاه کنیم بسیار سخت است.
حتی نمیدانست که شهید شده فقط میگفت پیدایش نکردم گم شده. وضعیت عجیب و غریبی بود، غمگین پدرم بودیم، پدرم را برداشتم با حاج سلیمان و زن داییام برگشتیم هرمز. پیگیر شدیم گفتند ۶۹ نفر دیگر هم مفقود هستند.
بارقه امید بعد از ۲ ماه
حدود ۲ ماه گذشت تا اینکه از حج با بنیاد شهید تماس گرفته بودند که پیگیر موضوع مفقودین هستیم عربستان اجازه داده است به تعداد مفقودین از هر خانواده نزدیکترین شخص برای شناسایی بیاورید.
این بار برای پیدا کردن مادرم، قرعه به نام من افتاد، مدارکم را تحویل دادم بعد از حدود ۷۰ روز خبر دادند که کاروانی برای شناسایی مفقودین برای اعزام به مکه آماده شده است.
خودم را به هتل بستان در تهران رساندم، صبح از وزارت خارجه، حج و زیارت و بنیاد شهید به همراه تعدادی از مسوولان برای بدرقه ما آمده بودند. همه اسامی را خواندند بجز من! گفتم گذرنامه من پس کجاست؟ گفتند شما گذرنامه ندارید گفتم چرا؟ گفتند تکلیف سربازی شما مشخص نیست گفتم من نامه دارم مشکل سربازی ندارم. هرچه اصرار کردم قبول نکردند گفتم من شخصا که تقاضای رفتن به عربستان نکردهام خود شما خواستید گذرنامه بگیرم آن هم گذرنامه زیارتی و یکبار مصرف است.
دنیا روی سرم خراب شده بود، تمام امید خانواده من به همین رفتن من بود، گفتم چکار کنم؟ پرسیدم هیچ راهی ندارد گفتند خودت باید بروی دایره گذرنامه. آدرسی که دادند سمت خیابان ستارخان بود. خانوادهها در حال سوار شدن برای رفتن به فرودگاه بودند و من گذرنامه نداشتم. خودم را به دایره گذرنامه رساندم، گفتند نمیشود، گفتم من نه زیارت میخواهم بروم نه سیاحت و نه تجارت. خودتان موضوع را در جریان هستید قبول نمیکردند.
به پهنای صورت اشک میریختم فرصتی هم نداشتم تنها و غریب بودم، یک پرواز هم بیشتر نبود، از این میز به آن میز میرفتم همه دست رد میزدند. یادم آمد مادرم هر موقع مشکلی پیش میآمد به حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها متوسل میشد. به بانو متوسل شدم گفتم یا فاطمه زهرا اگر این سفر درست نشود، بابام میمیرد.
صدای هقهق گریههایم به قدری بالا رفت که خود رییس اداره گذرنامه از اتاقش بیرون آمد، پرسید این بچه، چه مشکلی دارد؟ ماجرا را گفتم، خطاب به کارمندانش گفت بگردید یه بخشنامهای نامهای چیزی پیدا کنید کار این بنده خدا را راه بندازید برود، گفت مدرک هم که دارد، گذرنامهاش را بدید برود، مسوول گذرنامه سریع یک جلد از گذرنامههای صورتی رنگ را از داخل کشو میزش درآورد مشخصاتم را نوشت و داد دستم.
سریع خودم را به فرودگاه رساندم تا سالن پرواز را پیدا کردم مسافرها همه از گیت خارج شده بودند و ماموران درحال بستن گیت بودند که گذرنامهام را با علامت دست بالا گرفتم و صدا زدم صبر کنید صبر کنید، گرفتم. قلبم پر از اضطراب و تپش شده بود، اما به شوق پیدا کردن مادرم، مادر سادات جوابم خواستههایم را داد و من هم سوار هواپیما شدم.
در کنسولی ایران در جده مستقر شدیم، تمام ۶۹ شهید را در بیمارستانی در جده نگهداری میکردند. ما را بردند به سالن بیمارستان و اسلاید عکس شهدا را نشانمان میدادند یک دفتر و کاغذی همراهمان بود تا هرکس شهید خودش را شناسایی کند.
البته از قبل مسوولان بعثه به ما گفتند حتی اگر نتوانستید شهیدتان را شناسایی کنید یکی از شماها تحویل بگیرید که فقط پیکر شهدا را از جده خارج کنیم. بعد از گذشت حدود ۸۰ روز ورمهایی که روی بدن مادرم بود کمتر شده بود و راحتتر قابل شناسایی بود.
به قدری حجاج را زده بودند که پیکرهایشان به راحتی قابل شناسایی نبود، برخی از خانوادهها تکه پارچههایی از لباس شهدایشان که داخل چمدان لباسهایشان بوده و با خودشان به سفر حج برده بودند، را برای شناسایی به همراه داشتند.
