حافظه تاریخی ملت ایران، ۲مقطع تاریخی «ترورهای منافقین و جنایات آنها بهویژه در غرب کشور» و دوران پرافتخارپیروزی انقلاب اسلامی و روزهای تلخ و شیرین«دفاع مقدس؛ رشادتها و جانبازیهای آن» را به خوبی به یاد دارد و نمیتواند به راحتی از کنار آن همه مجاهدت و ایثارگریها بگذرد.
مردم هرمزگان به ویژه پاسداران نیز همچون مردم سایر استانها و شهرهای دیگر کشور از مزاحمتها و ترورهای ناجوانمردانه منافقین و گروهکها قبل از انقلاب به ویژه دهه شصت درامان نبودن و بسیاری از مردم این شهر نیز در این راه به شهادت رسیدهاند و در هشت ساله جنگ تحمیلی صدام علیه ایران نیز استان هرمزگان یکهزار و ۵۰۰ شهید تقدیم آرمانهای انقلاب کرده است.
همچنین این استان در بین دیگر مناطق از نظر تعداد شهیدان ارتشی جایگاه ویژهای دارد، به طوری که در شهرهای رودان ۴۳ شهید، میناب ۷۸ شهید، حاجی آباد ۳۹ شهید، بندرعباس ۱۳۳ شهید و بندرلنگه ۳۳ شهید ارتش را در راه انقلاب و آرمانهای جمهوری اسلامی ایران تقدیم کردهاند.
کاویدن خاطرات و تجربیات به یادگار مانده در سینه رزمندگان دوران سال دفاع مقدس از زبان خودشان و بیان رشادتها و ایثارگریها تنها به هفته دفاع مقدس خلاصه نمیشود؛ بیان خاطرات روزهای جنگ و جبهه و نشر روایتهای رزمندگان از روزهای تلخ و شیرین آن دوران رسالت مهمی است که هم رزمندگان و هم رسانهها برای مستندسازی آن خاطرات و انتقال به نسلهای آینده برعهده دارند.
در سالگرد روزهای دفاع و مقاومت، و درآستانه چهلویکیمین سالگرد هفته دفاع مقدس با خاطرات مردی از دیار آفتاب و شرجی همراه شدیم که از ۱۲ سالگی شعر مقاومت سروده،کتابها و نوشتههای زیادی از قالبهای شعری دارد و از همان روزهای دفاع و درگیری پاسداران در کرمانشاه با منافقین کوردل، اسلحه به دست گرفته و تا روزهای سخت عبورش از کرخه و همراهی رزمندگان هرمزگانی درعاشورای سوسنگرد خاطرات جالبی دارد.
"مرتضی نصیری گوکی"، متخلص به مجنون، زاده سال ۱۳۴۰ روستای کریان میناب است که علاوه بر اینکه یک نظامی چیرهدست در اوایل انقلاب و رزمنده جبهه و مربی آموزشی در دوران دفاعمقدس بوده، ید طولایی نیز در سروردن اشعار مقاومت پایداری دارد. وی که نخستین شعر خود را در سن ۱۲ سالگی سروده و در ایام دفاع مقدس برای تحریک بسیجیان به سرودن شعرهای حماسی به فارسی و لهجه محلی هرمزگان در مجالس و محافل عمومی و صداوسیما پرداخته است، ۲۱ فروردین سال ۵۸ درحالی که ۱۸ ساله بود به استخدام سپاه درآمده اما در سال ۶۰ در حین آموزشی نیروهای اعزام به جبهه دست راستش از ناحیه مچ قطع شده است.
این رزمنده و شاعر هرمزگانی که سالهای ۵۹ در کنار روزهای خدمت خود در نیروی دریایی سپاه هم زمان عضو انجمن شعر و ادب بوده است، از همان اوایل انقلاب از زمان درگیری گروهکها در غرب کشور به همراه عدهای از پاسداران محله پشت شهر بندرعباس و میناب عازم کرمانشاه و مناطق غرب کشور میشود.
آنچه در ادامه میآید گفتوگوی تفصیلی ایرنا هرمزگان با "مرتضی نصیری گوکی" در سالگرد هفته دفاع مقدس و یادآوری روزهای دفاع و مقاومت است:
ایرنا: شما بااینکه شاعر بودید و سبقهی ادبی داشتید چطور شد که وارد سپاه شدید؟
نصیری: من معتقد بودم یک شاعر هم میتواند در کنار روح لطیف و طبع شعری که دارد در جبههها و صحنههای دیگری هم برای مردمش خدمت کند، روزهای جنگ تحمیلی نیز برای نوجوانان و جوانان دوران ما حالوهوای خاصی داشت بسیاری از دوستان و هم بچههای محلههای ما در قالب سرباز، پاسدار و نیروهای بسیجی خود را به مناطق جنگی می رساندند تا از میهن اسلامی خود دفاع کنند.
۲۱ فروردین سال ۵۸ به دلیل شور و علاقه جوانی و درحالی که ۱۸ ساله بودم به استخدام سپاه درآمدم و چیزی نگذشت که کارم را از منطقه غرب کشور شروع کردم؛ افسری از نیروی هوایی با نام ابراهیمی در بندرعباس مسوول گروه ما بود، در پادگان امام علی(ع) تهران در دورههای آموزشی شرکت کردیم و سپس با هواپیما عازم کرمانشاه شدیم.
