به توصیه رفیقی که قُرعه فال به نام من دیوانه زده بود، آن روز با ترس و لرز جُرات رفتن به درِ روزنامه را پیدا کرده بودم اما خداوکیلی، فکرش را هم نمیکردم در آنجا، در میان آن همه روزنامهنگار پیشکسوت، برای یک نوجوان یک لاقبا تره هم خُرد کنند. جانم بالا آمد تا بالاخره خودم را راضی به رفتن کردم.
چند لحظه بعد خود را در مقابل نگاه نافذ مردی یافتم که حکم کسی را داشت که در این حرفه "دستم را بگرفت و پا به پا برد"، او نخستین و مهمترین استادم در این حرفه خطیر بود.
روی پاهایم بند نبودم اما مرد مُوقر و نجیب، زاویه نگاه تیزش را از آونگ ارتعاش ناخواسته پاهایم کج کرد و برایم چای آورد. گفت:" بنشین " و نشستم، گفت:"بنویس" و نوشتم.
زمانِ جنگ بود. او هم خواست تا در همین باره چیزکی بنویسم و من هم یهو تمام دقِ دلم را در باره اصابت گلوله صدامیان به یک حمام زنانه در یکی از شهرهای
جنوب که حسابی آتش به جانم زده بود، بر روی یک ورق کاغذ خالی کردم و با دلواپسی و دودلی زیاد بدستش دادم. در آن لحظه، مانند آدمی که در هفت آسمان هم یک ستاره ندارد، امیدی به دیدن برق رضایت نگاهش نداشتم اما او بزرگوارانه نگاه مهرورزش را از چشمان سائلِ جستجوگر من نربود.
قرار شد از فردای آن روز بطور آزمایشی کارم را شروع کنم تا در صورت جلب رضایتش، چند ماه بعد در یک شهر جنگی بعنوان خبرنگار مستقر شوم.
زیباترین لحظه زندگیم فرارسیده بود. آن شب تا صبح خواب به چشم رویا اندودم نرفت. درواقع زیباترین و دلاراترین مقالات ناننوشته عمرم را، آن شب بیتا و سحرانگیز، در اسرارآمیزترین دفتر قصر رویای شبانهام نگاشتم.
اصلاً باور نمیکردم که به همین راحتی بتوان خبرنگار شد اما من شدم آن هم با یک دنیا آرزوی دلانگیز و فخرآلود، غافل از اینکه، چه لحظات پُرمشقت و توانفرسایی انتظارم را میکشید.
هلاک نوشتن بودم، همیشه جنون حرف زدن به زبان شیوای قلم در وجودم زبانه میکشید. حالا پدیده "جنگ" هم بیقرارم کرده بود. یورش ناجوانمردانه دشمن به خاک کشورم و قرار گرفتن هموطنانم در معرض سبُعانهترین حملات موشکی و توپخانهای و میل سرکش گرفتن تقاص از دشمن جرار از طریق نیشتر زهرآگین قلم، سخت بیتاب نوشتنم کرده بود.
... و امروز سالها از آن روزها و روز خاطرهانگیز خبرنگار شدنم و روزهای سخت قلمزدن در عرصه جنگ گذشته است. از روزهای تلخ و شیرین دلدادگی در سبزینه اقلیم نویسندگی و روزنامهنگاری، اما امروز با نقب زدن به دالان گذشتهام، به تجربه درمییابم که برغم آن همه ذوق و شوق و هیجان و هلهله نهفته در این حرفه مقدس، چقدر تعب جانکاهی در کُنه آن نیز نهفته است.
گاه آرزو میکنم کاش آن روز اصلاً پایم به روزنامه باز نمیشد یا آن روزنامهنگار نجیب بجای تبسم رضایت بخشش، قلم شکایت بر نخستین سیاه مشق خبریم مینگاشت و با پرتاب خدنگ اخمش، مرا بسوی سرنوشتی گُنکتر و شاید بهتر رهنمون میساخت.
راستش در باره اینکه اگر امروز خبرنگار نبودم، چه پیشهای داشتم چیز چندانی نمیدانم فقط نیک واقفم که در وادی پُرقِصه و حدیث خبرنگاری، حرفهای مگو آنقدر زیاد است که عدول از تابویش، جان آدم را به لب میآورد.
