تاریخ انتشار: ۲۶ دی ۱۴۰۰ - ۰۸:۱۰

سنندج- ایرنا- "بابا چشماتو ببند" با این جمله اهورا، چشمهای پدر باز شد و حالا پنج سال است که نانشان را از کاسبی در یک فضای کوچک یک و نیم متری (کافه سیار) در انتهای خیابان شیخان سنندج پیدا می کنند.

به گزارش ایرنا، انگار تمام چیرهایی که دیدم و شنیدم صحنه‌هایی از نمایش زندگی تک تک مایی است که بی توجه به اطراف به سادگی از کنار هم می‌گذریم، حکایت ما در مورد جوانی است که از پنج سال قبل تاکنون با راه اندازی کافه سیار در یکی از خیابان های سنندج زندگی خود را می چرخاند و این کافه به پاتوقی برای استراحت افراد خسته از کار روزانه تبدیل شده است.

سکانس اول؛ یک شب سرد پاییزی

دمنوش داغ را مزه مزه می‌کنم و از کنار کافه یا بهتر بگویم دکه کنار خیابان می‌گذرم، از پشت شیشه بخار گرفته ماشین نگاهم به جوانهایی است که انگار سوز سرما را احساس نمی کنند، می‌گویند و می خندند.
طعم دمنوش برایم آشناست، طعم همان وقتهایی را دارد که مادر بزرگ بقچه گیاهان دارویی را یکی یکی باز می کرد و برایمان با آب و تاب از خواص آنها می‌گفت و بعد هم قوری چینی گل گلی‌اش را پر می‌کرد از عطر گیاهانی که خشک کرده بود و می‌گذاشت تا دم بکشد.

آن شب تا صبح کلی خاطره برایم زنده شد، گذشته‌ای که انگار یک قرن در آن زندگی کرده‌ام، از شبهای سرد زمستان که زیر کرسی برایمان داستانهای عاشقانه می‌گفتند تا حالا که داستانهای زندگی به اندازه یک لحظه از پخش زنده در شبکه‌های اجتماعی شده است.

سکانس دوم؛ شب سرد زمستانی
چند روز گذشت و چله را هم پشت سر گذاشتم، احساس می‌کردم باید دوباره به سمت جایی بروم که خاطراتم را زنده کرد، به انتهای شیخان رسیده‌ام، سر یک سه راهی که از دور سایه‌بان آبی و زرد کنار یک تیر چراغ برق خودنمایی می کند و فانوس آویزان به شاخه‌های درختش روشن است.

از همان فانوس‌هایی که وقتی بچه‌ بودم و برق می رفت، مهمانان شب نشینی شبهای طولانی زمستانمان، با همان نور کم جان چراغ از کوچه‌های تاریک می‌گذشتند و خودشان را به خانه ما می رساندند.

فانوسهایی که به چراغ انگلیسی معروف بودند و خیلی پیش می‌آمد که ما بچه‌ها از سر شیطنت یا شیشه‌ محافظش را ( که به لامپا معروف بود) می‌شکستیم و یا نفتش را خالی می‌کردیم.
برمی‌گردم به کنار خیابانی که قرار مصاحبه با سوژه‌اش را در یکی از شبکه‌های مجازی گذاشته‌ام، البته صفحه‌ام چند روز بعد از ان بخاطر استفاده از عکس قهرمان ملی کشورمان، غیرفعال شد و من راه ارتباطیم را از دست دادم.

خودم را معرفی می‌کنم و آقایی که حالا می‌دانم نامش بختیار فخرالعلمایی است با روی گشاده و صمیمی پدیرای مصاحبه می‌شود.

خیلی اتفاقی یک بار طعم دمنوشش را چشیدم و وقتی از کنار دکه رد می‌شدیم از پشت شیشه بخار گرفته ماشین، چیزی شبیه شاخ گاومیش و میش کوهی را دیدم که به نظرم قشنگ آمد، آنقدر قشنگ که کنجکاو داستان زندگی کافه‌چی کنار خیابان شدم و حالا در یک شب سرد زمستانی اینجا هستم،کنار کافه دانته، اولین کافه خیابانی سنندج.