در همان ایام هم رایگیری و انتخابات به جمهوری اسلامی شروع شد و من نیز در منطقه قصر شیرین رای «آری» به جمهوری اسلامی را به صندوق انداختم.
ما را به منطقهای به اسم ازگله و زیرکوهی به اسم "تیلکو" اعزام کردند، در نزدیکی یک روستایی به صورت حلقوی سنگرهایی را ایجاد کردیم درست جایی که ما مستقر بودیم سر مرز عراق و مشرف به یک پایگاه عراقیها بود و با اینکه احتمال درگیریها را هم میدادیم تنها وظیفه ما حفظ و حراست از آن منطقه مرزی بود.
سه تا تانک داشتیم و شبها تا صبح با برادرپاسدار آچار در یک سنگر مشغول نگهبانی بودیم، بعضی از روزها از رودخانه آب شیرین کنار روستا که ماهیهای درشتی هم داشت، تفریحی ماهی میگرفتیم و کباب درست میکردیم.
ایرنا: آیا درگیری خاصی بین شما و گروهکهای منافق صورت گرفت که برایتان هم جالب و هم سخت باشد؟
نصیری: پیشمرگهای کرد این منطقه هم نگهبانی میدادند و کمککار ما بودند، توصیه شده بود که با مردم این منطقه رفت و آمد زیادی نداشته باشیم و همینطور خوردنیها را از دست روستاییان این منطقه نخریم چون امکان مسموم بودن آنها وجود داشت. یک روز یک دورهگردی دستفروش همراه با الاغش به کنار سنگرهای ما آمد و چون به ما توصیه شده بود چیزی را از افراد محلی نخریم، نخریدند و به سمت روستا برگشت؛ درست ازما که دور شد ظاهرا با قدمشمار و گرایی که گرفته بود، منطقه دایرهای ما زیرآتش خمپارهها قرار گرفت، فرمانده ما آدم هوشیاری بود بچهها را به سمت سنگرها هدایت کرد و گفت هیچ تیری به سمت آنها شیلک نکنیم و فقط از خودمان حفاظت کردیم.
تعداد شلیکها به سمت ما بیشتر میشد، در این حین به دستور فرمانده تانکها را به سمت مناطقی که احتمال میدادیم از سمت کوهستان به سوی ما شلیک میشد را نشانه گرفتیم و سه تیر فقط به سمت هدف شلیک کردیم؛ و با این شلیک آتش آنها خاموش شد بعد از آن درگیری خاصی نداشتیم.
تا اینکه در یکی از روزهایی که درحال ماهیگیری بودیم در پشت تپهای پرچم سفیدی از لای سنگها تکان میخورد، دونفر از بچههای محله پشت شهر بندرعباس که مسلط به زبان عربی بودند، با او صحبت کردند دیدیم یک سرباز عراقی با لباس پلنگی با یک اسلحه کلاشینکف در دست و یک دست هم پرچم سفید را بالا گرفته بود،به سمت ما آمد، گفت من سرباز عراقی هستم و در آسایشگاه درحالی که صحبتهای امام خمینی(ره) را از رادیو گوش میدادم فرماندهام با فحاشی کردن مرا کتک زد، من هم مجبور شدم به سمت سقف تیراندازی کردم و توانستم از دستش فرار کنم و نمیتوانستم بمانم چون کشته میشدم به همین دلیل به سمت شما آمدم. ماهم بعد از خلع سلاح این سرباز عراقی او را به منطقه قصرشیرین فرستادیم.
یکبار هم ماشینی که به سمت ما میآمد روی مین رفت و منفجر شد بعد از آن درگیری خاصی نداشتیم چون دشمن مشخصی روبرویمان نبود بلکه منافقینی که در لباس خودی وارد درگیری میشدند؛ منافق بدترین دشمن است و ما هنوز هم در این مناطق با چنین دشمنانی روبرو هستیم.
ایرنا: از خاطراتتان از دوران جبهه بگوید چه سالی به جبهه اعزام شدید و از رزمندگان هرمزگان با چه کسانی همسنگر بودید؟
نصیری: سال ۵۹ و با شروع جنگ تحمیلی نیز با تعدادی از بچهها و پاسداران از جمله شهیدان حسن ذاکری، غلام غلامی، حسن سلمانی( از اهالی مشهد و عضو سپاه شهرستان بندرعباس) و باقر جعفری از شهدای بشاگرد و تعدادی دیگر از بندرعباس عازم پادگان گلف اهواز شدیم و دورههای آموزشی با سلاحهای سبک و سنگین را در سیلوهای "پادگان گلف" یا "منتظران شهادت" کنونی این شهر طی کردیم.
در عاشورای سوسنگرد باهم بودیم، آیتالله درویشی مدرس فقه وحجتالاسلام میرخلیلی دوتن دیگر از روحانیون و اهالی میناب همراه ما بودند، از سوسنگرد وارد دهلاویه شدیم و بعد از اینکه حفاظت از منطقه را برعهده گرفتیم، با کندن سنگر از تیراندازی عراقیها خودمان را حفظ کردیم.
ایرنا: اشاره کردید به دهلاویه، مناطق دهلاویه از جمله مناطق حساسی واستراتژیک است که در خاطرات فرماندهان جنگ آمده، این منطقه تقریباً ۲۵ روز بعد از آغاز جنگ تحمیلی به تصرف دشمن درآمد، آیا خاطراتی هم ازاین مناطق دارید؟
نصیری: در ابتدا بهتر است توضیحاتی از خیانتهایی که بنیصدر از اشغال دشمن در دهلاویه و سوسنگر داشته است بدهم.
