در ادامه این گفت وگو می خوانیم: در حقیقت بسیج ظرفیت و قابلیتی است كه از روح جمعی نشأت گرفته و در گذر از باورها صیقل یافته و در بزنگاهها فرصت بروز و ظهور مییابد و بی هیچ تكلیف و تكلفی كمر به خدمت حق و حقیقت میبندد.
به عبارتی دیگر بسیج فراخوان روح حماسی یك ملت برای حمایت از حقیقتی ناب است كه در شرایط خاص شكل میگیرد و مؤلفهها و مختصات خود را شكل میدهد. هجوم سراسری دشمن به كیان ملی در شهریور 59 از جمله بزنگاههایی بود كه روح حماسی ملت ایران را به تلاطم واداشت و صحنههای بدیعی را رقم زد. آن روزها حسی غریب آحاد جامعه را به مقابله با دشمن میكشاند و این حس آنچنان فراگیر بود كه كوچك و بزرگ نمیشناخت، بلكه فطرتهای پاك را زودتر تحت تأثیر قرار داده و به صحنه میآورد. رضا طرازی از جمله افراد عادی اجتماع است كه با كششی درونی جذب مغناطیس این روح و روحیه شده و پس از نقشآفرینی در دفاع از مرزهای ایمان و ایران همچون دهها هزار بسیجی دیگر به موقعیت اجتماعی خود باز گشته است. نقل خاطرات این بسیجی ایام دفاع مقدس به روایت خودش باوجود حلاوت مخصوص آن، نشانگر دامنههای این موج عظیم و شورآفرین روح حماسی ساز بسیج است.
نخستین باری كه میخواستم به جبهه بروم، عضو بسیج مسجد محل بودم. بسیج مسجد مرا به دلیل پایین بودن سن اعزام نمیكرد، وقتی متوجه شدم اعزام نخواهم شد، از طریق دیگری اقدام كردم. رفتم ازپایگاه مالك اشتر در خیابان خاوران ثبتنام كنم و از آن طریق به جبهه بروم، منتهی بعد از اینكه از اتاق ثبتنام بیرون آمدم متوجه شدم كه به دلیل سنم نمیتوانم اعزام شوم. لذا آمدم ازشناسنامهام كپی گرفتم و كپی را طوری دستكاری كردم كه معلوم نباشد دستكاری شده است. بعد رفتم و مداركم را تحویل دادم، اصل شناسنامه را خواستند، گفتم گم كردهام، با هزار اصرار قبول كردند. بعد یك برگه به من دادند و گفتند هفته دیگرمراجعه كنید. آن وقتها مرسوم بود اول مدتی در یكی از پادگانها آموزش میدادند بعد به منطقه اعزام میكردند.پرسیدم كدام پادگان برای آموزش میروم؟ گفتند؛ در این مرحله اعزام به منطقه است. چون میترسیدم موضوع شناسنامه لو برود پاپی نشدم و آمدم بیرون، برگه كسانی كه میآمدند را نگاه میكردم و از هر كدام سؤال میكردم میگفتند اعزام مجدد هستند. آن زمان 14 سال داشتم واطمینان پیدا كردم كه راهی منطقه هستم.
