تهران- ایرنا- یکی از رزمندگان و جانبازان دفاع مقدس می‌گوید: عکسی از بمب‌های شیمیایی ساخت آلمان از رزمندگان که بنده هم در آن عکس هستم به یادگار مانده است که بعدها این عکس سندی برای اثبات استفاده عراق از بمب‌های شیمیایی ساخت آلمان علیه رزمند گان ایرانی شد.

علیرضا جباری به خبرنگار ایثار و شهادت ایرنا گفت: زمستان سال ۱۳۶۲ قرار بود عملیاتی در جنوب کشور و سمت جزیره مجنون انجام شود، از قبل ما به منطقه عملیاتی اعزام شده بودیم. ابتدا در پادگان دو کوهه اندیمشک و سپس در چند کیلومتری روبروی پادگان در کنار کوهپایه ها مستقر شدیم تا عملیات های بدر و خیبر را برای آزادسازی جزیره مجنون انجام دهیم، عراق تاسیسات بسیار زیادی را در این جزیره که دارای چاه‌های نفتی زیادی بود مستقر کرده بود.

ما برای انجام عملیات ابتدا به منطقه ای به نام بُنه رفته و در آنجا مستقر شدیم. در حال آماده شدن برای اعزام به خط مقدم بودیم که عراق از تجمع نیروها در منطقه آگاه شد و با استفاده از توپخانه و جنگنده ها، در حجم زیاد و وسیع اقدام به بمباران کرد، شاید برای اولین بار بود که عراق در اینجا از بمب های شیمیایی که عمده آن آلمانی و از داخل هواپیما پرتاب می شد، استفاده کرد، این بمباران شیمیایی موجب شد که من و همرزمانم برای اولین بار در منطقه دچار مصدومیت شیمیایی شویم، می گفتند که گازهایی که از این بمب ها متصاعد شده عمدتا گازهایی بود که بر اعصاب و خون تاثیر می گذاشت. آنچه که ما در ابتدا احساس کردیم بوی ماهی گندیده و تند بود که به مشام می رسید و احساس بعدی سوزش چشم و تاول های ریز و درشت بسیار دردناک همراه با سوزش بود که در برخی از نقاط بدن به خصوص نقاط مرطوب بدن ایجاد می شد.

مقابله شیرزنان گیلانغربی با ارتش بعثی و عقب راندن آنها

این رزمنده دفاع مقدس در ادامه یادآور شد که، جنگ در ۳۱ شهریور سال ۱۳۵۹ شروع شد و من به همراه جمعی از دوستانم ۲۰ مهر همان سال به منطقه گیلانغرب اعزام شدم، نیروهای عراقی با تصرف قصر شیرین و عبور از این شهر به سمت گیلانغرب در حال پیشروی بودند به گونه ای که این شهر را تحت محاصره خود درآورده بودند، اما مردم آنجا به خصوص زنان با هر وسیله و سلاحی که در اختیار داشتند، به مقابله با ارتش بعث پرداختند و این مقاومت در نهایت موجب عقب نشینی متجاوزین شد. چند روز بعد از این درگیری و عقب نشینی ارتش عراق، ما به جبهه گیلانغرب رسیدیم. عراقی ها در رشته کوه های اطراف این شهر از سمت بازی دراز به سمت دشت ذهاب و سپس کوه های اطراف مستقر شده بودند. ما در تپه ای به اسم آوزین سنگربندی کردیم تا بتوانیم از آنجا مهمترین قله منطقه به اسم چغالوند که به شهر گیلانغرب مشرف بود را آزاد کنیم. تپه آوزین بعدها به اسم تپه کرجی ها معروف شد که رزمندگان زیادی هم در آنجا مصدوم یا به شهادت رسیدند. براساس شنیده ها هر ساله رزمندگانی که قبلا در آنجا بودند مراسمی را نیز برای بزرگداشت شهدا و زنده نگهداشتن یاد و خاطرات آن دوران در همین تپه برگزار می کنند.