فرمانهایی که بنیصدر صادر میکرد فرمانهایی بود که به نفع دشمن یا با هماهنگی آنها صادر میشد، صبح روز بعد با پاتک پیام دادند که اگر آب دستتان هست زمین بگذارید و به عقب برگردید که دشمن علاوه بر دهلاویه، سوسنگرد را هم محاصره کرده است، این فرمان باعث دلهره بیشتر نیروها شده بود حتی نرسیده به سوسنگرد، زاغههای مهمات ارتش بدون استفاده رها شده بود.
هدف عراقیها با تصرف دهلاویه، حرکت به سمت سوسنگرد و اشغال آن بود که به این هدف نیز رسیدند، در یکی از روزها عراقیها با تانک، پاتک سخت و سنگینی را به سمت نیروهای ایرانی وارد کردند و از شلیک راکت از هواپیماهای آنها نیز درامان نبودیم.
یک بار دیدم یک هلی کوپتر وارد دهلاویه شد، بچهها فکر کردند خودی است و درحال فیلمبرداری از رزمندههاست اما یکی از رزمندهها که پشت کالیبر۵۰ نشسته بود، متوجه شد هلیکوپتر دشمن است و درحال آماده کردن راکت به سمت رزمندههاست، میگفت ناخودآگاه دستم روی ماشه رفت و چندتا شلیک کردم و هلی کوپتر فاصلهاش را دورتر کرد و گلوله راکت به پشت اتاقک پشت سرم خورد و خدا را شکر بچهها از این حمله جان به سالم به دربردند.
در همان حین تانکهای زیادی را درحال پیشروی به سمت خودمان میدیدیم، من درآن زمان یک خمپارهچی بودم و فرماندهی خط هم یکی از بچههای نیروی هوایی بود که مدام بین خط تردد میکرد و به من اجازه شلیک نمیداد و میگفت گلوله شما به دشمن نمیرسد به محض اینکه فرمانده به سمت راست خط میرفت، از فرصت استفاده میکردم و به همراه کمکی خودم که یکی از بچههای تبریز بود، چندتا گلوله میانداختیم و از افتادت خمپاره در میان تانکها ذوق میکردیم.
سمت چپ من علی فرهادی و محمد درویشی از بچههای میناب بودند؛ کنار سنگر آقای فرهادی دونفر از بچههای تبریز هم در سنگر دوشیکا نشسته بودند، یکی از این رزمندههای تبریزی که یک گلوله توپ به سنگرشان خورده و ترکش آن به شکم وی اصابت کرده بود، با دستش رودهها را به داخل شکمش فشار میداد و حاضر به انتقال به بیمارستان نبود، میگفت بچهها را درو میکنند شما میخواید من بیمارستان بروم.
در کنارش علی فرهادی با کالیبر پنجاهی که داشت، بهترین شلیکها را به سمت دشمن انجام میداد. به حدی کارش عالی بود که عراقیها یک تانک را برای از بین بردن این کالیبر ۵۰ برادر پاسدار فرهادی فرستادند که یکی از بسیجیهای اهل تبریز به سمت تانک(به قدری نو بود که گویا از تازه از کارخانه بیرون آمده باشد) رفته بود و بعد هم متاسفانه تانک از روی وی رد شده بود.
بعد از تاریکی هوا میزان شلیکهای مستقیم گلولهها از سمت توپخانه عراق کمتر شد، اینجا بود که متوجه شدیم شب قبل که دوستانی که برای کمین نیرویهای عراقی رفته بودند، برنگشتهاند و نگرانشان بودیم، من و آقای درویشی و یکی از رزمندههای استان به دنبال بچهها رفتیم.
فرمان بنیصدر باعث شده بود مدافعان خود را به دل کرخه بزنند
حرکت ما در جوی آب کشاورزی که در برخی از نقاط عمق آن به ۵۰ سانت میرسید به سمت نیروهای عراقی آغاز شده بود هوا تاریک بود، هرچه در آن تاریکی جلوتر میرفتیم میدیدیم که بسیاری از رزمندهها شهید شدهاند.
صدای نالهای شنیدیم نشستیم کنارش دیدیم تیرخورده، پتویی را پهن کردیم و خواستیم این رزمنده را به سمت عقب ببریم چهل پنجاه متری که جلوتر رفتیم، باز متوجه شدیم یکی از بچهها در حفرهای در کنار کانل آب با یک پای زخمی خودش را قایم کرده و وقتی فهمید که از نیروهای خودی هستیم جلو آمد و پای زخمیاش را بستیم، برای پیدا کردن نفرات بعدی در آن تاریکی از روی اجساد بچهها رد میشدیم و اینجا دیگر از زخمیها خبری نبود و مشخص بود که تقریبا تمام بچهها شهید شدند.
به حدی جلو رفتیم که صدای شنی تانک و صدای عراقیها را میشنیدیم درحالی که تانکشان در گل ولای افتاده بود، فرمان میدادند که تانک را خارج کنند، دیگر نمیشد برای جستوجوی بچهها به جلو رفت، برگشتیم و زخمیها را به عقب آوردیم، اینجا بود که متوجه شدیم هفت نفر از نیروهای هرمزگان دراین درگیریها شهید شدهاند.
