به گزارش ایرنا، احسان نراقی مینویسد: ساعت یازده شب از مرکز، برق را خاموش میکردند. ساعت هفت صبح، توسط نگهبانی که برایمان نان و پنیر میآورد بیدار میشدیم. مدت پنج ماه هیچ نوشیدنی گرمی به ما ندادند که به دلیل عدم امکانات در زندان بود، زیرا اوین در زمان پهلوی برای دو هزار تا سه هزار تن در نظر گرفته شده بود. سال ۱۳۵۹ هم که از اوین آزاد شده بودم تنها هزار نفر زندانی را در خود جای داده بود.
در حالی که در سال شصت چند برابر زندانی داشت و علت آنهم این بود که با شروع فعالیتهای مجاهدین و فرار بنیصدر به فرانسه، به مدت یک سال، روزی دهها نفر دستگیر می شدند. با این تعداد از زندانیان، نظارت و نظامت درستی ممکن نبود.
همه چیز کم بود
کمبود در همهچیز بود، نهتنها در پتو و بالش که بشقاب و دیس هم کم بود. ماههای اول زندان هر چهار نفر در یک ظرف غذا میخوردیم. حتی در تجهیزات پزشکی و خود سلولها هم کمبود به چشم میخورد.
ما این احساس را داشتیم که به این دلیل، کمترین امکانات زیستی در اختیارمان گذاشته میشود که مسئولین زندان خواهان تامین نسبی راحتی ما نیستند. این مطمئناً عکسالعملی در برابر بنیصدر بود که موقع رییس جمهور بودنش، موضع خصمانهای در قبال رژیم اسلامی اتخاذ کرد و علیه رفتار با زندانیان که اکثراً مجاهد و هوادار او بودند اعتراض روا داشت. درنتیجه رابطه بین مجاهدین و پاسداران در زندان بسیارپرتنش بود.
ترور پاسداران اوین
در زمان ریاستجمهوری بنیصدر از ۱۳۵۹ تا خرداد ۱۳۶۰، مجاهدین زندانی برای زندانبانانشان مشکلات زیادی پیش میآوردند. آنها سرودهای انقلابی میخواندند و شعارهای خصمانهای علیه مسوولین زندان بر دیوارها مینوشتند و حتی به درگیری تنبهتن با آنها میپرداختند. از وقتی بنیصدر از ریاست جمهوری معزول شد و مجاهدین مبارزات مسلحانه را آغاز کردند شرایط زندگیشان در زندان بسیار دشوار شد. بدینمعنا که در سلولها قفل شدند. آزادی تردد از میان رفت. ملاقاتها ممنوع شد. چشمها با چشم بند بسته شد و غیره.
این فشارها موقعی بیشتر شد که فهمیدیم پاسدارانی که بین اوین و شهر در رفت و آمد بودند در طول مسیرشان ترور شدهاند و در نتیجه چنین برخوردی میان مجاهدین و پاسداران چیزی نبود جز سختتر شدن هرچه بیشتر مقررات زندان.
التقاط اسلام بنیادگرا و مارکسیست برای رسیدن به جامعه بی طبقه توحیدی
مجاهدین خود را مسلمان میدانستند و به قرآن استناد میکردند. علاوه بر آن خود را ملهم از روشها و سنتهایی میدانستند که حضرت علی امام اول شیعیان، برای مبارزه با دشمنان اسلام آنها را به کار میبرد. اما بهدنبال مذهبی جدا از هر نوع اصول فقهی و تفاسیر علمای اسلامی بودند، منتها همین اسلام بنیادگرا را وسیلهای برای مبارزه سیاسی میدانستند.
آنها ضمنا خود را مارکسیست هم میخواندند زیرا از نظر روانشناختی آن را قبول داشتند. تحلیل کمونیستی بهنظر آنها ابزاری بود که میتوانست پدیدههای اجتماعی و سیاسی و اقتصادی را تجزیه و تحلیل کند. لذا از این طریق، رسیدن به هدف را که «جامعه بیطبقه توحیدی» بود را برایشان ممکن میساخت. به عبارت دیگر مجاهدین، مارکسیست را علمی با قوانین محکم و اجتنابناپذیر میدانستند که برای مبارزات سیاسی میشد بر آن تکیه زد.
به این ترتیب تلفیق و تطبیقی از دو نوع طرز تفکر متفاوت نزد آنها دیده میشد. از سویی اسلام برایشان بهعنوان بنیاد اعتقادی و اخروی شناخته میشد و از طرف دیگر همان خصلت ها و ارزش مذهب را برای مارکسیست هم قائل بودند.
