به این چند جمله که برگرفته از دیالوگهای مشهور تلویزیون و سینمای ایران است کمی توجه کنید:
در سریال «هزاردستان» ساخته پرآوازه زندهیاد «علی حاتمی» و بازی زیبای روانشاد «عزت الله انتظامی» در نقش «خان مظفر» خطاب به مرحوم «جعفر والی» در نقش «کفیل نظمیه تهران» : «... زیاد غلو میکنید، شما فطرتا افراطی هستید و علت توفیق شما در امور دولتی همین نقیصه فطری است. اتفاقا اهل حکومت ما مبالغه را میپسندند. این مفتش شما چیزی است از قماش علفهای هرزه، رشدش سریعه اما نه سپیدار میشه و نه گل سرخ! بی کس و کاره، میخواد زور به همه چیز برسه، میرسه، البته نه به همه چیز و نه برای همیشه»
و یا در سریال زیبای سربداران ساخته «محمدعلی نجفی» و بازی درخشان «علی نصیریان» در نقش «قاضی شارح» به «محمد ابهری» در نقش «امیر محمود»:
«- هرگز سوگواری را در مرگ عزیزش در نهایت تقلا، سخت در آغوش گرفتهاید امیرمحمود؟
- منظور چیست؟
- هرچه بازوان خود را تنگتر میکنید، آرام کردن او دشوارتر است.
- آری!
- خلقی را در نهایت سوگواری چطور؟»
آنگونه که آینه تصویر را مینمایاند، هنر نیز در بازتاب واقعیت میتواند هر آنچه را که هست، بنمایاند؛ با این تفاوت که در آثار هنری و بهصورت عام در هنر، بازتابهای زندگی اجتماعی، سطحی نیستند
این دو تنها بخش کوچکی بود از محتوای سریالها و فیلمهای سینمایی ساخته شده به دست کارگردانان نامی ایران که دست بر قضا هیچ ادعایی نداشته و به ویژه در زمانی ساخته و نمایش داده شدند که کشورمان در شدیدترین تنگناها به واسطه شرایط جنگ تحمیلی قرار داشت؛ درست در زمانی که فعالان عرصه هنر با کمترین سرمایه و بالاترین ریسکها مانند عدم بازگشت سرمایه، روبرو بودند.
در کنار سربداران از محمدعلی نجفی و هزاردستان از علی حاتمی، آثاری چون «بوعلیسینا» ساخته روانشاد «کیهان رهگذار»، «روزی روزگاری» از «امرالله احمدجو»، «پهلوانان نمیمیرند» از «حسن فتحی» و... که پرداختن به هرکدام شاید ساعتها وقت نیاز داشته باشد، تنها بخشی از تولیدات برجسته هنری ایران بود که دیگر در تاریخ سینما و تلویزیون ایران تکرار نشد. اما چرا؟
نظریه بازتاب و آثار هنری
برای یافتن پاسخ این چرایی میشود به نظریه بازتاب متوسل شد؛ یکی از نظریاتی که زیرمجموعه جامعهشناسی سینما قرار میگیرد و از دیدگاهی به مقوله سینما مینگرد که وجود ارتباط تنگاتنگ و گسستناپذیر بین فیلمهای تولیدشده در یک بافتار اجتماعی با خود آن بافتار به طور عام و نهادهای سازنده آن، به طور خاص را اجتناب ناپذیر میداند.
به استناد نظریه بازتاب در جامعهشناسی هنر که به بررسی پیامدهای مختلف تحولات و واقعیات جامعه بر چگونگی شکلگیری آثار هنری میپردازد، آثار هنری بازتاباننده جریانهای موجود در جامعه همعصر خویش هستند. رویکرد بازتاب، معطوف به فهم جامعه است و از شیوههای تحلیل و مطالعه آثار هنری در صدد دستیابی به زبان جامعه انعکاسیافته در عصر خود است. آنگونه که آینه تصویر را مینمایاند، هنر نیز در بازتاب واقعیت میتواند هر آنچه را که هست، بنمایاند؛ با این تفاوت که در آثار هنری و بهصورت عام در هنر، بازتابهای زندگی اجتماعی، سطحی نیستند. به این ترتیب لایههای درونی در پدیدهها به وسیله رمزنگاریهای نمادین، نشانهگذاری میشوند. از این نظر، هنر در جامعه به دنبال کشف کدهایی است که بتواند با آنها، واقعیتهای پنهان در بسترهای زیرین حیات جمعی را به سطح آورده و آشکار سازد.