بیشتر رزمندههای شهرستانی هم به خاطر شایعه اشغال بودن سوسنگرد درحاشیه کرخه جمع شده و تعداد بسیاری از این رزمندهها چون آشنایی کافی از شنا نداشته و جریان تند آب را هم مورد توجه قرار نداده بودند، خود را به آب زده و اکثرآنها غرق شده بودند.
من هم به همراه دوتن از روحانیون مینابی(درویشی ومیرخلیلی) که همراه بودیم مسیرمان را از بین راه به سمت کرخه تغییر دادیم و قصد عبور از کرخه را داشتیم؛ حس مسوولیت این دو روحانی باعث شده بود در فکر راه و چارهای برای انتقال آنها به سمت مخالف باشیم.
فرمان صادر شده برای عقب نشینی توسط نیروهای خودی توسط بنیصدر باعث شده بود همه فکر کنند سوسنگرد اشغال شده و نمیتوانستند به سمت سوسنگرد بروند برای همین به سمت کرخه حرکت کردند و باعث شد بسیاری از نیروها به ویژه بچههای شهرستانی خود را به دل آب کرخه بزنند و تعداد زیادی از آنها که با شنا آشنایی نداشتند غرق شدند.
ایرنا: از کرخه چطور عبور کردید؟
نصیری: کرخه لایروبی شده بود، خاکهای کنده شده از آن به سمت جداره رود ریخته بودند که شبیه خاکریز شده بود، در چشم رس من هرچه نگاه میکردم همه نیروها روی این خاکریز نشسته و به فکر راهحلی برای عبور از جریان پرتلاطم کرخه بودند؛ آب گلآلود و حرکت جریان آب هم به شدت تند بود؛ این گلآلودی باعث غرق کسانی میشد که خود را از ترس درمحاصره نیفتادن خود را به آّب میزدند.
حدود ۲هزار و ۵۰۰ نفر نیرودر چشمدید من درکناره رود روی خاکها نشسته بودند و بفکرعبور از این جریان متلاطم بودند.
ماه پاییز بود و مانده بودیم چکار کنیم؛ دوستان دیگری که از محله نخل ناخدا بندرعباس با من بودند مثل عباس بهمنی تختی و حسن کارگر خودشان را به آب زدند، اینها شنا بلد بودند.
برای عبور دادن این دو روحانی همراهمان از آب کرخه بسیار مشکل بود، روبری من سمت دیگر کرخه در کنار درختی یک قایق چوبی اهالی دیدم فکر کردم اگر بتوانم این قایق را بیاورم میتوانم با رسته زدن(پاروزدن) این دو روحانی همراهم را به سمت مخالف ببرم و آنها را هم از کرخه عبور بدهم.
من هم حالا ۱۹ سالم بود و تازه داماد چون در رودخانههای میناب زیاد سروکار داشتم، مغرور شدم، لباسهایم را درآوردم، یک ساعت دامادی روی دستم بسته بودم و اورکت کرهای به تنم.
خمپارهچی بودم و سلاحی همراه نداشتم، از قبل گفته بودند سلاحهایی که دستمان بود را بگذاریم تا با خودرویی در فرصت مناسب آنها را به سمت سوسنگرد ببرند اما بعد متوجه شدیم که سلاحها را پشت پلی که به سوسنگرد وصل میشد رها کرده بودند و خوشبختانه روز بعد به دست رزمندهها رسیده بود.
تنها یک کلت کمری(کالیبر۴۵) همراهم بود، کلت و پوتینها و لباسهایم را لای اورکتم گذاشتم و با بند پوتین محکم بستم و دست شیخ درویشی دادم و خودم به دنبال قایق چوبی رفتم.
خودم را به آب زدم، کف آب باتلاقی و گل بود، مقداری که شنا کردم جریان آب فاصله این سمت کرخه تا سمت دیگر آن حدود ۱۲ متر بیشتر بود، وسط آب که رسیدم متوجه شدم جریان آب به قدری تند است که آب من را به سمت دست چپم یعنی عراقیها سوق میداد. همزمان که در حال شنازدن بودم خودم را به جریان آب سپردم و توانستم به صورت اوریب خودم را به سمت روبرو به قایق چوبی برسانم. درحال خارج شدن از آب بودم که دیدم یک نیروی ارتشی خودش را به آب زده و درحال غرق شدن است، با حرف زدن و دلداری دادن این نیروی ارتشی را به خودم نزدیک کردم تا جایی که به نقطه امن رسید و توانست بایستد.
فهیمیدیم بنی صدر عمدا ما را به سمت دشمن سوق داده است
حدود ۱۰ دقیقهای که نفسی تازه کردم و توانستم خستگی کمتر از یکساعته عبور از کرخه را از تنم بیرون کنم توی این فکر بودم که حالا چطور قایق را به دوستانم برسانم از چند نفر از بچههایی که خودشان را به ساحل رسانده بودند خواهش کردم کمکم کنند، قایق سنگین بود و شدت آب هم زیاد با دست خالی امکان نداشت بتوانیم قایق را به سمتی که از آن یکساعت آمده بودیم ببریم، سرچرخاندم سیم خارداری را دور یک درختی سرسبزی دیدم، قایق چوبی بلندی بود با دوسه نفری از بچهها سعی کردیم با چوب پارو بزنیم و به سمت درویشی و میرخلیلی برگردیم و آنها را هم با خودمان بیاوریم، طول آب بیشتر از سه متر بود جریان آب به قدری تند بود که نمیتوانستیم قایق را عبور بدهیم و آب دوباره قایق را به سمت خودمان برمیگرداند.