در واقع باید گفت مجاهدین حالت متضادی به این دو طرز تفکر بخشیده بودند: یعنی گرایش آنها به سمت اسلام بهعنوان یک انگیزاننده سیاسی بود و مارکسیسم را چون یک اصل مذهبی تلقی میکردند.
مجاهدین از خرداد ۱۳۶۰ اطمینان یافتند که رژیم زیر ضربات سوءقصدهای آنها از پا در خواهد آمد. تمام جوانانی که بطور مسلح دستگیر شده بودند عقیده داشتند که دولت اسلامی چند هفته دیگر بیشتر دوام نخواهد آورد. هنگامیکه از آنها سوال میشد از کجا چنین اطمینانی دارید؟ پاسخ میدادند "از تحلیلهای علمیمان.
مرگ طلبی کورکورانه
با توجه به نقش بسیار مهم مجاهدین خلق در راندن رژیم اسلامی به سمت جهتگیریهای افراطی، آن هم از ابتدای امر، بهتر آن است که به این حرکت از نزدیکتر نگاه کنیم. خصوصا چنانچه بخواهیم نسبت به فعالیتهای مرگ طلبانه آنان نیز آگاهی حاصل نماییم. زیرا چنین پدیدهای در ایران، از دوران جنبش «بابی» در قرن نوزدهم، که همان ایثار و گام برداشتن کورکورانه به سوی مرگ است؛ هرگز دیده نشدهاست.
مجاهدین ترکیبی بودند از نوعی رمانتیسم انقلابی، خطر پیشگی و وابستگی شدید به سازمان خود. آنان از ارزشهای حاکم بر جامعه و حتی خانوادهشان بریدند و به جنبش پیوستند. تصمیمات و دستوراتی که از طرف سازمان ارائه میشد برای آنان حکم وحی منزل را داشت و بهعنوان معتقدانی پرشور و حرارت آنها را اجرا و پیگیری میکردند.
ستون فقرات مجاهدین چه بود؟
سازمان دارای سلسله مراتبی بود که هر عضو آن به مسئول خاصی وابسته بود و آن مسئول هم به نوبه خود به مسوول رده بالاتری. به این ترتیب سیاستهای اتخاذ شده از جانب مقامات بالا و دستوراتی که باید اجرا میشد بهصورت مسوول به مسوول تا پایین منتقل میشدند.
عامل بسیار مهمی که در این میان، موجب نوعی پیوند شدید در این سلسلهمراتب می شد وابستگی اعضا به اسلحهای بود که در اختیارشان گذاشته بودند. لازم به ذکر است که مجاهدین دستورات امامخمینی و مقامات اسلامی را که بارها از مردم تسلیم سلاحها را خواسته بودند نادیده گرفتند.
آنها بیشترین حجم اسلحه را در اوایل انقلاب به دست آوردند. زیرا از روز ۲۲ بهمن ۵۷ که ارتش ایران از دولت شاپور بختیار گسست و در درگیری میان سیستم سلطنتی و مخالفین، خود را بیطرف اعلام کرد، اسلحههای اسلحهخانههای ارتش به حال خود گذاشته شدند. طی چند روزی که انتقال رژیم صورت میگرفت، سازمانهای چریکی که مهمترینشان سازمان مجاهدین بود انبارهای اسلحه در تهران را خالی کردند.
این سازمان با این که در این مواقع و طی چند هفته اول انقلاب رابطه بسیار نزدیکی با رهبران جمهوری اسلامی برقرار کرده بود معذلک هیچ گاه تسلیم سلاحهای خود به دولت را نپذیرفت.
سازمان مجاهدین نقش تعیینکنندهای در انقلاب نداشت
این مسئله همیشه برای من جزء مجهولات بود و درک نمیکردم چرا سازمانی چون سازمان مجاهدین که واقعاً نقش تعیینکنندهای هم در انقلاب ایفا نکرده بود؛ ولی با این همه در نظر رهبران سیاسی چنان اعتباری به دست آورده بود و افکار عمومی هم آن را قبول داشت، حاضر نشد نقشی قانونی در زندگی سیاسی رژیم نوپای ایفا کند؟
تا اینکه بالاخره بهدنبال سومین بازداشت و زندانی شدنم در اوین، یعنی زمانی که درگیری مجاهدین با رژیم اسلامی به نقطه اوج خود رسیده بود دلیل وابستگی آنها به سلاحشان و عدم قبول فرامین رژیم را دریافتم. متوجه شدم که بازداشت آنها با خطراتی که از آن ناشی میشد آنان را بیشاز پیش تشویق به نگهداشتن راز اسلحه مینمود.