طبق رویکرد بازتاب، هنر بازتاب دهنده ذات جامعه است یا به تعبیری دیگر، ذات هنر ملهم از دادههای اجتماعی است. نکته مهم در این رویکرد فهم جامعه است و از این منظر به تفکرات مبتنی بر شناسایی زیربناها و روبناها در جامعه ارتباط مییابد؛ از این منظر که جامعه انسانی از دو بخش تشکیل شدهاست؛ زیربنا و روبنا. زیربنا شامل نیروها و روابط تولید است که در آن انسانها به تولید ضروریات و نیازهای زندگی میپردازند. این روابط، دیگر روابط و همچنین اندیشههای جامعه را معین میکنند که به آنها روبنا میگویند. روبنای یک جامعه شامل فرهنگ، نهادها، ساختارهای قدرت سیاسی و ... میشود. «کارل مارکس» معتقد است، ادبیات بازتاب دهنده مسایل اقتصادی و زیرساخت جامعه است.
گذشته از این نظریهپردازیها باید گفت یک اثر هنری، مثل یک تابلوی نقاشی که مولفههای زندگی یک دوره یا بخشی از شرایط تاریخی و اجتماعی را مستند میسازد میتواند در فرایند یک تحلیل تفسیری به ویژگیهای بر جسته درحیات مادی دوره مربوط به خود اشاره کند. این ویژگیها میتوانند علاوه بر نشان دادن واقعیات زندگی، اطلاعات و دادههای مهمی را در چارچوب ساختارهای جامعه در صور نشانهها و نمادهای غیر مادی نیز به تصویر در آورد.
دلیل این که در فضای دهههای ۶۰ و ۷۰، سینما و تلویزیون ایران در میانه تنگناهایش به شدت رشد کرد، این است که خواست و نیاز جامعه یا به عبارتی خودِ جامعه را منعکس میکرد
سینما و تلویزیون در دهه ۶۰ و ۷۰، بازتاب زندگی اجتماعی بود
با داشتن این رویکرد، درک فضای سینما وتلویزیون دهه ۶۰ و ۷۰ بسیار آسانتر و بهتر است. دلیل این که در فضای این دو دهه، سینما و تلویزیون ایران در میانه تنگناهایش به شدت رشد کرد، این است که خواست و نیاز جامعه یا به عبارتی خودِ جامعه را منعکس میکرد. این که دیالوگهای ماندگار در سریال بوعلیسینا بر زبان شخصیتهای این اثر ماندگار جاری میشود و مردم نیز آن را درک کرده و میپذیرند، دقیقا به همین دلیل است.
در فضای دهه ۶۰ موسسات آموزش عالی تحت نظر وزارت «فرهنگ و آموزش عالی» فعالیت داشتند. استادان این دوره در جرگه بهترینها و نخبگان بزرگ دانشگاهی و هنری بودند. فضای دانشگاهی همچنان تحت تاثیر منش و روش چهرههایی چون «عبدالحسین زرینکوب»، «غلامحسین یوسفی»، «مهرداد اوستا» و ... قرار داشت. به همین ترتیب، حوزه آموزش و پرورش نیز مملو از دبیران و معلمانی بود که مستقیم و غیرمستقیم تحت تاثیر آموزش این افراد بودند. قدرمسلم دانشآموزی هم که به دست این دبیران و معلمان آموزش دیده، جامعهای را تشکیل میدهد که از نظر ادبی و هنری در جایگاه شایستهای قرار دارد، ولو آن که در شرایط جنگی، زندگی کند. نتیجه چنین فضایی هم میشود سینمای روحنواز، غنی و سرشار از مفاهیم مهم اجتماعی و فرهنگی که بازتابی از شرایط جامعه بوده و هنوز هم بعد از سه دهه میتواند برای مخاطب، دلنشین، جذاب و حتی کارآمد باشد.