روزاعزام دیدم بچههای بسیج مسجد هم هستند، از ترس اینكه دوستانم مرا نبینند خودم را پنهان كردم. آنجا متوجه شدم كه به جنوب میرویم. در همان راهآهن لباس دادند، بعد شام آوردند. معمولاً چند نفر باهم بودند یا بچه محل بودند یا در اعزامهای قبلی با همدیگر دوست شده بودند اما من تنها بودم و دوست و همدمی نداشتم. از طرفی هم میترسیدم متوجه سن من بشوند و مرا برگردانند. مراسم اعزام تا شب به طول انجامید. بعد از نماز مغرب و عشا سوار قطار شدیم، من تا آن موقع سوار قطار نشده بودم. وقتی در كوپهها جاگیر شدیم بچهها شروع كردند خودشان را معرفی كردن، بعد شروع كردند به خاطره تعریف كردن، من چون حرفی برای گفتن نداشتم سعی كردم خودم را بزنم به بیحوصلگی و اینكه آدم كم حرفی هستم چون میترسیدم اگر لو بروم مرا برگردانند، برای اینكه لو نروم صحبت نمیكردم. یكی از آنان پرسید برادر طرازی شما قبلاً كجا بودید. من جایی نبودم فقط یك دوكوهه شنیده بودم گفتم قبلاً دو كوهه بودم. گفتند دو كوهه كه منطقه نیست عقبه است، پادگان است. یكی در آمد و گفت؛ بابا این میترسه ریا بشه اصلاً حرف نمیزنه. تا حرف برگشت، من به بهانهای از كوپه زدم بیرون تا صحبتها تمام شود بعد برگردم. مدتی در راهروهای قطار وقت كشی كردم، وقتی برگشتم همراهانم گفتن كجا بودی، ما غیبتت را كردیم و گفتیم برادر طرازی رفته رستوران غذا بخورد. آنجا بود كه فهمیدم قطار رستوران هم دارد. تا اینكه به اهواز رسیدیم. از قبل اتوبوسها هماهنگ شده بودند، آمدند دنبالمان و ما را بردند پایگاه پنجم شكاری.
** تجهیز شدن یعنی چه؟!
یك هفته در پایگاه پنجم شكاری بودیم . بعد گفتند تجهیز شویم و از آنجا هم برویم خط. من نمیدانستم تجهیز شدن یعنی چه؟ اما از طرف دیگرمی ترسیدم از كسی بپرسم معنی تجهیز شدن چیست؟ تا اینكه ضمن گفتوگوی بچهها باهمدیگر متوجه شدم كه موضوع به همان تجهیزات و مهمات برمی گردد. از آنجا رفتیم به یك باغ بزرگ نخل خرما آنجا به ما اسلحه و تجهیزات دادند. بعد دیدم همه اسلحه هایشان را باز و تمیز میكنند ویك تیر هوایی هم شلیك میكنند. تا آن زمان من اسلحهای را باز و بسته نكرده بودم. شبهایی هم كه برای همكاری با بسیج محله میرفتم به من اسلحه نمیدادند. با این حال اسلحه را گرفتم و زیرچشمی به بقیه بچهها نگاه كردم. اسلحه كلاش بود و باز كردنش كار سختی نبود. از روی دست دیگران نگاه كردم، اسلحهام را باز كردم، آن را تمیز كردم اما دوباره سرهم كردنش را بلد نبودم. در آن شلوغی یكی كه متوجه شده بود من در بستن اسلحه گیر كردهام گفت:«می توانی ببندی؟»گفتم: این یك ایراد دارد گفت: «بده به من ببینم.» تا اسلحه را گرفت سرهم كند به بهانهای بلند شدم رفتم چند قدم آن طرفتر پشت یك درخت نخل ایستادم و نگاهش كردم، اسلحه را تمیز كرد و بست.
بلافاصله برگشتم و اسلحه را گرفتم، دیدم همه دارند هوایی تیراندازی میكنند. گفتم لابد من هم باید تیراندازی كنم. همینطور كه اسلحه را گرفته بودم خودم را جمع و جوركردم و بالاخره یك تیر شلیك كردم. بعدازظهر بود و هوا داشت تاریك میشد كه ما را سوار ماشین كردند تا ببرند خط مقدم. آن ایام مثل اواخر نبود كه تویوتا برای تردد بچهها فراوان باشد و در خطوط بیشتر از وانت نیسان استفاده میشد. آن زمان خطوط ما با عراق فاصله كمی داشت، من سنم زیاد نبود و به منطقه هم آشنایی نداشتم فقط میدانستم كه روبه رویمان كرخه است.عراقیها خط را شدید زیر آتش گرفته بودند. موقع پیاده شدن تركش خمپاره به دست راستم اصابت كرد. تركش از این طرف دستم داخل شد و از آن طرف بیرون آمد. اسلحه از دستم افتاد. با خودم گفتم چه بد شانسی ای نرسیده مجروح شدم و باید برگردم. نگران بودم كه برگردم وبچههای مسجد مسخرهام كنند كه فلانی نرفته برگشت. در همین افكار بودم كه به بهداری، بردنم. پزشك دستم را تا بالا بست و به اصرار خودم با یك موتور به خط برگشتم. در این فاصله بچهها در سنگرهای اجتماعی مستقر شده بودند، من هم رفتم درسنگر یكی از مسئولان خط و مستقر شدم. بعد از چند روز، نگهبانی را به عهدهام گذاشتند. خاكریز ما در حاشیه رود كرخه بود وعراقیها هم آن طرف رود سنگر گرفته بودند. شب اول خیلی تیراندازی كردم. آنقدر كه مسئول نگهبانان آمد و تذكر داد كه بیجهت برای چی تیراندازی میكنی سنگرت لو میرود.