مادرم را از رد بخیههای زیرگلویش شناختم
بعد از دیدن عکس شهدایمان به سردخانه هدایت شدیم به عنوان مثال سه چهار نفر یک شماره را گفته بودیم، من هم با اینکه با خودم تکه لباس مادرم را همراه داشتم؛ اما از رد بخیههایی که زیر گلویش برای عمل تیروئید انجام داده بود، بهتر شناختم.
بعد از شناسایی پیکر شهدایمان مسوولان بعثه گفتند اجاره گرفتهایم به دلیل آسیبهای روحی خانوادهها، یک هفته میتوانید یک عمره را هم بجا بیاورید. بعد از انجام عمل حج به تهران برگشتیم و هرکسی شهید خودش را از معراجالشهدا تحویل گرفت.
مادرم شهیده فاطمه نیک در ماه ذیالحجه شهید و در سه چهار روز پایانی ماه صفر نیز پیکرش شناسایی شد؛ مادرم به تاسی از حضرت زهرا (س) با سر و صورت خونی، دستها و پهلوهایش شکسته شده بود.
ماجرای دیدار خانواده شهیده نیک با رهبر انقلاب
بیشتر شهدای هرمز مربوط به شهدای هشت سال دفاع مقدس هستند، اما از بین شهدای این جزیره حدود هشت شهید مربوط به شهدای خلیجفارس و همچنین تعدادی شهید ترور، محیط بان و شهید مکه (شهیده فاطمه نیک) است. این تعداد شهدا نشاندهنده حضور مردم هرمز در تمامی صحنههای انقلاب اسلامی است.
رهبر معظم انقلاب سال ۱۳۷۶ در سفری به استان هرمزگان با خانواده شهیده فاطمه نیک دیدار و گفت وگو کرد.
یک روز از دیدار را، به مردم جزایر اختصاص داده بودند، من جزو کسانی بودم که متنی را از هرمزگان بخوانم. قبل از دیدار با رایزنیهای که انجام شد من به همراه خواهرانم و تعدادی از اعضای خانواده به پشت جایگاه رفتیم.
فرزند شهیده نیک ادامه داد: یک عکس سیاه سفید از مادرم توی دست خواهرم بود، پشت جایگاه سراپا منتظر آمدن حضرت آقا بودیم. درحال صحبت بودیم که از بین ما آقایان یکنفر با آقا صحبت کند که تنها ما خانواده شهید نیستیم بلکه تمام مردم جزیره هرمز خانواده شهید هستند. قرار شد یک جمله به صورت خلاصه را من جلوی آقا بگویم. نفهمیدیم چطوری و از کجا آقا وارد شد، فقط مات و مبهوت جذابیتشان بودیم.
درحال احوالپرسی از آقایان و خانمها بود که به خواهرم که عکس شهید در دستش بود رسید ماجرا را پرسید از من خواسته شد شهدایمان را به آقا معرفی کنم، نخستین کلمهای که به زبان آوردم این بود؛ این مادر و هشت تَن از محارم. درحال معرفی شهدا بودیم که به شهید دریانورد رسیدم، گفتم پسرعموی شهداست، فکر نمیکردم آقا بسیار دقیق و نکته سنج باشند، سریع پرسید پسرعموی شهدا چطور مَحرم مادرتان میشود؟
دستپاچه شده بودم گفتم خوب دامادشه، بلافاصله پرسید همسرش کجاست. توی این شلوغی خواهرم حنیفه (صفیه) را صدا زدم، این خواهرم فرزند ارشد خانواده است، بسیار احساسی است، جلو نیامد و فقط اشک میریخت. درحال صدا زدن بودم که آقا گفت لازم نیست، بذارید راحت باشد.
بعد از مدتها با خودم فکر میکردم که چرا آقا از بین همه سراغ خواهرم (همسر شهید دریانورد) را گرفت، به این نتیجه رسیدم که خواهرم تمام نسبتهایی که من و بقیه خواهرانم با شهیده فاطمه نیک داریم، خواهرم یک پله از ما بالاتر است و آن علاوه بر فرزند شهید بودن، همسر شهید هم هست.
«شهیده فاطمه نیک» متولد سال ۱۳۰۰ بود و در سال ۱۳۶۶ نیز شهید شد.
وی به حضرت زهرا (س) ارادات زیادی داشت؛ نهم مردادماه سال ۶۶ هجری خورشیدی) یکی از شهدای جمعه خونین مکه است که به همراه همسر، همسر برادر شهیدش، خواهر و خواهرزاده جانبازش در کاروان خانواده شهدا به زیارت خانه خدا رفته بود و درحالی که ۶۶ سال از عمرش را سپری میکرد در حج ابراهیمی در جوار کعبه به دست وهابیون به درجه رفیع شهادت نائل شد.
امالشهدای جزیره هرمز که نامش همچون نگین زیبایی میدرخشد؛ سه فرزندش (علی، غلام و محمد) در جنگ تحمیلی شهید شدند و در مجموع هشت تن از محارم وی (برادرش سردار موسی درویشی، برادرزادهاش حر درویشی و عبدالحسین درویشی و خواهرزادهاش مصطفی مدنی و شهید عبدالعلی دریانورد داماد وی) به شهادت رسیدهاند.