توی فکری بودم که چکار کنیم همان حوالی بجای طناب سیم خارداری را پیدا کردم که به صورت حلقوی کنار زمین کشاورزی افتاده بود، بازش کردیم گفتم یک سر آن را به درخت و یک سرآن هم با دست میگیریم و همزمان در قایق پارو میزنیم و زمانی که برگشتیم بچههایی که این سمت هستند از این سمت قایق را میکشند و این دو روحانی و چندنفری را هم نجات میدهیم.
با این تصور شروع کردیم به پارو زدن، دیدیم قایق حرکت نمیکند و بدتر از اول، مقداری از این سیم خاردار که حلقوی هم بود در آب افتاده بود خواستیم صاف کنیم و آرام آرام همراه با قایق که پارو میزنیم به جلو برویم در همین گیرو دار با صحنه دردناکی مواجه شدیم؛ جسد دو نفر از رزمندگان(یک درجه دار ارتشی و یک بسیجی) شهید شدهاند و بدن آنها به سیم خاردار چسبیده بود؛ آنها را از کف آب بالا آوردیم و به دوستان دیگری که همراهم بودند گفتم اگر بتوانم اینها را خاک میکنم و شما بروید و دو روحانی را بیاورید.
مشغول کندن خاک با دست و چوب برای تدفین پیکر این دو شهید بودم، بچهها هم قایق را به نیمههای رودخانه برده بودند که در همین حین به سمتمان تیراندازی شد، هاج و واج مانده بودیم که این تیرها از کدام سمت شلیک میشوند، روبرو را نگاه کردم دیدم از آن همه نیروی خودی بودند هیچکس نیست همه از ترس تیراندازی پشت خاکریز پنهان شده بودند.
برگشتم پشت سمت خودم یعنی زیرتپههای الله اکبر را دقیق نگاه کردم، سمت چپ ما تمام نیروهای عراقی از زیر تپه الله اکبر به صورت آتش و حرکت به سمت ما میآیند، قایق ما را دیده بودند و به سمتش تیراندازی میکردند و قصد از بین بردن ما را داشتند، اینجا بود که تازه فهمیدیم ما به دل عراقیها رفته و عمدی ما را به سمت دشمن هدایت کردهاند و بعدها فهمیدیم این یکی از همان خیانتهای بنیصدر بوده است.
فرصتی برای نشستن نبود که اگر مینشستیم باید طعم اسارت را هم میچشیدیم؛ به سمت مخالف نیروهای عراقی یعنی امیدیه شروع کردم به دویدن. تنها لباس من همان لباسهای زیر بود که به تن داشتم و یک ساعت مچی، حتی پوتینی برای پوشیدن هم نداشتم با این وضعیت به سمت مخالف دویدم و باز یک جوی آبی بود که حدود ۴۰ تا ۵۰ سانتی متر گودی داشت من گاهی نیم خیز دراین گودی این جوی آب به سمت مخالف دشمن با تمام توان دویدم.
از برداشتن کتانی منصرف شدم
نسبت به بقیه بچهها تنها مانده بودم. بیشتر بچهها به سمت امیدیه رفته بودند ومن هم کانال آّی را پیدا کردم با اینکه پر از خارشتر بود به سمت جلو حرکت کردم، با حالت نیم خیز به موازات رود به سمت مخالف عراقیها دویدم. گلولهها از بالای سرم عبور میکردند در مسیر یک جفت کتانی دیدم اما به قدری گلولهها زیاد بود که از نشستن و برداشتن کتانیها منصرف شدم.
با شدت تمام با پاهای برهنه دویدم، جثه بزرگی نداشتم اما پای دویدنم قوی بود، درادامه مسیرم باز به نارنجکی برخورد کردم همان طور که درحال دویدن بودم نارنجک را برداشتم، خودم را به بچههای که جلوتر از من بودند نزدیک کردم، حدود سه چهار کیلومتری که دویده بودم ایفا(نیروبری) را دیدم که راننده یک اصفهانی بود و به سمت بچههایی میآمد و یکی یکی را سوار میکرد.
من را هم سوار کرد و حالا به جایی میرسیدیم که برایمان تعجبآور بود، نیروهایی دیدیم که در یک زمینی درحال استراحت بودند و حتی هلیکوپتری به همراه چند تانک هم کنارشان بود و با خیال آسوده درحال اصلاح صورت و چای خوردن بودند، همه تعجب میکردیم که اینها چرا با خیال راحت نشسته و دشمن از طرف دیگر نیروها را دور کرده، همین ذهنیت را هم راننده ایفا داشت؛ به محص نزدیک شدن به آنها با لحن تندی گفت دشمن بچههای مردم را قتل و عام میکند شما به راحتی نشسته و چای میخورید و بعدها شنیدم که حضرت آقا و شهید چمران و سردار جعفری(فرمانده سابق سپاه) آنها را مجاب کرده بودند که حصر سوسنگرد را بشکنند.