** نارنجك این است؟!
در سنگر نگهبانی یك جعبه جلو رویم بود كه به آن میگفتند جعبه نارنجك. من نخستین بار بود كه نارنجك را میدیدم. در جعبه را باز كردم متوجه شدم نارنجك است اما برایم عجیب بود كه چرا مدلها و ظاهرشان با هم فرق داشت. برای همین خیلی دوست داشتم یكی از آنها را بیندازم. اما از آنجایی كه یك بار به من تذكر داده بودند، میخواستم محتاطانه عمل كنم. شب بعد كه باز هم نگهبان بودم خیلی وسوسه شدم یكی از آن نارنجكها را بیندازم و به هر ترتیبی بود یك نارنجك پرتاب كردم، با این كار ترسم از نارنجك ریخت. مسئولان یگان ما تصمیم گرفته بودند تا نزدیكی دشمن كانال بزنند. میگفتند عملیات در پیش است و از داخل كانال تا آنجا كه میتوانند باید جلو بروند و به دشمن نزدیك شوند. هر شب یك عده انتخاب میشدند و برای حفر كانال میرفتند. یك شب هم من مأمور شدم تا با آنها بروم. قرار شد من به همراه یك نفر دیگر كمین باشیم. یعنی یك مسافتی جلوتر از بچههایی كه داشتند زمین را میكندند 2 نفر كمین میایستادند كه اگر گشتیهای عراق آمدند به آنها اطلاع دهند تا از كنده كاری و سر و صدا دست بردارند تا كانال لو نرود. شخصی كه با من در كمین بود جوان، اما بزرگتر از من بود. یك عینك ته استكانی هم داشت. جایی كه ما كمین گرفته بودیم یك نهركشاورزی بود؛ نهری نسبتاً عمیق كه وقتی مینشستیم میتوانستیم به دیوارهاش تكیه بدهیم.
آن شب تاریكی مطلق بود. من به همان حالتی كه نشسته و تكیه داده بودم خوابم برد، اما تاریكی شب نمیگذاشت هم پستیام بفهمد كه من خوابم. فقط چند وقت یك بار صدا میكرد و میگفت:«صدا را شنیدی؟» من كه هیچ صدایی نشنیده بودم و فقط با صدای او از خواب بیدار میشدم، می گفتم؛نه من صدایی نشنیدم. چند بار این اتفاق افتاد و من هر بار میگفتم كه صدایی نشنیدم. یك بار كه چشمم را باز كردم دیدم روبه رویم 5 نفر عراقی دولا دولا دارند از سمت راست ما میآیند. آنقدر من از دیدن گشتیهای عراقی وحشت كردم كه زبانم بند آمده بود و حتی نمیتوانستم سرم را به سمت هم پستیام برگردانم و به او خبر دهم. تنها كاری كه توانستم انجام دهم این بود كه با آرنجم به پهلویش زدم. همین كه حس كردم به من نگاه میكند با چشمانم به عراقیها اشاره كردم. تا آن بنده خدا روبه رو را دید با دست چپش زد پس سر من و دوتایی خوابیدیم كف نهر. همان طور كه خودمان را به زمین چسبانده بودیم، گفت: تو اینجا باش تا من بروم به بچهها خبر دهم. گفتم؛ نه تو اینجا باش من میروم. گفت: «راه را بلدی از كجا بروی؟» گفتم؛ بله. همینطور كه داشتم سینه خیز جلو میرفتم، به عقب برگشتم دیدم او هم دارد پشت سر من میآید. دونفری رفتیم به بچهها اطلاع دادیم. آنها هم كار را متوقف كردند. دم صبح بود كه همه باهم به موضع خودمان برگشتیم. شب بعد خیلی عادی داشتم برای بقیه بچهها تعریف میكردم كه 5 عراقی از جلو ما رد شدند و ما فقط مراقب بودیم كه درگیر نشویم و كانال لو نرود! طوری تعریف میكردم كه انگار من بارها با آنها درگیری تن به تن داشتم و اصلاً آن موقع ترسی در وجودم نبود!
