تهران-ایرنا- محسن رفیق‌دوست از اعضای هیات‌های موتلفه در کتاب خاطرات خود به ذکر خاطراتی از ایام مبارزه با نظام پهلوی می‌پردازد که دو نمونه آن در پی می‌آید.

به گزارش خبرنگار تاریخ و اندیشه ایرنا، محسن رفیق‌دوست در کتاب خاطرات خود می‌نویسد: یکی دیگر از اقدامات شاخه نظامی دوم موتلفه، طرح نقشه ترور نعمت‌الله نصیری رئیس ساواک بود.

پس از این که حسنعلی منصور ترور شد از فعالیت‌های هیئت‌های مؤتلفه کاسته شد. رهبران مؤتلفه به زندان افتادند و چهار نفر از اعضای فعال شاخه نظامی اعدام شدند ولی سید علی اندرزگو گریخت.

دو سال بعد، یک روز اندرزگو به خانه من تشریف آوردند. ایشان فرمودند قرار است ان‌شاءالله نصیری را ترور کنیم.

من هم اعلام آمادگی کردم. ایشان هم مأموریت شناسایی نصیری اعم از ساعت رفت‌وآمد، چگونگی رفت‌وآمد – یعنی این که با چه ماشینی می‌رود و می‌آید و آیا محافظ دارد یا ندارد و یا چه روزهایی معمولاً تنهاست - را به من واگذار کردند.

نعمت الله نصیری رییس وقت ساواک که نقشه قتلش ناتمام ماند

برای شناسایی، ابتدا من منزل نصیری را که نزدیک شبکه دو تلویزیون (خیابان الوند) بود را پیدا کردم. سپس برای این که شناسایی نشوم باید پوششی برای خودم انتخاب می‌کردم و من هم گدایی را برگزیدم.

نعمت‌الله نصیری از نظر رفت‌وآمد، انسان بی‌نظمی بود و آمد و شدش حساب شده نبود. یک روز می‌دیدی ساعت ۷ از خانه می‌زد بیرون و یک روز دیگر ساعت ۹ و روزهای دیگر هم ساعت خروجش متغیر بود. ساعت بازگشتش به منزل هم نامنظم بود و به همین دلیلی بود که حدود ۷ روز طول کشید تا من گزارشی از رفت‌وآمدهای او به دست آورم و خدمت اندرزگو ارائه دهم.

یکی از خاطرات جالب من از این مأموریت، مربوط به روزهای آخر است. هر روز برای این که بتوانم عملیات شناسایی را به‌خوبی انجام دهم صبح‌های زود لباس گدایی می‌پوشیدم و به خیابان الوند می‌رفتم. بعد از چند روز، زنی که از اهالی محل بود گویا دلش به حالم سوخت و از خانه‌اش یک پیراهن تازه آورد و به من داد تا بپوشم. فردای آن روز برای اینکه این خانم را نبینم در طرف دیگر خیابان نشستم و پیراهنی که آن خانم به من داده بود را نیز نپوشیده بودم.

بار دیگر این خانم مرا دید و با دقتی که در حرکاتم کرده بود حدس زد من گدا نیستم. در نتیجه اصرار کرد که «تو گدا نیستی» و می‌خواست مرا به پاسبان تحویل دهد. ولی باتوجه‌به این که روزهای آخر شناسایی بود خوشبختانه کارهایم را انجام داده بودم، بلند شدم و از صحنه گریختم.

متأسفانه عملیات ترور نصیری به مرحله اجرا در نیامد. چون یکی از دوستانمان به نام حاج عزیز ریخته گر این موضوع را به حاج علی‌اصغر حاجی‌بابا استاد شهید محمد بخارایی فهمانده بود و چون حاجی‌بابا هم در جریان اعدام منصور مدتی زندانی شده بود از ترس این که مبادا با اعدام نصیری، بلایی سرش بیاید ما را از این کار بازداشت.

لازم به ذکر است آقای مرتضی نعیمی کسی که قرار بود نصیری را ترور کند شاگرد حاجی‌بابا استاد بود و اگر ترور نصیری صورت می‌گرفت حاجی‌بابا را به دلیل این که استاد و صاحب‌کار دو نفر از ترور کنندگان مسئولان رده‌بالای رژیم(حسنعلی منصور و نعمت‌الله نصیری) بود را اعدام می‌کردند.

تو که همه‌اش از آخوندها می‌گویی!

وقتی انقلاب داشت پیروز می‌شد باخبر شدم کمیته‌ای به نام کمیته حقوق بشر تشکیل شده که بیشتر اعضای آن از نهضت آزادی بودند. از من برای عضویت در این کمیته دعوت کردند. محل این کمیته در حوالی مسجد قبای تهران بود. وقتی وارد آنجا شدم دیدم دورتادور سالنی بزرگ را افراد نهضت آزادی نشسته‌اند.

به‌محض آن که نشستم یک سؤال فقهی از من کردند. ولی چون سؤال فقهی بود گفتم جواب سؤال را باید بروم از آیت‌الله مطهری بپرسم تا هر چه ایشان بگویند به همان عمل کنیم. بعد از مدتی سوالی سیاسی از من پرسیدند گفتم باید بروم از دکتر بهشتی بپرسم تا هر چه ایشان بگویند بدان عمل کنم.

محسن رفیق دوست بعد از پیروزی انقلاب سمت های متعددی داشت. عکس مربوط به ایام وزارت سپاه پاسداران او بین سال های ۱۳۶۱ تا ۱۳۶۷ است

سؤال‌کننده که به نظرم مهندس صباغیان بود وقتی این‌گونه جواب دادم گفت: تو که همه‌اش از آخوندها می‌گویی!

وقتی که این جمله را شنیدم – البته او یواش گفت تا من نشنوم - بلند شدم و با صدای بلند گفتم: من یک نفر آخوند را بر همه شما ترجیح می‌دهم.

بعد هم از جلسه بیرون آمدم و دیگر به جلسات آنها نرفتم و ارتباطم را با این‌ها قطع کردم.

منبعمحسن رفیق‌دوست. خاطرات. مرکز اسناد انقلاب اسلامی. چاپ دوم. ۱۳۹۸ (با اندکی تلخیص)