این افراد با توجه به خاطرات دوران سربلندیشان، یعنی درگیری با ساواک، کماکان درجه صداقت و از خود گذشتگی اعضا را براساس تعداد مسلسلها، نارنجک و سلاحهای کمری میسنجیدند که هر یک موفق به حفظ آنها شده بودند. مخفیگاههای اسلحه برای آنها حکم گنجینه معنوی و مادی را داشت.
فعالیت سیاسی برای مجاهدین جز عملیات تهاجمی و نمایشی نبود
این فرهنگ سیاسی مجاهدین در ابتدای امر بهصورت مخفیانه در زمان شاه گسترش یافت. به طوریکه بعد هم با روی کار آمدن رژیمی انقلابی که مطابق میلشان نبود همین فرهنگ را حفظ کردند و اصلا حاضر به گذشتن از این گنجینه نشدند.
وابستگی اعضا به اسلحه، در واقع ستون فقرات تشکیلات محسوب میشد و عالیترین بخش ذهنیت سیاسیشان به حساب میآمد. بدین ترتیب چنانچه در عملیات کماندویی که سرانجام شوم آن بر آنها پوشیده نبود با سلاحهای مقدسشان شرکت میجستند؛ همانند صلیبیون در جنگهای صلیبی که تا آخرین لحظه صلیب را در میدان جنگ حرکت میدادند؛ حاضر نمیشدند آنها بر زمین بگذارند حتی اگر در این راه صدها و صدها نفر از میان میرفتند. بالاخره اینکه از نظر مجاهدین، فعالیت سیاسی جز عملیات نظامی، تهاجمی و نمایشی چیز دیگری نبود.
تاکتیک جذب طرفدار
مجاهدین تا تاریخ سی خرداد ۱۳۶۰، با رژیم نوعی قایمموشکبازی میکردند اما حرکاتش مسلحانه نبود و آشکارا ستیزه نمیکردند. هم بندهایم میگفتند که سفارش سازمان، نهتنها عدم درگیری با حزباللهیها و پاسداران بود بلکه توصیه میکردند تا بههنگام حمله یا شدت عملی از طرف حزباللهیها؛ افراد مجاهد آرام و ساکت باقی بمانند.
این تاکتیک که هدفش جذب طرفداری و حمایت مردم بود برای سازمان بسیار مفید واقع گردید. بدینترتیب که سازمان توانست در افکار عمومی خود را تشکیلاتی منظم، تابع قوانین اجتماعی و دولتی و درنتیجه صلحطلب نشان دهند. آنها با این روش موفق شدند هزاران هوادار جذب کنند که در عینحال، آنها هم جوانترها را ترغیب میکردند تا به سازمان بپیوندند و آموزشهای سیاسی و نظامی ببینند.
تمامی این جوانان از روی سادگی به سازمانی پیوسته بودند که هدف خود را برقراری جامعه بیطبقه توحیدی اعلام میکرد و بهشدت در صدد رسیدن به آن اقدام میورزید. اما آنها ناگهان خود را در دل تشکیلاتی کاملاً متفاوت یافتند، زیرا فرماندهی مجاهدین، علیه مذهبیون اعلام شورش و طغیان مسلحانه نمود. کاملاً واضح و روشن است که اغلب اعضا و هواداران این سازمان با ۱۸ تا ۲۲ سال سن و طبیعتاً بدون هیچ تجربهای در مبارزهی مسلحانه، همان روزهای اول درگیری چون شکارهایی به تله افتادند.
گفت و گو با معلم سیرجانی
تیر ۶۰ که درگیریهای مسلحانه بهشدت بالا گرفته بود پاسداران، جوانی سیرجانی را به سلول من آوردند. با او صحبت کردم. می گفت معلم دبستان است و ده نفر دیگر که همزمان با او دستگیر شدند هم آموزگار بودند.
از او پرسیدم چگونه آنها را دستگیر کردند؟
گفت: کار سادهای بود. همه شهر میدانستند ما اعضای سازمان هستیم. منتها اصلا در جریان دعوت به مبارزه مسلحانه نبودیم تا اینکه رادیو اطلاع داد در تاریخ ۳۰ خرداد در تهران، تظاهراتی صورتگرفته و سازمان آشکارا به اقدامات مسلحانه علیه رژیم دست زده است. همان روز ما را در سیرجان دستگیر کردند. با توجه به این که در شهر کوچک ما، دادگاه انقلاب وجود نداشت تا ما را محاکمه کند لذا همگی را در مینیبوسی به مقصد تهران سوار کردند. سفر ما دو روز و یک شب به طول انجامید. ما توسط چهار پاسدار از همشهریهای مان محافظت میشدیم که بهخوبی ما را میشناختند.