** شبی كه اولین عملیات بود
بعد از مدتی كه ما در منطقه پدافند بودیم به عقب برگشتیم. آنجا به ما گفتند سه شبانه روز استراحت میكنید و در عملیات بعدی گردان شما باید از همان قسمتی كه پدافند بودید به سمت دشمن بروید، خوبی این عملیات هم این است كه شما 45 روز اینجا دارید پدافند میكنید و محیط برایتان آشناست. شب عملیات برگههایی به ما دادند كه جملات عربی با معنی فارسی درحد گفتوگوی اولیه با اسرا در آن نوشته شده بود. آنقدر آنها را خواندیم كه جملات را حفظ شدیم.
شب عملیات رسید. از روی پلهای شناور موقتی كه زده بودند رد شدیم ورفتیم آن طرف. نمیدانم كانال لو رفته بود كه از آنجا نرفتند یا چیز دیگری باعث شد كه از آن استفاده نكردند. به هر حال ما در سكوت كامل و در تاریكی شب خیلی آرام از داخل یك جوی آب خیلی كم عمق كه دو طرفش را نوار سفید كشیده بودند با رعایت توصیههایی كه از قبل كرده بودند از داخل رودخانه عبور كردیم و داشتیم به سمت جلو میرفتیم كه صدای تیراندازی به گوش رسید و درگیری شروع شد. یعنی وقتی ما به نزدیكی خط دشمن رسیدیم آنها متوجه شدند و تیراندازی را شروع كردند. روبه روی من یك تیربارچی عراقی بود و بشدت شلیك میكرد. یك تیربار هم از بچههای خودی پشت سرم بود كه او هم داشت تیر باران میكرد. همه روی زمین خوابیده بودیم. لحظه به لحظه شدت صدای تیر اندازی بیشتر میشد. اول فقط صدای شلیك تیربار و اسلحه سبك بود اما بعد صدای انفجار خمپاره هم اضافه شد و همین طور داشت شدت میگرفت و به اوج میرسید. من از شدت صدای تیربار پشت سرم و تیربار عراقیها و آرپی جیهایی كه میزدند واقعاً وحشت كرده بودم. طوری كه هیچ وقت نتوانستم وحشتی را كه در آن زمان تجربه كردم بیان كنم. زمینگیر شده بودم و دوست داشتم با دستانم زمین را چنگ بزنم و به داخل آن بروم. یك نفر جلو من شهید شده بود من پاهای آن شهید را همانطور كه خوابیده بودم كشیدم روی سر خودم.
درواقع من زیر جنازه آن شهید پنهان شدم كه از تیر خوردن در امان باشم. در همین هنگام بود كه حس كردم بچهها با دو از كنارم رد میشوند و میروند جلو. آنها فكر میكردند من هم شهید شدهام. بعد از مدتی یك خورده خودم را پیدا كردم و بلند شدم، رفتم جلو و دیدم فاصلهای با خاكریز دشمن نداریم. رفتم و رسیدم به خاكریز همین جور كه میدویدم تا خاكریز را بالا بروم، پشتكی زدم كه پرت شوم آن طرف خاكریز اما نگو خاكریز عراقیها دو جداره بود و عرض خیلی زیادی داشت و بین دو خاكریز كانال زده بودند، عمق كانال هم به اندازه قد یك آدم بود. خلاصه برای مدتی آنجا گیر كرده بودم و سرانجام هر طوری بود خودم را از آن مخمصه نجات دادم.
