اعظم عینی در گفت و گو با خبرنگار معارف ایرنا گفت: از سال ۹۷ نوشتن کتاب معلم انگلیسی را شروع کردم. البته آن زمان قصد نوشتن رمان را نداشتم ولی برخی داستان ها در ذهنم بود و نوشتن این کتاب همزمان شد با مطالعه کتاب قحطی بزرگ نوشته محمدقلی مجد که در آمریکا زندگی می کند. از طرف دیگر مساله هولوکاست ایران به مناسبت صدمین سال قحطی بزرگ در ایران مطرح شد که این قحطی از سال ۱۲۹۷ شروع شد و در فیلم یتیم خانه ایران هم به این موضوع پرداخته شد.
وی افزود: این قصه ها با هم پیوند خورد و این رمان شکل گرفت. البته این رمان در واقع یک روایت داستانی از قحطی بزرگ است و بیشتر یک کار پژوهشی محسوب می شود که سه سال به طول انجامید. حدود یک سال هم به دنبال کارهای مجوز و چاپ بودم که در نهایت در سال ۱۴۰۲ از سوی انتشارات جمکران به چاپ رسید.
عینی با اشاره به استقبال برخی خوانندگان از موضوع کتابش گفت: بعضی از کسانی که این کتاب را خواندند، اظهار می کردند که تا کنون از چنین وقایعی اطلاع نداشتند.
وی که مخاطب کتاب خود را از نوجوان تا پیرمرد و پیرزن می داند، گفت: این کتاب روایتی از تاریخ تلخ و سیاه ایران در صد سال پیش است. مثلا خوردن خاک اره در ایران اتفاق افتاده و من این مساله را در قالب قصه آورده ام یا خرید گندم و غله در ایران توسط انگلیسی ها و خارج کردن آن از ایران واقعیتی است که منجر به قحطی بزرگ در ایران شد و لذا مطالعه این رمان برای همه مفید است تا ایران را بهتر بشناسند.
نویسنده کتاب معلم انگلیسی افزود: کتاب با این شعر پایان می یابد که چو ایران مباشد تن من مباد و دوست دارم به همه مردم بگویم که قدر ایران را بدانند و بدانند که چقدر بدخواهی و دشمنی در حق این کشور مظلوم واقع شده است. سوال من این است که گناه هشت میلیون ایرانی بی گناه در آن زمان بر گردن کیست؟ دکتر مجد در کتاب خود نوشته است که طبق برآورد اسناد آمریکایی و انگلیسی هشت تا ۱۰ میلیون ایرانی از بین رفتند و سیاست انگلیس این بود که نباید ایرانی ها چنین جمعیتی داشته باشند.
وی افزود: من تلاش کرده ام تا خباثت انگلیس را در این کتاب نشان بدهم و انتخاب نام معلم انگلیسی برای این کتاب بر همین اساس بوده است. در این کتاب گفته ام که دولت انگلیس یک زن را به عنوان معلم راهی ایران می کند تا اطلاعات مربوط به انبار غله های گندم را شناسایی کرده و از رسیدن غله به مردم جلوگیری کند.
در بخشی از کتاب می خوانیم:
زنی دیگر که کودکش به لباسش آویخته بود، نشسته، خود را روی زمین می کشید.
- من برای خودم نمی خوام، این طفلک رو یه لقمه غذا بدید.
صفی جهود در آستانه در ایستاد. قدی کوتاه تر از پسرانش داشت. سرش طاس بود و دستمالی دور دستش پیچیده بود. لباسش نونوار بود، زیر پوستش آب افتاده بود و قحطی به قصر خودساخته اش راه نیافته بود.
- گورتون رو گم کنید. هر کی سکه داره یا دیگ و دیگچه و بادیه مسی، بمونه؛ ما بقی هرّی
یک ضجه زد: آخه نامسلمون! سکه ای نمونده. ما که هرچی داشتیم، پیش پیش فروختیم. هر چی سکه دستمون اومد، یا به تو دادیم یا به ارباب بی همه چیزت
ماهگل با دیدن خفت مردم ده، دندان هایش را به هم فشرد.
- لعنت به آدم بی صفت! به قول ننه، خدا نکنه که گدا معتبر بشه.
کوکب قدکِشک می کرد و دست روی پیشانی می گذاشت تا سایه بان شود. صدایش را بلند کرد.
- از وقتی رسول خان رفته، اوضاع مردم بدتر شده. این گدای جهود، هر اسبی می خواد می تازونه.
جمعیت بور شده بود. هیچ کس دل و دماغ تکان خوردن نداشت. آب پاکی روی دستشان ریخته بود ولی آخرش که چه؟ سکه و طلا از قبر اجدادشان بیاورند؟....