نه گرمای آفتاب، نه تاریکی شب و نه ناهمواری راه، هیچ کدام نتوانست مرا از راه بازدارد. هر قدمی که برمی داشتم خود را به تو نزدیک تر می یافتم. احساس سبکی و رهایی بیشتری می کردم تا وقتی که به دروازه مشهدت رسیده و لحظه دیدار را نزدیک و نزدیک تر دیدم.
بسیاران دیگری چون من به راه زده بودند، راه ها و بیراهه ها، در و دشت، کوه و بیابان پر از انبوه عاشقانی بود که همه به شوق دیدارت و نفس زدن در هوای حرمت، راه حرم را در پیش گرفته بودند. مرد و زن، پیر و جوان، زنانی با فرزندان خردسال در آغوش، پیرانی باعصا و کودکان و نوجوانان، در این سفر تنها وجه اشتراکشان عشق زیارت شما بود.
همه گلها، زندگی خود را مدیون نور و گرمای حیاتبخش خورشیدند، اما از آن میان تنها گل آفتابگردان است که نمی تواند نگاه از آفتاب بردارد و لحظه به لحظه زاویه نگاهش را نسبت به آفتاب دوباره تنظیم می کند و این خیل عظیم هم آفتابگردانوار به دنبال گرمای وجودت پای در راه نهاده اند.
اکنون در جذبه کهربایی حرمت قرار گرفته ام، رو به روی گلدسته هایت که سر در آسمان دارند، صدای بال بال کبوترانت که مدام صحن و سرایت را طواف می کنند، هوش از سرم پرانده است و تمام آنچه را که می خواستم از تو بخواهم از یاد برده ام.
حتی دیگر خواسته های کسانی را که هنگام بدرقه "التماس دعا" کرده بودند، به خاطر نمی آورم.
انگار یکجا به همه خواسته هایم رسیده باشم و تو همه را یکجا اجابت کرده ای!
آقای من! اکنون چنین دریافته ام که من فقط خودت را می خواسته ام، خود خودت را، و آن همه خواسته ها و نیازها بهانه هایی بوده اند که مرا به خواهش اصلی دلم که شما باشی، برسانند.
و شاعر چه خوب گفته است:
"حتی اگر به آخر خط هم رسیده ای
اینجا برای عشق شروعی مجدد است".