هوا كه روشن شد دو اسیر عراقی را به من دادند كه عقب ببرم. اسیرها هر دو تنومند، قوی هیكل و چهارشانه بودند. كمی كه از خاكریز خودمان به سمت عقب آمدیم دیدم منطقه خلوت شد. حتی مجروحان و شهدا را هم برده بودند، فقط اسلحه و مهمات انفرادی روی زمین بود. خیلی سفارش شده بود كسی خارج از معبر حركت نكند، چون پاكسازی نشده بود. لذا معبر پر بود از اسلحه، ما روی آنها راه میرفتیم. من با اسلحه و دستبند جلو راه افتاده بودم و آن دو اسیر هم پشت سرم میآمدند. یك نفر از روبهرو رسید و به من گفت: «چرا اینها را اینطوری میبری؟ مگر تو اسیر اینها هستی! این دو نفر را بنداز جلو خودت پشت سرشان برو.»
بعد از آن اسیرها را گذاشتم جلو بروند و من پشت سرشان. آن موقع دیگر ترسم ریخته بود اما پیش خودم داشتم فكر میكردم این عراقیها میتوانستند براحتی یك اسلحه از روی زمین بردارند و من را بزنند. یا نه اصلاً نیازی به اسلحه هم نبود من را دست خالی هم میتوانستند خفه كنند اما از آنجا كه گفته اند الخائن خائف آنها را بدون اینكه برخوردی با من داشته باشند به عقب بردمشان. جالب این بود چون ترسم ریخته بود و خیلی شجاع شده بودم با حركت دستم به آنان اشاره میكردم تا دست هایشان را روی سرشان بگذارند. از روی پل كه رد میشدیم یكی از این اسیرها داخل آب افتاد. رود كرخه هم پر آب و خروشان بود. اسیر عراقی بلافاصله طنابهای یونولیتها كه پل را به هم وصل كرده بود گرفت. اما آنقدر شدت آب زیاد بود كه داشت او را با خودش میبرد اما او دستش هنوز به طناب بود و داد میزد:«خاطر خمینی، خاطر خمینی» برای نجات كمك میخواست. آن یكی اسیر هم داد میزد و از من میخواست كه كمكش كنم. من لوله اسلحهام را دادم تا بگیرد و خودش را بالا بكشد اما او چند برابر من قد و هیكلش بود واین موضوع باعث شد من هم داخل رودخانه بیفتم. وقتی افتادم در آب كمر اسیر را گرفتم و دست هایم را به دور كمرش حلقه كردم. حالا من وصل به اسیرشده بودم، او هم به طناب پل، خدا خدا میكردیم كه بچهها بیایند و ما را نجات دهند. خداراشكر زمانی نگذشت كه تعدادی از رزمندهها آمدند و كمك كردند و ما را بالا كشیدند. وقتی رسیدیم به آن طرف پل در خشكی دیدم یك نفر با دوربین فیلمبرداری با بچهها مصاحبه میكند، تا من را با آن لباسهای خیس و گلی دید آمد به سمتم. وقتی از نزدیك دید خیلی كم سن و سال هستم برایش جالب شد و شروع كرد به مصاحبه و فیلم گرفتن. گفت در خط چه خبر است؟ گفتم هم آنها خیلی تلفات دادند و هم ما خیلی شهید دادیم. الان خودتان بروید جلو میتوانید فیلم بگیرید.