سکانس سوم؛ رفاقت کافه‌ای
باران تازه بند آمده است و آسمان شب تلفیقی از ابر و ماه و ستاره را با خود دارد، چند ماشین پشت سر هم ایستاده‌اند، روی کافه به سمت خیابان است و پشتش به دیوار مدرسه‌ای است که نقاشی‌های رنگ و وارنگی دارد، چند نفری گرم صحبت هستند، سر کافه‌چی شلوغ است و برای همین اول به سراغ مشتری‎ها می روم.

کسرا دو سه سالی است که بخاطر اخلاق و رفتار و دمنوش‌ها و قهوه‌های دانته مشتری ثابت آنجا شده و از طعمی می‌گوید که با همه جا فرق دارد.

او خودش آرایشگر است و عقیده دارد که نسل جوان اگر چشمش را باز کند بیکار نمی‌ماند.

این جوان، رفتن به دل ابزارهای قدیمی کافه را در دنیای مدرن بی نطیر می داند و می‌گوید: اگر یک شب از قهوه‌های آقا بختیار را نخورد خوابش نمی برد و من با خنده می گویم مگر قهوه برای بیدار ماندن نبود؟ و او فقط می‌خندد. 

خانه‌ای مانند کافه و کافه‌ای مانند خانه

سید امید حسینی پنج سالی است که به گفته خودش رفیق ثبتی بختیار است و به اینکه دوستش اولین کافه خیابانی سنندج را دارد افتخار می کند.

به کسانی اشاره می‌کند که با تقلید از آقا بختیار، کافه سیار راه انداختند ولی چون شیوه آنها مانند این کافه قدیمی نبوده، در جذب مشتری توفیق چندانی نداشته اند.

او که حالا با آقا بختیار رفت و آمد خانوادگی دارد، از خانه دوستش تعریف می کند و ادامه می دهد: خانه که نیست به سبک قدیمی آن را آراسته و انگار موزه است و وقتی وارد خانه می شود چشمت به اشیا قدیمی که می افتد انگار در تاریخ سفر کرده ای مخصوصا وقتی که دست به موسیقی هم می شود، دیگر به چشمت خواب نمی آید.

آقای حسینی از اهورا پسر آقابختیار  هم  نام برد که هنرمند اهل موسیقی است و پرده از راز یک نقاشی برداشت که اهورا با آن، ایده ای به پدرش داد تا بتواند این کافه را راه بیاندازد.

او و همه دوستانش لحظه شماری می کنند تا ساعت به ۶ عصر برسد و برای دورهمی به کافه بیایند و عقیده دارد که قیمتهای کافه کاملا منصفانه است و هرکسی می تواند از قهوه و دمنوشهایش آن بخرد و بخورد.

داستان رفاقتشان از همین جا شروع شد و این رفاقت و دوستی آنقدر ادامه یافت تا به رفت و آمد خانوادگی هم رسید.

کافه محبت و دوستی
"آرش"چهار سال است که به کافه می آید در همان برخورد اول از تمیزی و اخلاق و به واسطه اشیا جذب کافه می شود و این کنجکاوی او را به سمت کافه می‌برد و بعد هم اخلاق خوب و رفتار و برخورد مناسب آقا بختیار اورا مشتری ثابت کافه می‌کند.

می‌گوید: هرکسی زحمت بکشد و به نیروی خود و خدا اتکا کند در هر زمینه ای می تواند موفق باشد که آقا بختیار نمونه بارز آن است.

او از اینکه موسیقی های وزین و صدای خوب آقا بختیار در شهر خلاق موسیقی جهان (سنندج) از مشتریان پذیرایی می کند خوشحال است ولی از اینکه سنندج هنوز جای خود را در برای این نام بلند پیدا نکرده کمی هم گله دارد.

این مشتری که به همراه خانواده به کافه آمده ،کافه دانته را در یک کلمه محبت می داند و با گرفتن سفارشش، آن را به سمت ماشینش می‌برد.