رازگشایی معلم سیرجانی
معلم بازداشت شده سیرجانی جوان با تعریف صحنهای تاثر برانگیز اینچنین ادامه داد: هنگام شب در مینیبوس در یک لحظه متوجه شدم پاسداری که کنار من نشسته، خوابش برده و مسلسل اش به پای من تکیه دارد. سر برگرداندم و متوجه شدم پاسداران دیگر هم در حالت خواب و بیداری به سر میبرند. نگاهم با نگاه یکی از دوستانم تلاقی کرد. او هم متوجه وضع شده بود. در چشمانش، همان فکر خودم را خواندم که مسلسلهای چهار پاسدار را برداریم و آنها را وادار به تسلیم کنیم یا به قتل رسانده و فرار کنیم. تا بدینترتیب اسیر زندان اوین نشویم و در برابر دادگاهی که به راحتی می تواند محکوم به اعداممان کند قرار نگیریم. اما بهمحض خطور این فکر به ذهنمان، هر دو از شرمندگی چشمها را زیر انداختیم. زیرا از دوران بچگی این پاسدارها را میشناختیم و قتل آنها با خونسردی تمام و صرفاً به بهانه درگیری مسلحانه ای که دلیلش هم برایمان ناشناخته بود غیرقابلتصور بود. از طرف دیگر، این پاسداران هم ما را بهعنوان دشمنان خونی نمیدیدند، برای مثال هنگام انتقال به تهران، وقتی پاسدار کناریام نیاز به دستشویی رفتن داشت اسلحهاش را به من میسپرد.
این داستان ساده، بیانگر بیپایه و نامفهوم بودن برادرکشیهایی بود که مجاهدین علم کرده بودند. پاسداران و مجاهدینی که با یکدیگر درگیر میشدند همگی از همان نسل جوان و مردمی بودند که خمیره مذهبی و فرهنگی یکسانی داشتند. منتها یک گروه به دلیل آموختههای سنتیاش بهدنبال روحانیت و رهبری امام خمینی میرفتند و گروه دیگر، وابسته تشکیلاتی مارکسیستی شناخته میشدند که ضمناً میخواست اسلامی هم باشد.
مجاهدین بدون هیچ استثنایی، طرفداران رژیم را با بمبگذاری و قتل، مورد سوءقصد قرار میدادند. اما با توجه به اینکه حکومت، از یک انقلاب مذهبی و مردمی که از دو سال پیش پای گرفته بود نشات می گرفت، چگونه میشد طرفدار یا مخالف رژیم را به درستی از یکدیگر تشخیص داد؟ در نتیجه این تمایز کاملاً بهصورت دلخواه صورت میگرفت. در دو طرف جوانانی با احساسات پاک و خالص یافت میشدند.
اعضای سازمان مجاهدین و سایر گروههای مارکسیست که در این جنگ داخلی همراه آنان بودند، در کشور خود و در مقابل مردمی با همان فرهنگ و مذهب، بهگونهای رفتار میکردند که گویی آنها دشمنی خارجی هستند. یعنی درست مانند ویتنامی ها علیه آمریکاییها و یا فلسطینیهای عرب مناطق اشغالی در برابر اسرائیل.
فرار لیدر و سرخوردگی مجاهدین
با توجه به اینکه در تابستان ۶۰، هر روزه ترورهایی در خیابانها یا اماکن عمومی صورت میگرفت، لذا جو اوین بهطور خطرناکی پرتنش بود. همانطوری که گفتم هفتههای اول بازداشتم همبندیهایم بسیار خوش بین بودند زیرا تصور میکردند رژیم اسلامی خیلی زود ساقط خواهد شد. اما وقتی دریافتند رهبر جوانانشان، مسعود رجوی در تاریخ ششم مرداد ۶۰ موفق شدهاست با یک هواپیمای بوئینگ ۷۰۷ ارتش همراه بنیصدر به فرانسه بگریزد و از این کشور درخواست پناهندگی سیاسی نماید، آنوقت امیدشان را به یک پیروزی سریع از دست دادند. چنانچه فرار بنیصدر و همراهش با هواپیمای نظامی، آنهم به خلبان سرهنگی که قبلاً خلبان هواپیمای شاه بود نوعی قدرتنمایی به حساب میآمد، اما ضمناً بیانگر این امر هم بود که بر خلاف تصور مجاهدین و آنگونه که در اعلامیههای داخلیشان جهت اعضا مینوشتند و معتقد بودند که با چند بمبگذاری و سوءقصد، مردم قیام خواهند کرد و حکومت واژگون میگردد رژیم اسلامی همچنان پابرجا باقی ماند.
منبع: احسان نراقی. از کاخ شاه تا زندان اوین. نشر رسا