خلیل عزیزی در گفت و گو با خبرنگار ایرنا درباره خاطرات خود از دوران دفاع مقدس چنین نقل میکند: به مسئول پشتیبانی جنگ مشکوک شده بودم و هنگامی که او با یکی دیگر از رزمندگان از سنگر خارج شد، به تعقیب آنها پرداختم ولی متوجه شدم آنها رزمندگان سنگرساز هستند و هر کدام از آنها وقتی در حال ساختن خاکریز بودند بر اثر اصابت تیر، ترکش و موج انفجار مجروح یا شهید میشدند و آن مسئول برای ادامه کار به دنبال نفر بعدی میآمد و آن روز ۱۸ نفر از سنگرسازان مجروح یا شهید شدند.
وی گفت: در همین عملیات از شهید جلال زارعی که از قبل در همدان با هم آشنا شده و همشهری هم بودیم، وقتی اوضاع را پرسیدم، گفت سعید و جمشید اصلیان دوستان صمیمی ما شهید شدند که شنیدن این خبر برای من تلخ و جانکاه بود.
این جانباز دفاع مقدس در عملیات والفجر ۲ بر اثر موج انفجار دچار مشکل اعصاب و روان، در عملیات والفجر ۵ بر اثر اصابت خمپاره از ناحیه دست، کتف، پیشانی و سر مجروح و در عملیات والفجر ۸، شیمیایی و به ۷۰ درصد جانبازی نائل شده است.
فرمانده پادگان بخشنامه بنی صدر را پاره کرد
عزیزی گفت: به فرمان امام خمینی (ره) رزمندگان برای شکستن حصر پاوه به این شهر اعزام می شدند. آن زمان من ۱۲ ساله بودم، درسم زیاد خوب نبود و بعد از شرکت در امتحانات تجدیدی در شهریور سال ۱۳۵۹ در مسیر خانه دیدم که نیروهای سپاه پاسداران برای رزمندگان اسپند دود می کنند و آنها را از زیر قرآن بدرقه میکنند. من هم سریع به خانه رفتم و کتاب هایم را گذاشتم و سوار مینی بوس شدم.
وی افزود: در نزدیکی قروه تا دهگلان درگیری شروع شده بود و سر و صدای شلیک گلوله و خمپاره میآمد. یکی از رزمندگان به راننده گفت «منطقه خطرناک است و ای کاش پسرت را نمی آوردی». او پا بر روی ترمز گذاشت و گفت پسر من نیست؛ با وساطت شهید حاج آقا مختاران قرار شد من به همراه آنها به سنندج بروم و با اتوبوس به همدان باز گردم.
عزیزی با بیان اینکه برخی از شهرهای سنندج سقوط کرده بود، ادامه داد: برای دریافت تجهیزات به پادگان لشکر ۲۸ کردستان رفتیم ولی ما را به آنجا راه ندادند و گفتند که نمی توانیم به نیروهای سپاه و مردمی اجازه عبور دهیم. هوا روبه تاریکی می رفت که از داخل پادگان به بیرون و از بیرون به داخل تیراندازی میشد. ما هم آنجا ایستاده بودیم. صبح بعد از نماز یک جیپ نظامی از پادگان ارتش بیرون آمد. حاج آقا مختاران که از قبل علی صیاد شیرازی فرمانده پادگان را میشناخت، گفت «او از دوستان من است»
وی ادامه داد: وقتی صیاد او را دید، از ماشین پیاده شد. او یک افسر جوان خوش سیما بود. آنها همدیگر را در آغوش گرفتند وقتی صیاد فهمید ما را راه ندادند، دژبان را صدا زد و گفت «چرا آنها را راه ندادی» او پاسخ داد «ازسوی بنی صدر فرمانده کل قوا دستور آمده افراد غیرنظامی نباید وارد پادگان ارتش شوند» که صیاد دستور داد بخشنامه را بیاورد و بعد آن را گرفت و جلوی ما پاره کرد و گفت که فرمانده کل قوا در اینجا من هستم و لاغیر؛ حق ندارید نیروهای مردمی را راه ندهید.
آخرین مقاومت گروه شهید چمران در پاوه
عزیزی گفت: صیاد محترمانه با ما برخورد کرد و بعد از صرف صبحانه به رزمندگان تجهیزات نظامی داد و گفت «می خواهید چکار کنید» آنها گفتند «میخواهیم به پاوه برویم» و بعد سوار بر مینی بوس شدیم و به سمت آنجا حرکت کردیم. پاوه تقریبا سقوط کرده بود و گروه شهید چمران در اطراف بیمارستان این شهر در حال مبارزه بودند. وقتی ما رسیدیم و از مینیبوس پیاده شدیم، نیروهای ضد انقلاب ترسیدند و عقب نشینی کردند. گروه شهید چمران به دفاع ادامه دادند و حدود یک ساعت طول کشید تا نیروهای ارتش از طریق هوانیروز کرمانشاه وارد پاوه شدند و شهر را آزاد کردند.
وی افزود: من تا آن زمان چنین صحنه هایی را ندیده بودم، یک هفته طول کشید تا با آن مینی بوس به همدان بازگشتم. خانواده ام فکر می کردند من به اردو رفته ام و زمانی که موضوع را برای آنها تعریف کردم، اول مرا دعوا کردند ولی بعد با علاقه به حرف هایم گوش دادند و مرا تشویق کردند. بعد از یک سال دوباره از طریق بسیج به جبهه اعزام شدم.
این رزمنده دوران دفاع مقدس گفت: پدر و مادرم در روستا زندگی میکردند، وقتی برای بار دوم می خواستم به عنوان نیروی بسیجی به جبهه اعزام شوم، مادر شهید ملکی که از بستگان ما بود، فرم رضایتنامه من و سعید را امضا و ما را بدرقه کرد.
تاثیر سرآمدن جنگ بر افکار رزمندگان
وی افزود: من از سوی گروه ضربت جندالله برای پاکسازی منافقان از منطقه به کردستان اعزام شدم و از آنجا به شهرهای پاوه، مریوان، دیوان دره، سقز و بوکان رفتم. در مریوان حاج احمد متوسلیان فرمانده سپاه آنجا، شهید حاج ابراهیم همت معاون فرهنگی او و شهید احمد کاظمی مسئول سپاه سنندج بودند. آنها انسان های وارسته، مخلص، متدین و پرکاری بودند که از لحاظ تقوا، ایمان، مدیریت و تاکتیک جنگی سرآمد بودند و بر روی ما تاثیر فراوانی گذاشتند. اکنون هم صدای حاج احمد در گوشم طنینانداز است و ابهت، رشادت و درایت او لحظه ای از جلوی چشمانم نمی رود. او سال ۱۳۶۱ به عنوان مستشار به سفارت ایران در لبنان رفت و توسط نیروهای اسرائیلی اسیر و جاوید الاثر شد. هنوز صدای او را می شنوم که میگوید بیایید. ان شاء الله که زنده باشد.
نظر شما