کافه‌ای برای سبک زندگی

"کیا" ساکن خیابان صفری سنندج است و یکی از مهمترین آدمهای زندگی خود را آقا بختیار معرفی می کند که با صمیمت و نزدیک به دل آدمها توانسته او و دوستانش را کنار هم جمع کند.

او هم اخلاق خوب آقا بختیار را مهمترین ویژگی شخصیتی‌اش شمرده و اضافه می‌کند که بارها مهمان شعر و کتاب خوانی و موسیقی آقا بختیار در خانه اش بوده و از آن لذت برده است.

با اینکه اختلاف سنی حدود ۲۲ سال دارند اما عقیده دارد که این کافه‌چی مهربان آنقدر در این دوستی به جوانان میدان داده که این تفاوت سنی را اصلا احساس نمی‌کنند.

او می‌گوید: این کافه باعث شد تا غریبه ها کنار هم و باهم دوست شوند و این پاتوق نقطه‌ای شد تا دوستی سالمی را در  کنار هم شکل داده و اهالی شعر، ادب، موسیقی و معرفت ماندگار شوند.

"سامان" یکی دیگر از مشتریان است که اولش نخواست مصاحبه کند ولی بعدش خودش پا پیش گذاشت و گفت: اینجا کافه زندگی است و آنهایی که دنبال زندگی متفاوت هستند سری به اینجا می‌زنند.

او این تفاوت را در معنوی بودنش می‌داند و ادامه می‌دهد:  با راهنمایی آقا بختیار از نظر معنوی رشد کردم و قهوه بهانه‌ای شد تا یک سبک زندگی از او یاد بگیرم و به واسطه این دوستی با شعر و  کتاب اشتی کردم و از همه مهمتر برخورد مناسب با مردم را یاد گرفتم.


پنج سال قبل، روز، نمای داخلی
" بابا چشماتو ببند" این جمله اهورا بود، فرزند بختیار فخرالعلمایی که به دنبال کار به هر دری زد و زمین خورد ولی با قدرت‌تر بلند شد.

نقاشی ساده اهورا مردی ماهی‌فروش را کنار رودخانه نشان می‌داد و پدر با الهام از آن کافه‌اش را دایر کرد. 

او متولد ۲۲ اردیبهشت ۱۳۵۵ و در محله قدیمی شهدا در سنندج به دنیا آمده است  و خودش می‌گوید: بعد از ۴۰ سالگی قسمت اینطور شد تا کافه‌چی شوم، آن هم بعد از امتحان شغلهای زیاد ولی سرانجام در این کافه ماندگار شدم. 

دمنوشی به دستم می‌دهد و داستان کافه‌اش را شمرده شمرده برایم می‌گوید در حالیک ه تعداد مشتریانش زیاد و زیادتر می‌شوند.

همین که سرش خلوت می‌شود، ادامه می‌دهد: کارو ناصری یکی از قهوه فروشی‌های مجهز سنندج،  پیشنهاد داد تا این کافه را راه بیاندازم ولی چون سرمایه کافی برای اجاره مغازه نداشتم ، دلسرد بودم.

ویاضافه می‌کند: با همان دلسردی به خانه رفتم که با نقاشی اهورا ایده اول کافه خیابانی از همین جا شکل گرفت.

از افرادی می گوید که امیدی به رونق کافه نداشته و او را از این کار برحذر می کردند ولی کافه فرصتی شد که خارج از تصورش بود و توکل به خدا را مهمترین عامل در این موفقیت می‌داند. 
توانست در عرض پنج سال کافه‌داری، خانه و ماشین بخرد و  بهتر از همه اینها را دوستان خوبی می‌داند که در کافه پیدا کرد.

یکی دیگر از مشتریانش را هم راه می‌اندازد و می‌گوید: زندگی من پز از فراز و نشیب بوده ولی با امید محکم تر از قبل ادامه دادم چون معتقدم که ناامیدی برای انسان معنا ندارد.