علیرضا جباری در این عکس سمت چپ کنار رزمنده ای که بی سیم در دست دارد نشسته است

قرعه به نام علی برای رفتن به کانال تا شهادت/ زدن به جاده زیر ترکش های ممتد

این رزمنده و جانباز دفاع مقدس توضیح داد: بعد از انجام عملیات موفقیت آمیز خیبر که جزیره مجنون به طور کامل در اختیار رزمندگان قرار گرفت، ما در این جزیره که در جنوب بصره عراق واقع شده و دارای چاه های متعدد نفت است، مستقر شدیم، عراق چون نمی خواست به تاسیسات نفتی خود آسیب بزند در ابتدا تلاش می کرد که بمباران هوایی به چاه های نفتی صورت نگیرد و همین امر باعث شد رزمندگان در کنار چاه های نفت سنگرسازی کنند. من معاون گروهان بودم و قرار بود در یکی از این جاده ها که منتهی به بصره می شد، سنگرسازی کنیم، چند نفر از نیروها را فرستادم که در انتهای یکی از جاده ها مستقر و مانع پاتک دشمن شوند، موقعیت این کانال طوری بود که به هیچ عنوان در روز نمی شد به آن دسترسی پیدا کرد، چون اگر کسی در جاده حرکت می کرد به رغم وجود نیزارهای اطراف جاده تک تیراندازان عراقی او را هدف قرار می دادند.

یکی دیگر از راههای دسترسی به آخرین سنگرهای رزمندگان از طریق آب با قایق های موتوری کوچک که از میان نیزارها می گذشت، بود؛ ساعت ۱۰ صبح دیدم قاسم بیسیم‌چی گروهبان با عجله دنبال من می گردد، با اینکه سن و سالم کم بود به من حاجی می گفت. فریاد زد، حاجی بدو که پیشانی کانال را که بچه ها در آن مستقر بودند مورد هدف قرار گرفته و احتمالا چند نفر به شهادت رسیدند. ناخودآگاه از بین رزمندگانی که می دانستم در کانال مستقر بودند، شهید علی مهرانی به ذهنم آمد. او طلبه معلمی بود که با برادر کوچکترش به منطقه آمده بود.

شب قبل من مجبور شده بودم بین او و برادرش برای رفتن به کانال قرعه کشی کنم و فقط یکی از آن دو نفر می توانست به کانال انتهایی برود که قرعه به نام علی افتاده بود و همین موضوع باعث شده بود تا چهره اش در ذهن من باشد.

در فکرم مرور می کردم که، خدا کند علی طوری اش نشده باشد. دائم این سوال در ذهنم بود که آیا زنده است یا شهید شده . قاسم به من گفت که پشت بیسیم گفتند که علی مهرانی ترکش خورده است. من که نگران بچه ها بودم بی درنگ با یک موتور به رغم اینکه می دانستم به جاده رفتن مساوی با ترکش یا تیر خوردن است، به سمت کانال حرکت کردم.

تک تیراندازهای دشمن با دیدن من در جاده آن هم در روز روشن مرا هدف قرار می دادند و صدای وز وز عبور گلوله ها را نیز به طور ممتد از کنار و پشت سرم می شنیدم اما برای برگشت دیگر دیر شده بود.

جانبازی که تنها مانده بود

جباری در ادامه به ذکر خاطراتی از برخی جانبازان دوران دفاع مقدس پرداخت و گفت: سال ۱۳۶۷ بعد از پایان جنگ من وارد بنیاد جانبازان کرج شدم بنیاد مستضعفان هم به دستور امام خمینی (ره) چند وقتی بود که در بنیاد جانبازان ادغام شده بود.

به واسطه یکی از دوستانم به نام شعبان نصیری که آن زمان معاون بنیاد کرج بود و بعدها در دفاع از حرم اهل بیت (ع) در سال ۱۳۹۶ حین عملیات مستشاری در موصل عراق و در جنگ با کفار داعش به شهادت رسید، به عنوان مسئول امور جانبازان انتخاب شدم. چون من از رزمندگان و جانبازان جبهه بودم با همه احساس نزدیکی داشتم و به خصوص اینکه بیشتر جانبازان کرج را می شناختم.

یک روز بعدازظهر در راهروی بنیاد خانمی به من مراجعه کرد و پرسید که آیا شما مسئول اینجا هستید و من پاسخ دادم بله. اگه کاری دارید بفرمایید. آن خانم به من گفت که از یکی از روستاهای شهریار آمده و دلیل آمدنش هم این بوده که در همسایگی آنها خانواده ای زندگی می کنند که پدر خانواده از زمانی که از جبهه برگشته دائم مریض و بد حال است.