شب به امیدیه اهواز رسیدیم، خودمان را به مسجد رساندیم، مقداری لباس آوردند و پوشیدیم، چون عشق کت بودم کتی را برداشتم و پوشیدم غافل از اینکه پشت کت کامل پاره بود.
ایرنا: قبل از اینکه ادامه خاطراتتان را بگویید، از کتابهایی که از شما دیدهام میدانم علاقه بسیار زیادی به شعر دارید، یکی از بهترین شعرهایی که در دوران جنگ تحمیلی سرودهاید و به آن علاقه خاصی دارید، کدام شعرتان است؟
نصیری: من به تمامی اشعاری که سرودهام عشق و علاقه خاصی دارم؛ چون هرکدام از آنها حرفها و خاطرات زیادی برای گفتن دارند، اما بخشهایی از یکی از شعرهای سپیدم را برایتان میخوانم که در جلد نخست کتاب «گپ گنوغ یک» منتشر شده است:
"منم شکار او، منم شکار شب، شبی که راه حق جدا شود ز راه موذیان پست و در سکوت نیمه شب، زلشکر خدا فرار میکنند، زلشکری که اسوه هدایت است، زلشکری که مایه شفاعت است، منم شکار او منم شکار شب شبی که صبح آن، تمامی فرات، لبالب از وجود آب، موج میزند، ولی دریغ قطرهای که تشنه کامی سکینه را، فرونشاندش، کجا یزیدیان مجال آب میدهند خیمههای نور را ...
ایرنا: چطور فهمیدید که محاصره سوسنگرد شکسته شده است؟
نصیری: روز بعد دوباره عازم پادگان گلف اهواز شدیم و آنجا بود که فهمیدم دوستانی که نتوانسته بودند از کرخه عبور کنند فهمیده بودند با خیانت بنیصدر و روز بعد با حمبه به نیروهای دشمن توانسته بود وارد سوسنگرد شوند ودشمن حتی برای خودشان فرمانداری تشکیل داده بودند؛ اما رزمندهها شب را روی پشتبامهای اطراف سوسنگرد خوابیده بودند و وقتی متوجه اشغال سوسنگرد شده بودند هیچ راهی جزمقاومت نداشته و با سلاحهایی که داشتند دشمن را تعقیب و به عقب رانده بودند، از طرفی شهید چمران به همراه نیروهایش وارد روستا شده بودند و دشمن را به عقب رانده بودند.
خیانتهای بنیصدر با شور حسینی در سوسنگرد نقش برآب شد
نصیری: آزادسازی سوسنگرد در تاریخ دفاع مقدس کمتر مورد توجه قرار گرفته است؛ هرکسی که آن دوران در سوسنگرد بوده باشد؛ حتما از خیانتهای بنیصدر برایتان خواهد گفت کسی که باعث شد بسیاری از رزمنده و بچههای ارتشی و بسیجی ما در آن مناطق قتل وعام شوند اما به لطف خدا و تدبیرهای شخص مقام معظم رهبری و گروه شهید چمران این محاصره سخت شکسته شد و جلوی بسیاری از محاصرههای دشمن گرفته شد که متاسفانه چند نفر از نیروهای هرمزگانی نیز در این عملیات و منطقه شهید شدند.
هرچند بنی صدر در محاصره سوسنگرد به مردم این شهرها که به رزمندگان و مدافعان کشور خود خیانت کرد اما بسیاری از رزمندگان با هوشیاری، تدبیر و عشق و شورحسینی در محرم سال ۵۹ به دل کرخه زدند و طعم اسارت را به دل او و دشمنان اسلام گذاشتند. عشق و شور حسینی مردم و رزمندگان در ابتدای محرم سال ۱۳۵۹ در سوسنگرد باعث شد تا کربلای دیگری در سوسنگرد رقم بخورد و خیانتهای بنیصدر نقش برآب شد.
از طرفی حضورمیدانی و نقش ارزنده و محوری حضرت آیتالله خامنه ای دراین عملیات پیروزمندانه که در آن زمان نماینده وقت امام در شورای عالی دفاع بودند و همچنین شجاعت و شهامت شهید مصطفی چمران و یارانش که زمینه خلق حماسه شگفتآور آزادی سوسنگرد و تیرخلاصی به صدام جنایتکار وارد آورد، غیرقابل انکار است.
در عملیات سوسنگرد حضور مردم به خصوص مردم عرب منطقه در مقاومت در برابر دشمن چشمگیر بود و آنها همانند رزمندگان و مردم خرمشهر و آبادان مانند سدی محکم در مقابل دشمن بعثی قرار گرفتند و شهر را از چنگال دشمنان نجات دادند؛بنابراین لازم است که نه تنها در هفته دفاع مقدس که در طول سال این رشادتها و مجاهدتها را به خودمان و نسل جوان درقالبهای مختلف خاطرات، شعر و ادبیات داستانی یادآوری کنیم که بدانند امنیت امروز کشور مرهون همان مجاهدتهای دیروزمان است.
عاشورای سوسنگرد؛ خاطرهای سرنوشتساز در دل رزمندگان
«سوسَنگِرد شهری است در شهرستان دشت آزادگان است که در استان خوزستان قرار گرفتهاست و دارای آب و هوایی گرم و خشک میباشد، شغل اکثر مردم کشاورزی است.این شهر در اوایل جنگ کنترل آن به دست دشمن بعثی افتاد از این زمان تا روز ۲۶ آبان شهر در محاصره کامل عراق بود، ولی با توجه به اینکه این شهر برای تصرف شهر اهواز که هدف اساسی عراق در جنگ بود بسیار مهم و حیاتی بود خارج شدن آن از دست دشمن برای رزمندگان ایرانی بسیار حائز اهمیت بود.
