از روز ۱۹ بهمن ۱۳۵۷ جنگ خیابانی دیگر یکطرفه نبود. همافران و افسران نیروی هوایی به صف مردم پیوسته بودند. من از پشتبام خانه میدیدم انقلابیون مسلمان نیروی هوایی که نمیخواستند مقابل مردم بایستند در خیابان نیروی هوایی به مردم اسلحه میدادند و خودشان هم در کنار مردم به نیروهای گارد شاهنشاهی که آخرین ارتشیهای وفادار به شاه بودند، میجنگیدند.
من و کوکتل مولوتوف
فقط صدای تیراندازی میآمد و ساعتی چند بار آمبولانسها، آژیرکشان مجروحان را از محل درگیری به بیمارستانها میبردند.
بعدازظهر ۱۹ بهمن درگیری به کوچههای دوروبر ما رسید. صدای رگبار شیشههای خانه را میلرزاند.
آقا (همسرم) بیرون بود و من و بچهها در حیاط با رنده کردن صابون و ریختن آن در شیشه حاوی بنزین و گذاشتن یکپارچه روی در بطری بهجای فتیله، وسیلهای اشتعالزا به نام کوکتل مولوتوف درست میکردیم.
بطریهای کوکتل مولوتوف که مرتب میشد جوانان میآمدند آنها را دستبهدست میکردند تا به انقلابیونی که با تانکها درگیر بودند برسانند. فقط ما نبودیم که خانه خود را مرکز پشتیبانی کرده بودیم. بیشتر هم مسجدیها و اهالی محله همین کار را میکردند. گاهی سلمان و محمد (پسرهایم) غیبشان میزد و به بهانه رساندن کوکتل مولوتوف به نقطه درگیری میرفتند.
در روزهای بیستم و بیست و یکم درگیریها با شدت بیشتری ادامه یافت. شرق تهران از میدان شهدا تا همه خیابانهای منتهی به آن میدان، منطقه جنگی شده بود و بسیاری از اتفاقات در شعاع دید ما بود. هر ساعت خبر میرسید که پادگانی یا مرکزی دولتی و نظامی سقوط کرد و به دست مردم افتاد.
روز ۲۲ بهمن از شدت درگیری حتی نمیتوانستیم بهراحتی روی پشتبام راه برویم. گاهی مثل یک چریک به حالت خمیده از گوشه پشتبام بهطرف دیگر میرفتیم. بلقیس دخترم کنارم بود. سر نترسی داشت. گاهی که تیرها وزوزکنان از بالای سرمان رد میشدند گوشه مانتواش را میکشیدم و میگفتم برویم پایین.
ساعت چهار و نیم بعدازظهر پیام دادند امام فرموده همه مردم بریزند در خیابانها و حکومتنظامی را بشکنند. با شنیدن این خبر از خانه بیرون زدیم. مهم نبود کدام طرف و کجا میرویم. فقط میدویدیم و باز به جاهایی که فکر میکردیم صدای تیراندازی بیشتر میآید میرفتیم. از همهجا بوی باروت و لاستیک سوخته میآمد. صدای آمبولانسها کم شده بود. خبر رسید پادگان جمشیدیه سقوط کرده است. مراکز نظامی یکییکی به دست جوانان انقلابی میافتاد و من احساس غرور میکردم.
ایرانی نبودم. از خاور دور، از سرزمین خورشید تابان آمده بودم. اما غرور شکسته شدهام در هیروشیما و ناگازاکی را اینجا، هزاران کیلومتر دورتر از سرزمین مادریام، یافتم.
منبع: حمیدحسام و مسعود امیرخانی، مهاجر سرزمین آفتاب، انتشارات سوره مهر، ۱۳۹۹