ظاهرا بیماری اعصاب گرفته ! برای کمک به این خانواده و پدر خانواده به اینجا آمدم و اسم شما را به من معرفی کردند. از او آدرس خانه آن جانباز عزیز را که احتمالا دچار موج گرفتگی شده بود، گرفتم. فردای آن روز حدود عصر به همراه یکی از همکاران به منزل آن جانباز رفتیم. زمستان بود و هوا بسیار سرد. خانمی نسبتا جوان به استقبالمان آمد و وقتی که فهمید ما از بنیاد به خانه اش رفته بودیم ناخودآگاه اشک از چشمانش سرازیر شد.

در داخل اتاق که بسیار سرد هم بود، مردی را دیدم بدون اینکه تکان بخورد در زیر کرسی به حالت بیماری خوابیده بود و شاید هم اصلا متوجه حضور ما نشده بود. در تنها اتاق خانه دو کودک با لباس های کهنه و البته نازک بهت زده ما را نگاه می کردند نظرم را جلب کرد. چرخ خیاطی کهنه و قدیمی که به ظاهر تنها وسیله امرار معاش خانواده بود و البته همسری که با چشمان اشک آلودش در آستانه در ما را نظاره می کرد. وضع خانواده گویای همه چیز بود. نشستم. مدارک پزشکی آن جانباز را که هیچ پرونده ای در بنیاد نداشت را از آن زن خواستم و او مدارکی را برایم آورد و توضیح داد که همسرش کی به جبهه رفته و چطور بعد از بازگشت احوالات جسمی اش بهم ریخته و قادر به توضیح نیز نبوده.

او را با فروش تمام اسباب خانه به بیمارستان برده و پزشکان نیز او را معاینه کردند اما هرگز بهبودی نیافته بود.

خیلی سخت بود که خودم را کنترل کنم و از شنیدن آن همه درد و رنج خانواده اشک نریزم. اما هر طور بود خودداری کردم و از آن خانم خواستم که فردا آن مدارک را به بنیاد بیاورد تا بتوانیم برای آن جانباز کاری کنیم.

از اینکه آن جانباز سال ها تنها مانده و پس از مدتی شرایط جسمانی اش بهتر شده و توانسته بود از بستر بیماری برخیزد و در جایی نیز کار کند و خرجی خانواده اش را تامین کند خوشحال بودم از اینکه ده‌ها جانباز دیگر مشابه آن جانباز شهریاری در آن دوران تحت پوشش بنیاد قرار گرفتند و زندگی شان با کمک هایی که حق آنها بود، سر و سامان گرفت.

برشی از زندگی علیرضا ایثارگر دفاع مقدس

این ایثارگر دفاع مقدس می گوید: من فروردین ۱۳۴۴ در یک خانواده پرجمعیت و سطح متوسط متولد شدم سال ۱۳۵۹ کلاس اول دبیرستان بودم که درس را رها کردم و برای دفاع از کشورم به صورت داوطلب و در قالب نیروهای مردمی به جبهه اعزام شدم بعد از چندین اعزام در سال ۱۳۶۱ زمانی که از جبهه به خانه بازگشتم تصمیم به ادامه تحصیل گرفتم و در دبیرستان دهخدا کرج در رشته ریاضی فیزیک مشغول به تحصیل شدم، در عرض سه ماه بعد از امتحانات قبول و به پایه سوم دبیرستان راه یافتم و توانستم در سال ۱۳۶۳ با معدل بالا مدرک دیپلم را اخذ کنم.

سال ۱۳۶۴ با رتبه ۶ در کنکور سراسری در رشته فیزیک دانشگاه شریف قبول شدم اما به خاطر رفتن به جبهه از ادامه تحصیل منصرف و بعد از انصراف از دانشگاه به جبهه رفتم، بعد از پایان جنگ دوباره از طریق کنکور در رشته علوم سیاسی دانشگاه تهران پذیرفته شدم و سپس در دانشگاه علامه طباطبایی در مقاطع بعدی به تحصیل ادامه داده و فارغ التحصیل شدم.