۲۴ آبان ۵۹ مصادف با ششم محرم سال ۱۴۰۱ هجری قمری یعنی در آخرین ساعات آن روز نیروهای پراکنده در داخل و خارج شهر، جمعآوری و در آخرین پایگاه به جامانده یعنی مسجد جامع سوسنگرد سازمان دهی شدند و مدافعان شهر پس از سازماندهی در مسجد، از بامداد روز ۲۵ آبان در نقاط حساس شهر استقرار یافتند؛ به دنبال مقاومت غیورانه مدافعان شهر، طرح شکستن محاصره سوسنگرد در نشستی با حضور حضرت آیت الله خامنهای نماینده امام خمینی در شورای عالی دفاع، ستاد جنگهای نامنظم به فرماندهی شهید چمران و فرماندهان ارتش و سپاه بررسی و آماده شد، سرانجام با تدبیر نماینده امام و از خود گذشتگی نیروها و ادوات جنگی بسیار کمتر از دشمن باعث شد این شهر در ۲۶ آبان ماه سال ۱۳۵۹ از دست دشمن خارج شد و اینگونه رویای تصرف مرکز خوزستان از سوی عراقی ها با فداکاری سربازان ایرانی نقش بر آب شد».
خالی از لطف نیست اگر این مطلب را هم اضافه کنیم که؛ «براساس اسناد مکتوب هشت سال دفاع مقدس ۲۶ آبان ۱۳۵۹ عملیات آزاد سازی سوسنگرد قرار بود با مشارکت سپاه و تیپ ۲ لشکر ۹۲ زرهی خوزستان و نیروهای ستاد جنگهای نامنظم انجام شود. همه هماهنگیها برای انجام عملیات و نجات مدافعان از سوی حضرت آیتالله خامنهای و شهید چمران انجام گرفته بود و قرار بود فردا صبح نیروی اصلی عملیات که همان تیپ ۲ زرهی ۹۲ بود حمله خود را به سوسنگرد آغاز کند اما حوالی ساعت ۱۲ شب فرمانده لشکر ۹۲ زرهی امیر سرتیپ غلامرضا قاسمینو در تماس تلفنی با حضرت آیتالله خامنهای اظهار داشت که فرمانده نیروی زمینی ارتش تیمسار ظهیرنژاد گفته است که تیپ ۲ نباید در عملیات شرکت کند وچون احتمال انهدام تیپ وجود دارد به دستور بنیصدر باید از شرکت در این عملیات خودداری کند.
با این دستور عملاً عملیات لغو میشد و سوسنگرد نیز سقوط میکرد و تمام مدافعان به شهادت میرسیدند. بلافاصله آیت الله خامنه ای در تماس تلفنی این مساله را با حضرت امام(ره) در میان میگذارند و امام هم فرمودند تیپ ۲ باید شرکت کند و نیازی به اجازه بنیصدر نیست آیت الله خامنه ای هم فوراً نامهای به فرماندهی لشکر۲ زرهی مینویسند که تیپ باید در عملیات شرکت کند و هرکس از این دستور سرپیچی کند مسئول است، شهید چمران نیز در زیر نامه متنی را اضافه میکند با این مضمون که اگر تیپ فردا عمل نکند ۵۰۰ نفر از مدافعان فردا به شهادت میرسند و اگر من زنده باشم با مسئول متخلف برخورد خواهم کرد.از آن طرف فرماندهی لشکر ۹۲زرهی اهواز تیپ را در حالت آمادهباش قرارمیدهد و فردا صبح عملیات به فرماندهی شهید چمران و امیر قاسمینو در ۲۶ آبان آغاز میشود و با حمایت بالگردهای توپدار کبری و آتش پرحجم جنگنده بمب افکن های نیروی هوایی محاصره سوسنگرد شکسته میشود».
ایرنا: از عاشورای سوسنگرد چه خاطراتی دارید؟
نصیری: قبل از این میخواهم به این نکته اشاره کنم که شکسته شدن محاصره سوسنگرد در آستانه عاشورای حسینی، در تقویت اعتماد به نفس رزمندهها بسیار موثر بود و باعث پایان دادن به تلاش دشمن در جبهه سوسنگرد نیز شد.
من از آن دوران خاطرات زیادی دارم در همان ایام یادم است قبل از اینکه وارد سوسنگرد شویم در اهواز که بودم علی داودی و آقای زارعی از بچههای میناب را دیدم که گفتند ما به سمت سوسنگرد میرویم با ما میایی، همراهشان شدم در مسیر دشمن جاده را پشت سرهم میکوبید با سرعت خودمان را به سوسنگرد رساندیم وارد فلکه اول شهر که شدیم ۲ آقا با روپوش سفید دیدیم که جلوی جیب ما را گرفتند و از ما برای حمل ۲ شهیدی که چند روز در سردخانه مانده بودند، کمک خواستند، کمک کردیم دو شهید را در آمبولانس گذاشته و مسیرمان را ادامه دادیم تا به شهر سوسنگرد رسیدیم.