بگذارید صادقانه بگویم که خبرنگاری، کلاس و پرستیژ خاص خود را دارد و تنها کسب همین عنوان پُرطمطراق برای عدهای بس است یا از سر عدهای زیاد است و این دسته صرفاً دلشان به احراز دک و پُز این حرفه خوش است.
برای عدهای دیگر، پوشیدن خرقه این حرفه به معنی دسترسی به مخزن خرج خیز موشکی شان برای ترقی به مدارج عالیتر و کسب مُکنت و ثروت و ارضای اهواء و غرایض سرخورده در دیگر عرصههاست.
اما برای اهل دل، خبرنگاری به مثابه ارضای ذوق خوشایند و لطیف نویسندگی و میل به ورزندگی در اقلیم دانایی و کمال طلبی و اخلاق وارگی و شوق به ملکات و صفات خدارنگی است.
برای جماعتی دیگر، انجام تعهد و ادای رسالت سازمانی و حرفهای، شاید بهترین انگیزه معاش طلب برای ورود به این عرصه کثیرالمنظر است.
اما هرچه هست، حرف راست این است که برخلاف روکش پُرجاه و جلال نام براق خبرنگاری، هزار بلا و گرفتاری و دلزدگی در بطن این کار نیز لانه دارد که گاه بهتر است آدم اصلاً قیدش را بزند و لطف جذبهاش را به لطمات عذابش ببخشد و به آغاز فصل سردش، از همان اوان کارش ایمان آورد و به فراست بداند "که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکلها"
فیالواقع من در همه این سالها بخصوص بعد از شهادت یار سفر کرده ایرناییمان، شهید صارمی هر آینه به وُسع و بضاعت اندکم به بهانهای بویژه در"روز خبرنگار" قلمی زدهام و دلی از عزای کلمات نگفتهام درآوردهام که البته در این میان، گاه برخی مرا به تُندروی متهم یا شاید مفتخر کردهاند و برخی هم به روامداری و خفقان گرفتن و بعضی هم به درآوردن ادای منورالفکری و اندیشهمداری متهم ساختهاند و البته بودهاند کسانی هم ـ که درست یا غلط ـ از درِ تنگ "ذره نوازی" درآمدهاند و ایواللهی گفتهاند و دل تفته و داغدار خبرساز ما را، نسیمی خُنک و خوشگوار بخشیدهاند.
درست نمیدانم چه باید بگویم، الله و اعلم، اما گاه فکر میکنم سکوت و نگفتن، خود بهترین پاسخ به قال مقال این پیشه پرحاشیه است. چرایش هم این است که براستی من و امثال من چکارهایم که حرص کژیهای این حرفه هزارتوی را بخوریم و هی بگوئیم و بنویسیم یا هی نگوییم و ننویسیم که عاقبت هر دو حال، یا تحمل شوکران افتراست یا به عزا نشستن اسرار مگوهای در خفا.
راستش را بخواهید گاه آنقدر برای نگفتن، حرف هست که به همان اندازه، گوش برای نشیندن.پس شاید عاقلانهتر آن باشد برای اینکه زبانِ سرخ، سرِ سبز به باد ندهد، اصلاً هیچ نگوئیم و ننویسیم و عِرض خود نبریم و به زحمت دیگران نیفزایم.
با این همه، آدم وقتی به فکر قداست رسالت این حرفه و وزانت جایگاه کبریایی خون نگارانش میافتد، خجالت میکشد که تنها به فکر خودش باشد و زبان به دندان بگیرد و سرش را زیر برف کُند و بگوید هرچه پیش آمد، خوش آمد و اصلاً شتر دیدی، ندیدی.
قطع نظر از برخی آزها و نیازهای دون طلبانه و پیش پاافتاده قلیلی ناجور فرصتطلب، حقیقت ماجرا این است که جانمایه خط خطیها یا میل رازگون نوشتن اغلب خبرنگاران، تنها به صرف ادای تکلیف یا تخلیه دِقواژه های محبس در وجودشان و تراوش بُغضهای فروخورده اشان یا حتی رنگین کردن سفرههای درویشی شان نیست.
در سُفره این شغل شریف از نان چرب خبری نیست، درآمدش، درست به اندازه نمُردن است، پُشتی راحتیاش، قوز پینه بسته یک عمر انحنای قامتی است که روی تلنبار رول کاغذها "تا" شده است و بُرد سوی چشمان ریزبینش شاید به دوری تراوشات خیالش در لابلای خط سفید کاغذهایشان هم نرسد.