مدرسان دانشگاهی در دوره طلایی سینما و تلویزیون در جرگه بهترینها و نخبگان بزرگ دانشگاهی و هنری بودند. فضای دانشگاهی و به تبع آن عرصه هنر همچنان تحت تاثیر منش و روش چهرههایی چون «عبدالحسین زرینکوب»، «غلامحسین یوسفی»، «مهرداد اوستا» و ... قرار داشت
به این دیالوگ زیبا در سریال «بوعلی سینا» دقت کنید؛ مربوط به زمانی است که پدر بوعلی به دلیل بیماری درگذشته و او نتوانسته به موقع برای معالجت پدر به نزد او بازگردد و به همین دلیل دچار یک شوک و سرخوردگی درونی است. اما پیرمردی که در نقش یک فرد جاافتاده است، برای دلداری او و مواجه وی با مادر عزادار چنین میگوید: «مرگ پدر تلخ است برای فرزند اما همواره سرآغاز دوران دیگری است. وقتی مادر را میبینی، مردی متین و کامل باش، مواجه با مرگ سپری جز متنانت نمیطلبد!»
این جمله را زمانی که در قالب یک اثر هنری مانند فیلم تاریخی بوعلیسینا ببینید، هم قدرت اثرگذاری آن بیشتر است و هم در مواجه با یکی از مسایل پرابهام و رمزآلود بشر یعنی «مرگ»، بهترین راهکار را دارد.
مواردی از این دست را میتوان در فیلمها و سریالهای شاخص آن دوران به وضوح دید. نمونه دیگر آن در سریال «روزی روزگاری»، ساخته امرالله احمدجو است که در اوایل دهه هفتاد از شبکه یک سیما روی آنتن میرفت. در این سریال به خوبی نحوه مواجه با طبیعت و به نوعی تعامل با آن، چنان زیبا و لطیف به مخاطب آموزش داده میشد، که شاید در هیچ کتابی نمیتوان نظیری برای آن یافت. در دیالوگی که بین «خاله لیلا» (ژاله علو) و «مراد بیگ» (مرحوم خسرو شکیبایی) بر سر بریدن یک شاخه از درخت بیابانی رخ میدهد تامل کنید:
مراد بیگ پایش را روی یک بوته بیابانی به ظاهر خشک میگذارد تا تنها یک شاخه از آن ببرد. در این هنگام با واکنش شدید خاله لیلا که زن مسن اما بسیار باتجربهای است روبرو میشود:
خاله لیلا: میخوای برای یک شاخه، بوته را به کل نابود کنی؟
مرادبیگ: نترس کوه پر این بوتههاست، صد خروارش را هم که آتش بزنی باز هم هست!
خاله لیلا: مگر هرچی تو دنیا فراوون بود مال باباته که آتیشش بزنی؟ تحفه طلا؟
دیالوگهای سریالی چون روزی روزگاری، یکی از بهترین آموزشها در تعامل انسان با محیطزیست و حفظ آن را ارائه میداد
به جرات میتوان گفت این دیالوگ یکی از بهترین آموزشها در تعامل انسان با محیطزیست و حفظ آن است.
در جایی دیگر که خاری در انگشت مراد بیگ فرو میرود و بیتابی میکند و میخواهد آن را در بیاورد، خاله لیلا به او میگوید، با سوزن درش بیار. مراد بیگ هم میگوید سوزن ندارم، اما خاله لیلا میگوید تو کلاهت را نگاه کردی؟ در درون کلاه مرادبیگ یک سوزن قرار داده شده و او از وجودش بی خبر است. پاسخ خاله لیلا شنیدنی است:
«آدمی که از توی کلاهش خبر نداره، اینقدر پرمدعایی نمیکنه تحفه طلا!»
نمونههای این دست در فیلم «کمال الملک» و «مادر» علی حاتمی و یا سریال «پهلوانان نمیمیرند» از حسن فتحی پرشمار است. همه آنها به زبان هنری و به فصاحت، شرایطی از جامعه را بازتاب میدهند که جامعه به درستی آن را درک کرده و با ادبیات آن آشناست.
شاید بتوان اکنون پاسخ پرسشی را که در ابتدای این گزارش مطرح شد را اینگونه داد: اگر در دو دهه ۶۰ و ۷۰ آثار فاخری در حوزه سینما و تلویزیون ساخته شد، به این دلیل بود که فعالان عرصه هنر با یک جامعه فرهیخته روبرو بودند آن هم به دلیل حضور استادان برجسته در حوزه ادبیات و علوم اجتماعی و نقش آنان در پرورش یک نسل فرهیخته. دوم آنکه تمام سعی و تلاش آن فعالان هم در بازتاب شرایط اجتماعی جامعه بود؛ رابطه دوسویهای که اکنون نمود چندانی از آن به چشم نمیآید.