لباسم خیلی كثیف و خیس بود یه مدت كه گذشت اذیتم میكرد رفتم در سنگر عراقیها كه یك دست لباس پیدا كنم. تجربه نداشتم كه الان وقت این كار نیست آن موقع همه بچهها داشتند سنگرها را پاكسازی میكردند من هم برایم جالب بود كه زندگی عراقیها در این سنگرهای اجتماعی را ببینم. رفتم دیدم آنجا جانماز و قرآن داشتند، لباسها تا كرده قشنگ همه رقم بود. اما من هر كدام را بر میداشتم میدیدم همهاش بزرگ است. با اینكه حضورم در آن سنگرها خیلی خطرناك بود اما من سر فرصت لباس هایم را درآوردم و یك دست لباس عراقی پوشیدم و پایین شلوار و آستین هایم را تا زدم و از سنگر بیرون آمدم. همه بچهها گفتند چرا این لباسها را پوشیدی با عراقیها اشتباه میگیرنت. برای همین یك دست بادگیر دادند پوشیدم روی آن لباسها كه با لباس عراقیها یك تفاوتی داشته باشد. بعد از پاكسازی و چند روزی كه گذشت و اوضاع تثبیت شد ما را به عقب برگرداندند.
بعد از 3 ماه كه در عملیات و پدافند حضور داشتیم بنا شد برویم مرخصی، اما نفرات آن نفرات نبودند. خیلی كم شده بودند. خبری از آن شور و نشاط و آن هیجان كه بچهها قبل از رفتن به منطقه داشتند، نبود. بچهها بعضاً دوست و بچه محل بودند یا در عملیات قبلی باهم بودند اما حالا دوستان و همرزمانشان دیگر همراهشان نبودند. همه لباسها پاره و خونی بود و باید لباسهایشان را از تعاون پس میگرفتند و كمی به وضع خودشان میرسیدند. هركس گوشهای نشسته بود و دل و دماغ كاری را نداشت. اتاق تعاون اتاقی بود كه ساكها و وسایل رزمندهها را امانت میگرفت. اعلام كردند وسایلتان را تحویل بگیرید و به نظافت شخصیتان برسید كه بعدازظهر به سمت تهران میرویم. همه بچهها داشتند كم كم كارهایشان را میكردند اما من جزو نفرات آخری بودم كه رفتم اتاق تعاون ساكم را تحویل بگیرم. ساك را كه گرفتم قفسه روبه رویم را نگاه كردم دیدم هنوز پر از ساك است. ساكها متعلق به بچههایی بود كه بعضاً مجروح یا شهید شده بودند. ساكهایشان آنجا بود اما خودشان نبودند. ساكم را كه گرفتم گریهام گرفت خیلی ناراحت شدم. لحظه به لحظه گریهام بیشتر شد. پیرمردی كه در اتاق تعاون ساكها را تحویل میداد آمد من را دلداری بدهد خودش هم گریهاش گرفت و نشست پیش من وشروع كرد به گریه كردن. همه آماده شدند اتوبوسها آمدند كه برویم. وقتی همه سوار شدند به قیافهها كه نگاه میكردی میدیدی كه چقدر همه گرفتهاند و بغض دارند. اتوبوسها حركت كردند. لحظه اوج در آن روز لحظهای بود كه اتوبوس میخواست از چارچوب محل استقرارمان بیرون برود. بچهها گفتند آقای راننده توقف كن هنوز خیلیها نیامدهاند. راننده هم گریهاش گرفت توقفی كرد و با چفیه دور گردنش اشكهایش را پاك كرد و به سمت تهران راه افتاد.
*منبع: روزنامه ایران، 1395.9.17
**گروه اطلاع رسانی**9368**2002**انتشار دهنده: فاطمه قنادقرصی
تهران- ایرنا- روزنامه ایران با انتشار گفت وگویی با رضا طرازی از رزمندگان بسیجی كم سن جنگ تحمیلی به بررسی ظرافتهای بسیج در دوره دفاع مقدس پرداخت و نوشت: بسیجیان اگر چه طریق سیر و سلوك و معرفتالله را خیلی سریع طی كرده و تا بلندای خورشید قد كشیدند و پیشانی به آفتاب نیمروز رساندند، اما پای بر زمین داشتند و مردمانی عادی از متن جامعه بودند.