که میداند شاید او(خبرنگار) حتی در گستره اقلیم عشق هم هرگز به کسی دل نبندد تا سکه سلطنت کسی غیر از "عروس قلم" را برای حکمرانی وجودش ضرب نکند.
غلاف شمشیر حرفهایش، لوح خونفام دلی است که لبریز از فوران حرفهای مگوست.
حیات خلوت فکرش از رنگاب هر منصب و مقامی جارو شده، او اصلاً نیازی به قدرت ندارد، چون قدرت قلمش، بغایت او را بس است.
در برابر زیورِ مُشتهیات دنیا و زندگی، پاک زکام است، باغستان زندگیاش برهوت از میوههای فرصتطلبی و جاهخواهی است.
ضمیر اول شخص در قاموسش جایی ندارد. دیگر اصلاً جایی برای پُز دادنش نمانده، چون هر روز از دُهل پُز دیگران، گوشش کر است.
خودنویسش نه برای خود، بلکه برای دیگران مینویسد، کارنامه نام و نان او، پُر از مُهر رفوزگی است.
او مُچاله و کیسه بوکس دفاع از تظلم خواهی مردمی است که همواره و حق شناسانه، فریادرسانان صادق و حقگو را میجویند.
جغرافیای بزرگ شخصیتش به پُتک هواهای شوم یا امیال مذموم تَرَک نمیخورد اما شیشه تُرد احساسش به تلنگر شبنم غلطانِ گونه مظلومی، درچشم برهم زدنی ، میشکند.
اثاث البیتش، کالای اندیشههایی است که حریصانه آنها را بجای کالاهای لوکس و رنگ و وارنگ در خانهاش چیده و همیشه، دلش به داشتن آنها خوش است.
معمولا از حقوق سر برجش خبری نیست، پاداش میلیاردی پیشکشش.
اگر از خیلی از نیازهای معمول زندگیش بگذرد،- ای- شاید به هزار زحمت دخلش به خرجش برسد.
از روی عادت، وجب اندازههایش، تعداد کلمات تیتر یا طول و عرض ستون روزنامهها و رسانههاست و برخلاف زراندوزان و ارباب زادگان، اصلا با اعداد نجومی، سروکاری ندارد.
خبرنگار خوب میداند که هرچند هم که لایق باشد، هیچ نشان و مدالی بر سینهاش یا شانهاش نخواهند نشاند، حتی بر خلاف دیگران، تا خون نداد، روزش را به نامش نکردند(شهادت مظلومانه محمود صارمی در مزار شریف افغانستان سنگ بنای نامگذاری روز خبرنگار شد).
او هر روز باید از دیگران خبر بدهد تااینکه بالاخره یک روز، شاید خبر خودش را هم برای خانوادهاش ببرند.
لابد همه میدانند بالای چشمش ابروست و او خوراک حریصانه و همیشگی جشن و عزای دیگران است.
باور کنید خبرنگار اصلا در هفت آسمان هم یک ستاره ندارد. آنان، خیل مردان و زنان گُمنامیاند که به بهای ادای رسالتی آسمانی، آرزوهای زمینی شان را تا ابد خدا، بر خود حرام کردهاند.
خبرنگار، خوب می داند که باید از دکان آرزو بگذرد تا به کنز آبرو برسد.
او در بازار مکاره تثلیث زراندوزان، زورگویان، مُزوران، لابی بازان، تنعمطلبان، رانتخواران و گرگهای رنگ وارنگ درندهخوی مافیایی، طشت رسوایی آنان را بیمحابا از بام به زیر میافکند و بیهیچ منتی، فدوی حق مظلومان نجیب و سربزیر و بیکس وکار میشود و شرف دادخواهی اش را به ننگ ژاژخواهی نمیفروشد.
خبرنگار میداند شاید دستِ خدا از آستین او بیرون آمده است، به همین دلایل و هزار و یک دلیل گفته و ناگفته دیگر، چنین کسی همواره و همه جا در شان ملت نجیب و حق شناس ماست.
بهرحال سلسله این حرفها، آن هم از جنس خبرنگاریش تمامی ندارد و بهتر آن است که ختم کلام کنم و در آستانه "روز خبرنگار"(۱۷ مرداد)، فرارسیدن این روز فرخنده را به همه همکاران گرامیام شادباش بگویم.