چهل روز است که شکوفه های زیبای باغستان حسین سفری به پهنای تاریخ را طی کرده اند؛ کاروان بی رقیه به دشت بلا بازگشته و باغستان، باغبان ندارد.
اربعین یعنی اینکه حسین چهل روز است که رفته است و هیچ کس باور نمی کند که زینب این ستون پابرجای کاروان اسرا، چهل روز است که بدون حسین سر کرده و هنوز می تواند روی پاهایش بایستد.
به راستی چه کسی می داند چگونه زینب با وجود سنگینی کوهی از مصیبت ها بر شانه هایش، بغض غم ها را فرو داد و قدم بر قله رفیع عزت و آزادگی گذاشت.
پیاده روی اربعین تنها به خاطر دل حسین نیست بلکه برای زینب نیز می باشد تا بتواند این چهل روز بدون حسین را فراموش کند و از اسلام دفاع کند.
خواهری در این مسیر قدم برداشته که از رنج دوری دیدن برادر، موهایش در این راه سپید شده است. کودکی که قلبش به دیدن پدر میتپیده و در خرابه شام بازمانده است. یک پسر که دیگر هرگز نخواهد خندید.
سفر به کربلا نوشتن ندارد، فقط دیدن دارد، برای نوشتن درباره سفربه کربلا باید قلم را به دل داد نه به دست چراکه سخنی که از جان بر آید، بی گمان بردل نشیند.
فراهم آوردن مقدمات سفر کربلا دست هیچ کسی به جز صاحبخانه نیست، او که میهمانش را بطلبد همه زمین و زمان را بهم می دوزد و می بندد و می سازد تا خوانده شده را به محل خواهان بکشاند. وقتی که صاحبخانه اجازه تشرف میهمان را می دهد، زمین و زمان دست به دست هم می دهند تا موانع از سر راه برداشته شده و میهمان گام در راه میهمانی بردارد.
یکهزار و سیصد و هشتاد و چهار سال است که از شهادت سید و سالار شهیدان حضرت اباعبدالله الحسین (ع) و یاران با وفای آن حضرت میگذرد؛ هم اینک سفر عشق از دروازه کربلا و مرز خسروی آغاز میشود. این فقط پاها نیستند که به سوی کربلا به راه افتادهاند. فقط جسم نیست که حرکت میکند. قلبها نیز سرگشته است. قلبها هم به سمت کربلا مایل شده است. قدمقدم راه میرود و در هر قدم با یادآوری مصیبتهای وارد بر امام حسین (ع) و اهل بیت علیهم السلام ضجه میزند.
در طول مسیر کودکی خرما تعارف میکند. وقتی از آبنباتهایی که در جیب داشتم، چند تایی به دست کودکی که به من خرما تعارف کرده بود دادم، با چه خوشحالی به طرف خواهر کوچکترش دوید تا او را هم سهیم کند.
بعد از زیارت امامین در حرم های کاظمین و سامرا، نماز عشا را در موکب حرم حضرت معصومه(س) در عمود ۱۰۸۰میخوانم. ستاره باران بالای سرم را نگاه میکنم. این معجزه فوقالعاده از کجا آمده است؟ دو روز راه را رفتهام و این یعنی بیشتر راه. فردا روز وصال است. تمام طول مسیر، راهها امن و دلها گرم بود؛ لبخند بر لبها و عشق در هر تپش قلب جای داشت.
به شهر عشق و عمود ۱۳۰۰ رسیدم، اینجا کربلا است؛ ۱۵۲ عمود تا حرم ارباب فاصله دارم. هر کاروان و زائری در گوشهای از این شهر خدا منزل گزیده است و گویی هیچ جای جهان به راحتی و امنیت کربلای حسینی نیست، پاسی از شب گذشته و خیابانها تقریبا خلوت است، دست دل را گرفتم و به اتفاق روانه حرم جانان شدم، مسیر محل اسکان تا حرمین، تقریبا طولانی بود و انتظار، مسیر را بیش از پیش طولانی جلوه میداد، باغ امام صادق(ع)، علقمه و مقام امام زمان(عج) در حوالی حرم را پشت سر گذاشتم، نسیم ملایمی صورت جان و دل را نوازش میداد. اشک گرم چشمان هم جاری بود؛ وقتی به سمت خیابان "سدره"(نام درختی در زمان های دور در این منطقه) پا گذاشتم از دور گنبد و مناره طلائی حرمی دیده میشد که بیشک دیدن آن آرزوی هر زائر عاشقی بوده و تن و جان آدمی را جلا خواهد داد که داد.
در باورم نمیگنجید مقابل حرم مطهر امام حسین (ع) ایستادهام، همان حرمی که بارها و بارها در دعاهایمان، زیارتش را خواستهایم، هر گامی که بر میداشتم حرم مطهر دوست داشتنیتر و رئوفتر از پیش به استقبالم میآمد، پاها دیگر توان جلو رفتن نداشت، اینجا همان مکانی بود که باید با خود زمزمه میکردی: «السلام علیالحسین و علی علی بن الحسین و علی اولاد الحسین و علی اصحاب الحسین».
در آستانه حرم مطهر دل به استقبال اشک آمد و هر گام که به حرم مطهر با آن گلسدته و گنبد طلایی نزدیکتر میشدم، ضربان قلب تندتر و شکر و سپاس خدای را افزونتر میگفتم و این سخن حضرت اباعبدالله الحسین (ع) که به هنگام ورود به کربلا گفت در سرغوغا میکرد: «اف بر دوستی توای روزگار! چه صبحگاهی و چه شامگاهی بر تو گذشت».
اما وارد حرم نشدم بلکه راه بینالحرمین در پیش گرفتم تا با حضور در حرم منور حضرت اباالفضل عباس (ع) ضمن زیارت اذن دخول به حرم امام و برادربزرگترش را کسب کنم.
حسین جان! چشمانم، قلبم، دستهایم قول میدهند که عزت و شرف و آزادگی و حقطلبی را از تو بیاموزند و به عزاداری تو افتخار کنند.
اربعین! به یاد روشنی تو، برای خود، زجرهای تو و برای بیتابی بچه های آسمان شمع گونه می سوزم و گریه سر می دهم!