علاقه‌اش به مطالعه شدید بوده و درباره‌اش ادامه می‌گوید: از بچگی به شکل بیمارگونه ای به مطالعه کتاب علاقه داشتم و زیاد کتاب می خواندم؛ خیلیها نصیحت می‌کردند تا وقت و پولم را صرف کتاب نکنم ولی دست خودم نبود و ادامه می دادم و حالا بعد از سالها همان کتابهاست که الان به دردم می خورد.

ادامه می‌دهد: یکی از مشتریانم به من گفت می دانی چرا سرت اینقدر شلوغ است؟ گفتم برای کافه و دمنوشها، گفت نه آنها تشنه مطالعات تو هستند.

رمز موفقیت خودش بعد از لطف خدا را مطالعاتی می داند که از رمانهای تاریخی تا روانشناسی و فلسفه و هر چیزی که فکرش را بکنی در کتابخانه ذهنش دارد.

از او می‌پرسم آیا به نقل مکان کافه از کنار خیابان به مغازه فکر کرده و امکانش را دارد؟ جواب می‌دهد: خیلی پیشنهاد داشتم که کافه را به مغازه منتقل کنم ولی این کار نمی‌کنم چون این بساط سیار من رسالتی دارد.

وی رسالتش را اینطور توصیف می‌کند:  اعتقاد شخصی من این است خیلی از انسانها در سن ۴۰ سالگی پیامبرگونه متعهد می‌شوند تا دیگران را بیدار کنند، البته من خود را در این حد نمی دانم ولی می دانم که حضورم پیغامی برای جوانان دارد که در بین این نسل می تواند امید را به آنها بدهد تا هیچ وقت از زندگی ناامید نشوند.

آقا بختیار می‌گوید: با بیشتر آنها انس والفت دارم و مشتری گذرا خیلی کم است و بیشترشان با من رفت و آمد خانوادگی دارند و من زیر برف و باران و در گرما و سرما اذیت می شوم ولی این کافه برایم دلچسب است. 

او حتی برای چیدمان خانه‌اش هم از کافه الهام گرفته و اگر چه من به خانه‌اش نرفتم ولی عکسهایش گویا بود.

اهل همه نوع موسیقی هستم و از همه آنها لذت می‌برم این را می‌گوید و ادامه می‌دهد:  تنوع مشتریانم به شکلی است که نمی شود یک نوع موسیقی پخش کرد مردم با فرهنگهای مختلف از همه سنین به اینجا می‌آیند.

اضافه می کند: همه عقیده دارند قشر کافه رو،  باید از طبقه روشنفکر باشد اینجا اما اینطور نیست و از سنتی و بی سواد و کم سواد از همه نوع آدم داریم.

از خانم اصفهانی می‌گوید که چند وقت قبل به کافه‌اش آمده و  ید طولایی در کافه گردی در کشور داشته است، او بعد از دیدن دکوراسیون داخل کافه، وقتی سفارشش را می‌گیرد به آقا بختیار می‌گوید: هرچه نگاه می‌کنم این چینش بساط کار یک انسان عادی نیست.

این را گفت و ادامه داد: هرچند من ادعای غیرعادی بودن را ندارم ولی دست خدا را همواره در کار و زندگی خودم احساس می کنم و این کار تنها جنبه اقتصادی برایم ندارم و اگر مجبور نشوم دست از این کار نمی کشم. 
 

سکانس آخر

دمنوش این بار از بار اول هم بیشتر چسبید، انگار این نوشیدنی‌ها با حرفا و برخورد آقا بختیار خوشمزه‌تر می‌شود. 

نگاهم به کلاه پشمی و کاپشن ضخیمی است که در سرما به تن دارد و سرپناهش در برف و باران همان سایبان کوچکی است که خودش و کافه‌اش در یک متر و ۵۰ سانتی‌متر زیر آن پناه می‌گیرند.

به آخر صحبتهایمان که می‌رسیم، حرف آن جوانان را که از سبک زندگی و معرفت آقا بختیار حرف می‌زدند را بیشتر درک می‌کنم، از یک متر و نیم کاسبی دور می‌شوم ولی طعم خوش نوشیدنی‌ آن شب را هر وقت که ناامیدی به سراغم بیاید حتما مزه‌مزه خواهم کرد.