شهر شلوغ بود کمی جلوتر که رفتیم تعداد دیگری از دوستان را دیدم که موفق شده بودند محاصره سوسنگرد را بشکنند، حتی جلوی فرمانداری را دیدیم که عراقیها تابلویی زده بودند و به اصطلاح خودشان فرمانداری تشکیل داده بودند.
"مرتضی کجا بودی" من ۲ تا اسیر گرفتم
کنار خیابان سنگرهای زیادی از بچههای خودی را دیدیم که در سنگرها درازکش شده بودند، خودمان را به مسجد جامع این شهر رساندیم آنجا سلاحهایی را دیدم که شب قبل رها شده بود و بچهها آن را به مسجد آورده بودند و هرکسی سلاح نداشت برای خودش سلاح گرفت، من هم خمپاره خودم را دیدم و یک کلاش دسته چوبی هم آنجا بود، برداشتم و وارد شهر شدیم.
در شهر "کیدی زارعی" از بچههای بسیار شوخ طبع سندرک ( از نیروهای مفقود الاثر استان هرمزگان) را دیدم، از دور که مرا دید با شوخی گفت: "ها مرتضی کجا بودی" من ۲ تا اسیر گرفتم و بعد برایم تعریف کرد که وقتی برای پاکسازی داخل شهر رفته بودم وارد خانهای شدم هرچه گشتم کسی داخل اتاقها نبود، خواستم از خانه خارج شوم که چشمم خورد به ۲ جفت پوتینی که زیردرب آشپزخانه پیدا بود.
با همه ترسی که داشتم نزدیک شدم و گلنگدن را کشیدم و لگدی به در آشپزخانه زدم و سه چهارتا تیر به سمت سقف آشپزخانه رها کردم که دخیلک یا خمینی شان بلند شد، بیرون که آمدند دستورسینه خیز دادم و با همان شکل آوردمشان داخل شهر و سپردمشان دست محمد درویشی. آنجا بود که فهمیدم از آن سه اسیرعراقی که درویشی آنها را تحویل پادگان گلف اهواز داده بود، دوتای آن را کیدی زارعی گرفته است.
نذر کردهام که برای رزمندگان عاشورا نذری بدهم
همینطور که در شهر رفت و آمد میکردیم به صحنه جالبی برخوردم؛ خانمی را دیدم که سرخیابانی آش بین رزمندهها توزیع میکرد، بچهها میگفتند این جا بین این همه گلوله و توپ چکار میکنی، میگفت نذر کردهام که برای رزمندگان عاشورا نذری بدهم؛ این صحنه یکی از آن خاطرات به یادماندهی است که هنوز در ذهن من مانده است.
در صحنه دیگری دونفر با لباس خاکی دیدم که تا یک گلوله به زمین میخورد دراز میکشیدند و صدای انفجار که تمام میشد دوباره بلند میشدند و خودشان را میتکاندند و این حرکت چندبار ادامه داشت، تااینکه یکی از آنها که هی میخوابید و بلند میشده و کلاهش دیدم افتاد یک زن است که خبرنگار بوده و برای تهیه گزارش در آن حال وهوای گلوله باران به این منطقه از شهر سوسنگرد آمده بود.
یکی دیگر از خاطراتی که عاشورای سوسنگرد برایم تداعی میشود؛ حضور شهید چمران و نیروهای هیکلی و رشیدش بود که سه چهارنفری باهم راه میرفتند و قبلا توانسته بودند با کمک دیگر رزمندهها و مردم دشمن را تارو مار کنند.
در عملیات سوسنگرد هفت نفر از رزمندگان هرمزگانی از جمله حسن ذاکری، کیدی زارعی، باقر جعفری، غلام غلامی و حسین سلمانی شهید شدند.
مرتضی نصیری، شاعر، رزمنده ، مربی آموزشی رزمندگان اعزام به جبهه و جانباز دوران دفاع مقدس در سال ۱۳۷۳ در نیروی دریایی سپاه پاسداران بازنشسته شد و در حال حاضر نیز در حوزه ادبیات به ویژه ادبیات مقاومت پایداری به عنوان شاعر و داور آثار جشنوارهها و همچنین در حوزه سنگهای تزیینی در یک مغازه کوچک در یکی از مجتمعهای تجاری بندرعباس مشغول به فعالیت است.
استان هرمزگان دارای یکهزار و ۵۰۰ شهید، ۲ هزار و ۸۶۱ جانباز و ۳۴۱ آزاده است که از این تعداد یکهزارو ۷۶۵ جانباز، ۶۱۰ شهید و ۱۷۶ آزاده مربوط به شهرستان بندرعباس میباشد.
همچنین این استان در بین شهیدان ارتشی جایگاه ویژهای دارد، به طوری که در شهرهای رودان ۴۳ شهید، میناب ۷۸ شهید، حاجی آباد ۳۹ شهید، بندرعباس ۱۳۳ شهید و بندرلنگه ۳۳ شهید ارتش را در راه انقلاب و آرمانهای جمهوری اسلامی ایران تقدیم کردهاند.
یکهزار و ۳۱۰ نفر از والدین شهدا مربوط به استان هرمزگان هستند، این استان همچنین در مجموع دارای یکهزارو ۱۸۲ مادر شهید و یکهزار و ۱۲۶ نفر پدر شهید است.
گفتوگو از فرنگیس حمزه یی