تهران- ایرنا- یکی بود. یکی هم نبود. یکی دست داده بود. یکی پا. یکی چشم‌هایش. از روزهای دیر و راه‌های دور آمده بودند. از ۸ سال دفاع جانانه. برای چهارمین بار. برای چهارمین سال. پی در پی. قرار سرباز بود با فرمانده.  

اندک اندک جمع شدند. همه آمده بودند. حتی. حتی آنهایی که نقشِ آنها را بازی کرده بودند، هم بودند. آنها که فیلم ساخته بودند از رشادت‌ها هم. دوستان ما هم بودند. آنها که قلم می‌زدند و می‌زنند تا شاید ادای دینی کرده باشند، هر چند اندک. اما نبود و بود. شهید.

به یاد روزهای دفاع از میهن در بدو ورود، چفیه و سربند می‌دادند. مزین به نام پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم. سبز. با رنگ سفید به نام امام صادق علیه السلام و رنگ سرخ با نام امام حسین علیه السلام هم، سربند بود.

هنوز مراسم شروع نشده که یکی آن وسط دم می‌گیرد. از یاران همرزم‌اش که نیستند یاد می‌کند. بعضی‌شان بغض می‌کنند. بعد هم می‌گوید: «ای لشکر حسینی، تا کربلا رسیدن، یک یا حسین دیگر» آن نوای مشهور «با نوای کاروان ...» را هم می‌خواند. همه همراهی می‌کنند.

کهنه سربازان ۸ سال دفاع مقدس حالا دیدار تازه می‌کنند. بعضی بعد از جنگ فامیل هم شده‌اند. دختر داده‌اند و عروس گرفته‌اند. حالا یک نفر دوباره بلند می‌شود. با بغض بلند می‌گوید: «در بهار آزادی، جای شهدا خالی» این‌بار تعداد بیشتری بغض می‌کنند. درست می‌گفت و حق داشتند بغض کنند. جوان‌تر ها که اشک می‌ریزند سوال پیش می‌آید که زود پاسخ‌اش می‌رسد. خون پدر در راه خاک سرزمین به زمین ریخته.

یکی تا فرمانده بیاید، بلند می‌شود. پا پا می‌کند. انگار برای دیدار طاقتش طاق شده. یکی از دور صدایش می‌زند؛ «بشین پیر مرد». خنده‌هایشان را برای هم قاب می‌گیرند. پیرمردهای این روزها چه کردند، در جوانیِ آن روزها. ۸ سال.

فرمانده می‌آیند. همه به احترامشان قیام می‌کنیم. یکی در محضر آقا شعر حماسی می‌خواند. آن طرح نویی که در سر حافظ بود، ما آمده ایم تا در اندازیمش ...

یک نفر دیگر هم می‌خواند. طوری که بغض‌های زیادی می‌ترکد. مثلا آنجا که گفت: در بوته گر انداختمان گردش ایام/ از مرتبه خون شهیدان نگذشتیم. یا آنجا که گفت: جان بود که امکان گذر کردن از آن بود/ جان بود، گذشتیم، ز جانان نگذشتیم. بعد آنجا که گفت: تردید نکردیم و در آشوب حوادث/ از هر چه گذشتیم، از ایران نگذشتیم. حضرت آقا هم تحسین‌شان کردند.

حالا سلحشور باید مداحی می‌کرد. گفت و گفت. بعد که ۲ خط روضه خواند بغض همه‌شان ترکید. بعضی با دهان باز گریستن. شانه‌هایشان بالا و پایین می‌شد.

بعد از اینکه ۳ خانم و ۳ آقا در محضر آقا سخنان خود را می‌گویند یک نفر از خانم‌ها آن وسط بلند می‌شود و از آقا می‌خواهد که چیزی بگوید. فرمانده هم گفتند بعد از جلسه حتما.

حالا باید حضرت آقا سخن می‌گفتند. از ۲ نکته گفتند و نکته‌ای که امروز وقت بیان آن نمی‌رسد. اینکه چرا ایران وارد جنگی شد که ۸ سال طول کشید. و این دفاع مقدس چه اثراتی برای ایران ما داشت.

دم دم‌های اذان ظهر که می‌شود سخنان فرمانده تمام شده. حالا دوباره وعده دیدار رفت حوالی همین روزها، اما سال بعد. قرار دوباره سرباز با فرمانده.